بود در کنجي يکي ديوانه خوار
بود در کنجي يکي ديوانه خوار
شاعر : عطار
پيش او شد آن عزيز نامدار بود در کنجي يکي ديوانه خوار هست در اهليتت جمعيتي گفت ميبينم ترا اهليتي چون خلاصم نيست از کيک و مگس گفت کي جمعيتي يابم ز کس جملهي شب نايدم از کيک خواب جملهي روزم مگس دارد عذاب مغز آن سرگشته دل پر دود شد نيم سارخکي چو در نمرود شد کيک و سار پخک و مگس دارم نصيب من مگر نمرود وقتم کز حبيب با گنه چون ره برد آنجا کسي ديگري گفتش گنه دارم بسي کي رسد سيمرغ را در کوه قاف چون مگس آلوده باشد بيخلاف کي تواند يافت قرب پادشاه چون ز ره سر تافت مرد پر گناه لطف ميخواه و کرم جاويد ازو گفت اي غافل مشو نوميد ازو کار دشوارت شود اي بيخبر گر به آساني نيندازي سپر کي بدي هر شب براي او نزول گر نبودي مرد تايب را قبول توبه کن کين در نخواهد شد فراز گر گنه کردي، در توبهست باز صد فتوحت پيش بازآيد همي گر به صدق آيي درين ره تو دمي