مسیر جاری :
چو شمشير پيکار برداشتي
چو شمشير پيکار برداشتي شاعر : سعدي نگه دار پنهان ره آشتي چو شمشير پيکار برداشتي نهان صلح جستند و پيدا مصاف که لشکر کشوفان مغفر شکاف که باشد که در پايت افتد چو گوي...
ميان دو بد خواه کوتاه دست
ميان دو بد خواه کوتاه دست شاعر : سعدي نه فرزانگي باشد ايمن نشست ميان دو بد خواه کوتاه دست شود دست کوتاه ايشان دراز که گر هر دو باهم سگالند راز دگر را برآور ز هستي...
نگويم ز جنگ بد انديش ترس
نگويم ز جنگ بد انديش ترس شاعر : سعدي در آوازهي صلح از او بيش ترس نگويم ز جنگ بد انديش ترس چو شب شد سپه بر سر خفته راند بسا کس به روز آيت صلح خواند که بستر بود خوابگاه...
دو تن، پرور اي شاه کشور گشاي
دو تن، پرور اي شاه کشور گشاي شاعر : سعدي يکي اهل بازو، دوم اهل راي دو تن، پرور اي شاه کشور گشاي که دانا و شمشير زن پرورند ز نام آوران گوي دولت برند بر او گر بميرد...
به پيکار دشمن دليران فرست
به پيکار دشمن دليران فرست شاعر : سعدي هزبران به آورد شيران فرست به پيکار دشمن دليران فرست که صيد آزمودهست گرگ کهن به راي جهانديدگان کار کن حذر کن ز پيران بسيار فن...
دلاور که باري تهور نمود
دلاور که باري تهور نمود شاعر : سعدي ببايد به مقدارش اندر فزود دلاور که باري تهور نمود ندارد ز پيکار يأجوج باک که بار دگر دل نهد بر هلاک که در حالت سختي آيد به کار...
همي تا برآيد به تدبير کار
همي تا برآيد به تدبير کار شاعر : سعدي مداراي دشمن به از کارزار همي تا برآيد به تدبير کار به نعمت ببايد در فتنه بست چو نتوان عدو را به قوت شکست به تعويذ احسان زبانش...
حکايت کنند از جفا گستري
حکايت کنند از جفا گستري شاعر : سعدي که فرماندهي داشت بر کشوري حکايت کنند از جفا گستري شب از بيم او خواب مردم حرام در ايام او روز مردم چو شام به شب دست پاکان از او...
يکي مشت زن بخت روزي نداشت
يکي مشت زن بخت روزي نداشت شاعر : سعدي نه اسباب شامش مهيا نه چاشت يکي مشت زن بخت روزي نداشت که روزي محال است خوردن به مشت ز جور شکم گل کشيدي به پشت دلش پر ز حسرت، تنش...
شنيدم که از نيکمردي فقير
شنيدم که از نيکمردي فقير شاعر : سعدي دل آزرده شد پادشاهي کبير شنيدم که از نيکمردي فقير ز گردنکشي بر وي آشفته بود مگر بر زبانش حقي رفته بود که زورآزماي است بازوي جاه...