بود در کنجي يکي ديوانه خوار شاعر : عطار پيش او شد آن عزيز نامدار بود در کنجي يکي ديوانه خوار هست در اهليتت جمعيتي گفت ميبينم ترا اهليتي چون خلاصم نيست از کيک و مگس گفت کي جمعيتي يابم ز کس جملهي شب نايدم از کيک خواب جملهي روزم مگس دارد عذاب مغز آن سرگشته دل پر دود شد نيم سارخکي چو در نمرود شد کيک و سار پخک و مگس دارم نصيب من مگر نمرود وقتم کز حبيب با گنه چون ره برد آنجا کسي ديگري گفتش گنه دارم بسي کي رسد سيمرغ را در کوه قاف...