مسیر جاری :
ره عقل جز پيچ بر پيچ نيست
ره عقل جز پيچ بر پيچ نيست شاعر : سعدي بر عارفان جز خدا هيچ نيست ره عقل جز پيچ بر پيچ نيست ولي خرده گيرند اهل قياس توان گفتن اين با حقايق شناس بني آدم و دام ودد کيستند؟...
قضا را من و پيري از فارياب
قضا را من و پيري از فارياب شاعر : سعدي رسيديم در خاک مغرب به آب قضا را من و پيري از فارياب به کشتي و درويش بگذاشتند مرا يک درم بود برداشتند که آن ناخدا ناخدا ترس بود...
به محمود گفت اين حکايت کسي
به محمود گفت اين حکايت کسي شاعر : سعدي بپيچيد از انديشه بر خود بسي به محمود گفت اين حکايت کسي نه بر قد و بالاي نيکوي اوست که عشق من اي خواجه بر خوي اوست بيفتاد و بشکست...
به مجنون کسي گفت کاي نيک پي
به مجنون کسي گفت کاي نيک پي شاعر : سعدي چه بودت که ديگر نيايي به حي؟ به مجنون کسي گفت کاي نيک پي خيالت دگر گشت و ميلي نماند؟ مگر در سرت شور ليلي نماند که اي خواجه...
ميان دوعم زاده وصلت فتاد
ميان دوعم زاده وصلت فتاد شاعر : سعدي دو خورشيد سيماي مهتر نژاد ميان دوعم زاده وصلت فتاد دگر نافر و سرکش افتاده بود يکي را به غايت خوش افتاده بود يکي روي در روي ديوار...
يکي پنجهي آهنين راست کرد
يکي پنجهي آهنين راست کرد شاعر : سعدي که با شير زورآوري خواست کرد يکي پنجهي آهنين راست کرد دگر زور در پنجه در خود نديد چو شيرش به سرپنجه در خود کشيد به سرپنجه آهنينش...
طبيبي پري چهره در مرو بود
طبيبي پري چهره در مرو بود شاعر : سعدي که در باغ دل قامتش سرو بود طبيبي پري چهره در مرو بود نه از چشم بيمار خويشش خبر نه از درد دلهاي ريشش خبر که خوش بود چندي سرم با...
شکايت کند نوعروسي جوان
شکايت کند نوعروسي جوان شاعر : سعدي به پيري ز داماد نامهربان شکايت کند نوعروسي جوان به تلخي رود روزگارم بسر که مپسند چندين که با اين پسر نبينم که چون من پريشان دلند...
يکي در نشابور داني چه گفت
يکي در نشابور داني چه گفت شاعر : سعدي چو فرزندش از فرض خفتن بخفت؟ يکي در نشابور داني چه گفت که بي سعي هرگز به منزل رسي توقع مدار اي پسر گر کسي وجودي است بي منفعت چون...
شنيدم که پيري شبي زنده داشت
شنيدم که پيري شبي زنده داشت شاعر : سعدي سحر دست حاجت به حق برفراشت شنيدم که پيري شبي زنده داشت که بي حاصلي، رو سر خويش گير يکي هاتف انداخت در گوش پير به خواري برو...