مسیر جاری :
راه و رسم شیدایی (1)
روزهای اول جنگ بود و در اوج درگیری شبیخونی بودیم که رزمندگان به سپاه دشمن زده بودند. تیری به کتف شهید «ناصر مکارم» اصابت کرده بود و باعث انفجار نارنجک از ضامن کشیده ای که در دستش بود شد. دست ناصر قطع
اسوه های پایداری (3)
عملیّات والفجر مقدماتی بود. نیمه های شب عملیّات، به آتشبار ما ابلاغ شد که، بایستی سه عرّاده توپ به جلو منتقل شود تا بتوان با برد مناسب نیروی تکاور را پشتیبانی نمود.
اسوه های پایداری (2)
حدود ساعت یک بامداد به منطقه ی عملیّاتی «والفجر مقدماتی» رسیدیم. قرار بود به محض شکستن خط وارد عمل شویم. وقتی از ماشین پیاده شدیم، چند چادر دیدیم. جلوتر که رفتیم او را دیدم که در آن سرمای شدید، اسلحه بر...
اسوه های پایداری (1)
کیان پور در عملیّات «والفجر 8» به عنوان «مسؤول معاونت واحد حفاظت- اطلاعات» خودش به شناسایی دقیق منطقه می پردازد. یکی از همرزمانش، در این باره از زبان خود کیانپور نقل قول می کند که گفت: « پیش از شروع
خاطراتی از ایثار شهدا (3)
در بیمارستان، دکتر هاشمی که از رفقای برادرم بود، تا مرا دید، فوراً خندید و گفت حاج آقا، ناراحت نباش. حال خانم تان خوب شده و فشار خون شان را کنترل کردیم. یک ساعت پیش او را به منزل بردند. ولی بچه ی شما متأسفانه...
خاطراتی از ایثار شهدا (2)
عراقی ها سینه ی آسمان و زمین را به گلوله بسته بودند. خدا خدا می کردم گلوله ها با انبار مهمات برخورد نکنند. هواپیمایی در آسمان دیده شد. ابوذر فریاد کشید: «عراقی است!!»
خاطراتی از ایثار شهدا (1)
حتی فرصت دوش گرفتن هم نداریم، دوش گرفتن که پیش کش، پوتین هایمان را هم سه روز سه روز وقت نمی کنیم از پایمان در آوریم. علی که موهایش را از ته تراشیده. من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهار...
دفاع مقدس و صحنه های ایثار (3)
یکبار آقای میثمی گفتند که من یک جنگ داخلی دارم. گفتم: جنگ داخلیتان چیست؟ فرمودند که در درونم بین انتخاب ماندن و انتخاب رفتن جنگ است که کدامیک را انتخاب کنم. عجیب بود. راجع به شهادت ایشان که 5 روز قبل از
دفاع مقدس و صحنه های ایثار (2)
با توجه به مسئولیت خطیر و حساسی که به عهده داشت، مأموریت های او اغلب برون مرزی بود. روزی او را در پمپ بنزین تدارکات سپاه شوش دیدم و آن موقعی بود که از مأموریت برمی گشت. وقتی از ماشین پیاده شد و با من احوال
دفاع مقدس و صحنه های ایثار (1)
حجت الله اکبری باصری پدر این شهید بزرگوار می گوید: «هنگام اعزام نیرو از شهرستان به همراه فرزندم نجف علی که آموزگار بود و دیگر رزمندگان جان برکف روانه ی جبهه شدیم.