مسیر جاری :
نکوکار مردم نباشد بدش
نکوکار مردم نباشد بدش شاعر : سعدي نورزد کسي بد که نيک افتدش نکوکار مردم نباشد بدش چو کژدم که با خانه کمتر رود شر انگيز هم در سر شر رود چنين جوهر و سنگ خارا يکي است...
شنيدم که يک بار در حلهاي
شنيدم که يک بار در حلهاي شاعر : سعدي سخن گفت با عابدي کلهاي شنيدم که يک بار در حلهاي به سر بر کلاه مهي داشتم که من فر فرماندهي داشتم گرفتم به بازوي دولت عراق ...
مگو جاهي از سلطنت بيش نيست
مگو جاهي از سلطنت بيش نيست شاعر : سعدي که ايمنتر از ملک درويش نيست مگو جاهي از سلطنت بيش نيست حق اين است و صاحبدلان بشنوند سبکبار مردم سبکتر روند جهانبان بقدر جهاني...
شنيدم که در مرزي از باختر
شنيدم که در مرزي از باختر شاعر : سعدي برادر دو بودند از يک پدر شنيدم که در مرزي از باختر نکو روي و دانا و شمشيرزن سپهدار و گردن کش و پيلتن طلبکار جولان و ناورد يافت...
خبرداري از خسروان عجم
خبرداري از خسروان عجم شاعر : سعدي که کردند بر زيردستان ستم؟ خبرداري از خسروان عجم نه آن ظلم بر روستايي بماند نه آن شوکت و پادشايي بماند جهان ماند و او با مظالم برفت...
شبي دود خلق آتشي برفروخت
شبي دود خلق آتشي برفروخت شاعر : سعدي شنيدم که بغداد نيمي بسوخت شبي دود خلق آتشي برفروخت که دکان ما را گزندي نبود يکي شکر گفت اندران خاک و دود تو را خود غم خويشتن بود...
چنان قحط شد سالي اندر دمشق
چنان قحط شد سالي اندر دمشق شاعر : سعدي که ياران فراموش کردند عشق چنان قحط شد سالي اندر دمشق که لب تر نکردند زرع و نخيل چنان آسمان بر زمين شد بخيل نماند آب، جز آب چشم...
مها زورمندي مکن با کهان
مها زورمندي مکن با کهان شاعر : سعدي که بر يک نمط مينماند جهان مها زورمندي مکن با کهان که گر دست يابد برآيي به هيچ سر پنجهي ناتوان بر مپيچ که کوه کلان ديدم از سنگ...
خردمند مردي در اقصاي شام
خردمند مردي در اقصاي شام شاعر : سعدي گرفت از جهان کنج غاري مقام خردمند مردي در اقصاي شام به گنج قناعت فرو رفته پاي به صبرش در آن کنج تاريک جاي ملک سيرتي، آدمي پوست...
شنيدم که بگريست سلطان روم
شنيدم که بگريست سلطان روم شاعر : سعدي بر نيکمردي ز اهل علوم شنيدم که بگريست سلطان روم جز اين قلعه در شهر با من نماند که پايابم از دست دشمن نماند پس از من بود سرور...