0
مسیر جاری :
کرده بود آن مرد بسياري گناه عطار

کرده بود آن مرد بسياري گناه

کرده بود آن مرد بسياري گناه شاعر : عطار توبه کرد از شرم، بازآمد به راه کرده بود آن مرد بسياري گناه توبه بشکست و پي شهوت گرفت بار ديگر نفس چون قوت گرفت در همه نوعي...
بود در کنجي يکي ديوانه خوار عطار

بود در کنجي يکي ديوانه خوار

بود در کنجي يکي ديوانه خوار شاعر : عطار پيش او شد آن عزيز نامدار بود در کنجي يکي ديوانه خوار هست در اهليتت جمعيتي گفت مي‌بينم ترا اهليتي چون خلاصم نيست از کيک و مگس...
رابعه در راه کعبه هفت سال عطار

رابعه در راه کعبه هفت سال

رابعه در راه کعبه هفت سال شاعر : عطار گشت بر پهلو زهي تاج الرجال رابعه در راه کعبه هفت سال گفت آخر يافتم حجي تمام چون به نزديک حرم آمد به کام شد همي عذر زنانش آشکار...
بود آن ديوانه دل برخاسته عطار

بود آن ديوانه دل برخاسته

بود آن ديوانه دل برخاسته شاعر : عطار برهنه مي‌رفت و خلق آراسته بود آن ديوانه دل برخاسته هم چو خلقان دگر کن خرمم گفت يا رب جبه‌ي ده محکمم آفتاب گرم دادم درنشين هاتقش...
شيخ نوقاني بنيشابور شد عطار

شيخ نوقاني بنيشابور شد

شيخ نوقاني بنيشابور شد شاعر : عطار رنج راه آمد برو رنجور شد شيخ نوقاني بنيشابور شد گرسنه افتاده بد بي‌توشه‌اي هفته‌اي باژنده در گوشه گرده‌ي نان مرا کن سر به راه ...
ناگهي محمود شد سوي شکار عطار

ناگهي محمود شد سوي شکار

ناگهي محمود شد سوي شکار شاعر : عطار اوفتاد از لشگر خود برکنار ناگهي محمود شد سوي شکار خار وي بفتاد وي خاريد سر پيرمردي خارکش مي‌راند خر خار او افتاده و خرمانده ...
خونيي را کشت شاهي در عقاب عطار

خونيي را کشت شاهي در عقاب

خونيي را کشت شاهي در عقاب شاعر : عطار ديد آن صوفي مگر او را به خواب خونيي را کشت شاهي در عقاب گاه خرم گه خرامان مي‌گذشت در بهشت عدن خندان مي‌گذشت دايما در سرنگوني...
گفت روزي شاه مسعود از قضا عطار

گفت روزي شاه مسعود از قضا

گفت روزي شاه مسعود از قضا شاعر : عطار اوفتاده بود از لشگر جدا گفت روزي شاه مسعود از قضا ديد بر دريا نشسته کودکي باد تگ مي‌راند تنها بي‌يکي شه سلامش کرد و درپيشش نشست...
بايزيد آمد شبي بيرون ز شهر عطار

بايزيد آمد شبي بيرون ز شهر

بايزيد آمد شبي بيرون ز شهر شاعر : عطار از خروش خلق خالي ديد شهر بايزيد آمد شبي بيرون ز شهر شب شده از پرتو او مثل روز ماهتابي بود بس عالم‌فروز هر يکي کار دگر را خاسته...
آن زمان گفتند ترک جان همه عطار

آن زمان گفتند ترک جان همه

آن زمان گفتند ترک جان همه شاعر : عطار برد سيمرغ از دل ايشان قرار آن زمان گفتند ترک جان همه عزم ره کردند عزمي بس درست عشق در جانان يکي شد صد هزار جمله گفتند اين زمان...