مسیر جاری :
راز آن شب
من حامله شده بودم. پدر و مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانه ی پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. «عبدالحسین» سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم گفت: « می خوای چه...
روایت عشق
برای رفتن به جبهه توانست رضایت پدرش را جلب کند. پس احساس کرد به امضایی دیگر نیاز دارد و آن صاحب اصلی امام رضا(علیه السلام) بود. با عشق و علاقه ی خاص راهی مشهد شد. از کوی طلاب تا حرم مطهر را با پای پیاده...
کربلای جبهه ها
بچه ها در منطقه ی سیستان و بلوچستان، آن طور که شایسته ی یک مسلمان واقعی بود در ابعاد مختلف کار می کردند. سال های اول پیروزی، انقلاب از مراسم محرم تاسوعا و عاشورا، خبری نبود.
همچون شب عاشورا
بهروزی چندین بار به شدت مجروح شد و پزشکان، بر استراحت کامل تا مرز بهبودی و سلامتی او پای فشردند. اشتیاق وصال یار چنان قرار از کفش ربوده بود که تب و تابش را مداوا نمی کرد. از این نظر، فرصت را غنیمت شمرده...
با کاروان عشق
شهید جزایری در شب عملیات و لحظاتی قبل از اعلام رمز به رزمندگانی که همراه او هستند می گوید: « می خواهم اعتراف کنم که مدت هاست سخت عاشق اهل بیت (علیهم السلام) شدم. عجیب است اسم پیامبر(صلّی الله علیه و آله)...
بوی کربلا
جنگ داشت هفت ساله می شد. علی بیشتر بچه ها از جمله معاونانش را فرستاده بود همدان و گفت: « بریم شناسایی تپه ی سبز.» متعجب شدیم و گفتیم: « به چشم! مگه ما مردیم که خود شما می خواین...»
فقط یک یا زهرا(سلام الله علیها)
برونسی از آنهایی بود که از مرز خودیت گذشته بود. بدون اغراق می توانم بگویم که حتی تجربه ی دشوار رزمی شدن را، با توسل به اهل بیت عصمت و طهارت(علیه السلام) به دست آورد. عجیب ارتباطی داشت با آن بزرگواران.
بوی محبت، بوی عشق
همین که حرف عاشورا و کربلا را می زدم، می نشست پیشم. چشم می دوخت به دهانم، و انگار همه ی سراپایش گوش می شد. نشانه ی علاقه و حواس جمعی اش، سئوال هایی بود که گاهی ازم می پرسید:
شوق زیارت
بسیجی شهید عیسی خدری هر مجلسی را مناسب می دید می گفت: « چه خوب است که الان یک روضه، آن هم روضه ی حضرت زینب (سلام الله علیها) یا حضرت زهرا(سلام الله علیها) را بخوانم.»
شهدا و عشق به اهل بیت علیهم السلام (3)
علی مجدداً به سرپل ذهاب برگشت. هنوز یک مرحله از عملیات باقی مانده بود. باید ارتفاع 1150 که همچنان در دست عراقی ها مانده بود را پس می گرفتیم. در تهیه ی مقدمات عملیات بودیم که علی گفت: عجیب دلم می خواد زیارت...