0
مسیر جاری :
يکي طفل دندان برآورده بود سعدی شیرازی

يکي طفل دندان برآورده بود

يکي طفل دندان برآورده بود شاعر : سعدي پدر سر به فکرت فرو برده بود يکي طفل دندان برآورده بود مروت نباشد که بگذارمش که من نان و برگ از کجا آرمش؟ نگر تا زن او را چه مردانه...
يکي گربه در خانه‌ي زال بود سعدی شیرازی

يکي گربه در خانه‌ي زال بود

يکي گربه در خانه‌ي زال بود شاعر : سعدي که برگشته ايام و بدحال بود يکي گربه در خانه‌ي زال بود غلامان سلطان زدندش به تير دوان شد به مهمان سراي امير همي گفت و از هول...
يکي نان خورش جز پيازي نداشت سعدی شیرازی

يکي نان خورش جز پيازي نداشت

يکي نان خورش جز پيازي نداشت شاعر : سعدي چو ديگر کسان برگ و سازي نداشت يکي نان خورش جز پيازي نداشت برو طبخي از خوان يغما بيار کسي گفتش اي سغبه‌ي خاکسار که مقطوع روزي...
يکي را ز مردان روشن ضمير سعدی شیرازی

يکي را ز مردان روشن ضمير

يکي را ز مردان روشن ضمير شاعر : سعدي امير ختن داد طاقي حرير يکي را ز مردان روشن ضمير نپوشيد و دستش ببوسيد و گفت: ز شادي چو گلبرگ خندان شکفت وز او خوب تر خرقه‌ي خويشتن...
يکي نيشکر داشت در طيفري سعدی شیرازی

يکي نيشکر داشت در طيفري

يکي نيشکر داشت در طيفري شاعر : سعدي چپ و راست گرديده بر مشتري يکي نيشکر داشت در طيفري که بستان و چون دست يابي بده به صاحبدلي گفت در کنج ده جوابي که بر ديده بايد نبشت...
شکم صوفيي را زبون کرد و فرج سعدی شیرازی

شکم صوفيي را زبون کرد و فرج

شکم صوفيي را زبون کرد و فرج شاعر : سعدي دو دينار بر هر دوان کرد خرج شکم صوفيي را زبون کرد و فرج چه کردي بدين هر دو دينار؟ گفت يکي گفتش از دوستان در نهفت به ديگر، شکم...
چه آوردم از بصره داني عجب سعدی شیرازی

چه آوردم از بصره داني عجب

چه آوردم از بصره داني عجب شاعر : سعدي حديثي که شيرين ترست از رطب چه آوردم از بصره داني عجب گذشتيم بر طرف خرماستان تني چند در خرقه راستان از اين تنگ چشمي شکم خوار بود...
يکي را تب آمد ز صاحبدلان سعدی شیرازی

يکي را تب آمد ز صاحبدلان

يکي را تب آمد ز صاحبدلان شاعر : سعدي کسي گفت شکر بخواه از فلان يکي را تب آمد ز صاحبدلان به از جور روي ترش بردنم بگفت اي پسر تلخي مردنم که روي از تکبر بر او سر که کرد...
يکي پر طمع پيش خوارزمشاه سعدی شیرازی

يکي پر طمع پيش خوارزمشاه

يکي پر طمع پيش خوارزمشاه شاعر : سعدي شنيدم که شد بامدادي پگاه يکي پر طمع پيش خوارزمشاه دگر روي بر خاک ماليد و خاست چو ديدش به خدمت دوتا گشت و راست يکي مشکلت مي‌بپرسم...
مرا حاجيي شانه‌ي عاج داد سعدی شیرازی

مرا حاجيي شانه‌ي عاج داد

مرا حاجيي شانه‌ي عاج داد شاعر : سعدي که رحمت بر اخلاق حجاج باد مرا حاجيي شانه‌ي عاج داد که از من به نوعي دلش مانده بود شنيدم که باري سگم خوانده بود نمي‌بايدم ديگرم...