مسیر جاری :
جواني خردمند پاکيزه بوم
جواني خردمند پاکيزه بوم شاعر : سعدي ز دريا برآمد به در بند روم جواني خردمند پاکيزه بوم نهادند رختش به جايي عزيز در او فضل ديدند و فقر و تميز که خاشاک مسجد بيفشان و...
يکي قطره باران ز ابري چکيد
يکي قطره باران ز ابري چکيد شاعر : سعدي خجل شد چو پنهاي دريا بديد يکي قطره باران ز ابري چکيد گر او هست حقا که من نيستم که جايي که درياست من کيستم؟ صدف در کنارش به جان...
ز خاک آفريدت خداوند پاک
ز خاک آفريدت خداوند پاک شاعر : سعدي پس اي بنده افتادگي کن چو خاک ز خاک آفريدت خداوند پاک ز خاک آفريدندت آتش مباش حريص و جهان سوز و سرکش مباش به بيچارگي تن بينداخت...
شبي ياد دارم که چشمم نخفت
شبي ياد دارم که چشمم نخفت شاعر : سعدي شنيدم که پروانه با شمع گفت شبي ياد دارم که چشمم نخفت تو را گريه و سوز باري چراست؟ که من عاشقم گر بسوزم رواست برفت انگبين يار...
کسي گفت پروانه را کاي حقير
کسي گفت پروانه را کاي حقير شاعر : سعدي برو دوستي در خور خويش گير کسي گفت پروانه را کاي حقير تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟ رهي رو که بيني طريق رحا که مردانگي بايد آنگه...
شکر لب جواني ني آموختي
شکر لب جواني ني آموختي شاعر : سعدي که دلها در آتش چو ني سوختي شکر لب جواني ني آموختي به تندي و آتش در آن ني زدي پدر بارها بانگ بر وي زدي سماعش پريشان و مدهوش کرد ...
اگر مرد عشقي کم خويش گير
اگر مرد عشقي کم خويش گير شاعر : سعدي وگرنه ره عافيت پيش گير اگر مرد عشقي کم خويش گير که باقي شوي گر هلاکت کند مترس از محبت که خاکت کند مگر حال بروي بگردد نخست نرويد...
يکي را چو من دل به دست کسي
يکي را چو من دل به دست کسي شاعر : سعدي گرو بود و ميبرد خواري بسي يکي را چو من دل به دست کسي به دف بر زدندش به ديوانگي پس از هوشمندي و فرزانگي که ترياک اکبر بود زهر...
به شهري در از شام غوغا فتاد
به شهري در از شام غوغا فتاد شاعر : سعدي گرفتند پيري مبارک نهاد به شهري در از شام غوغا فتاد چو قيدش نهادند بر پاي و دست هنوز آن حديثم به گوش اندرست که را زهره باشد...
رئيس دهي با پسر در رهي
رئيس دهي با پسر در رهي شاعر : سعدي گذشتند بر قلب شاهنشهي رئيس دهي با پسر در رهي قباهاي اطلس، کمرهاي زر پسر چاوشان ديد و تيغ و تبر غلامان ترکش کش تيرزن يلان کماندار...