0
مسیر جاری :
با چشم شعر ادبیات دفاع مقدس

با چشم شعر

جنگ با همه ی ناراستی ها و ناخوشی هایش، عرصه ی پروازهای بلندی است که جز در آسمان دفاع ممکن نیست، عرصه ای که اگر نباشد چه بسا بعضی بزرگی ها تا همیشه ناپدید می ماند. این جاست که قلم و قدم در مقابل سروهای
سیراب از تشنگی ادبیات دفاع مقدس

سیراب از تشنگی

مقرم می گوید: « .... چون امام سجاد(ع) پیکر امام حسین (ع) را در قبر نهاد، صورت بر آن رگ های بریده نهاد و گفت: خوشا سرزمینی که پیکر پاک تو را در برگرفت! دنیا پس از تو تیره و تاریک است و آخرت با فروغ جمالت
عروسی به صرف عزاداری! ادبیات دفاع مقدس

عروسی به صرف عزاداری!

والله از اول جنگ حتی یکی از مسوولین نیامده از ما بپرسد خرت به چند؟! خودمان آن قدر سِرتِق بازی در آوردیم و به این رو آن ور زدیم تا فهمیدیم دیده‌بانی و گرفتن گرا و مختصات جبهة
شکارچی لحظه‌های شهدا ادبیات دفاع مقدس

شکارچی لحظه‌های شهدا

آن روز مرد ادیب مضطرب بود و پریشان؛ حال‌و‌هوای محرم او را گرفته بود. یاد شهیدان و رفیقان خونین‌بالش را در ذهن مرور می‌کرد. التهاب ناخودآگاهی در وجودش زبانه می‌کشید؛
شبی که «مهرداد»، «مهدی» شد ادبیات دفاع مقدس

شبی که «مهرداد»، «مهدی» شد

در پایگاه ناحیه مشغول ثبت‌نام یک نفر برای اعزام بودم که تلفن زنگ زد. برادرم بود، گفت: علی! یک بنده خدایی را سراغت فرستادم، فکر جبهه‌ رفتن را از سرش بیرون کن که مسأله‌اش خیلی خاص است.
زندگی با چادر و اسلحه و ساک ادبیات دفاع مقدس

زندگی با چادر و اسلحه و ساک

«اشرف نوراللهی» هستم، متولد 1343 و اهل بیجار. در شهر خودم فعالیت‌های زیادی داشته‌ام. مسئول بسیج خواهران بیجار بودم. 22 سالم بود که ازدواج کردم. ازدواج ما با جنگ هم‌زمان شد.
چشمانی بسته در مدار جاذبه خاک ادبیات دفاع مقدس

چشمانی بسته در مدار جاذبه خاک

خط اول یک خاکریز بلند بود و پشت آن، بچه‌ها سنگرهای تک‌نفرة حفره روباهی کنده بودند. کار من نگهبانی از اذان مغرب تا اذان صبح، تک‌وتنها، توی سنگر کمین بود. عصر که می‌شد،
به ناو آمریکایی گفتم به تو مربوط نیست ادبیات دفاع مقدس

به ناو آمریکایی گفتم به تو مربوط نیست

گاه انسان‌های بزرگی در جبهه پیدا می‌شدند که عظمت روح آن‌ها ستودنی بود؛ کسانی مانند شهید «دل‌حامد». او مؤمنی 23ساله بود. من با او در آموزش‌های نیروی هوایی در آمریکا آشنا شدم.
آمبولانس مسیحی‌ها دست من بود ادبیات دفاع مقدس

آمبولانس مسیحی‌ها دست من بود

زمانی که جنگ شروع شد، دانش‌آموز بودم. در محله، جذب پایگاه بسیج شدم. ابتدا در واحد پرسنلی فعالیت می‌کردم، بعد هم مسئول پرسنلی شدم. در سال 62 پس از امتحانات خرداد و اخذ دیپلم،
برگردیم؛ ما هم‌خانة مین بودیم ادبیات دفاع مقدس

برگردیم؛ ما هم‌خانة مین بودیم

ما نباختیم‌؛ چون‌ پشیمان‌ نیستیم‌ و پشیمان‌ نیستیم‌؛ چون‌ نباختیم‌. ما بردیم‌؛ چون‌ دفاع‌ کردیم‌ و دفاع‌ کردیم‌؛ چون‌ مَردیم‌. ما جنگیدیم‌؛ چون‌ غیرتمندیم‌ و غیرتمندیم‌؛ چون‌ مسلمانیم‌.