مسیر جاری :
چون به صحرا شد جمال سيد کون از عدم
چون به صحرا شد جمال سيد کون از عدم شاعر : سنايي غزنوي جاه کسرا زد به عالمهاي عزل اندر قدم چون به صحرا شد جمال سيد کون از عدم خيمهي ادبار خود کفر از خجالت در ظلم چون...
ز باده بده ساقيا زود دادم
ز باده بده ساقيا زود دادم شاعر : سنايي غزنوي که من خرمت خويش بر باد دادم ز باده بده ساقيا زود دادم نيايد بجز بادهي تلخ يادم ز بيداد عشقت به فرياد آيم من اين جا ز...
اي حل شده از علم تو صد گونه مسائل
اي حل شده از علم تو صد گونه مسائل شاعر : سنايي غزنوي وي به شده از دست تو صد علت هايل اي حل شده از علم تو صد گونه مسائل وي نايب عيسي به دو صد گونه دلايل اي خواجهي فرزانه...
اي گرفتار نياز و آز و حرص و حقد و مال
اي گرفتار نياز و آز و حرص و حقد و مال شاعر : سنايي غزنوي ز امتحان نفس حسي چند باشي در وبال اي گرفتار نياز و آز و حرص و حقد و مال چون نداري داغ عشق از حضرت قدس جلال چند...
مقدسي که قديمست از صفات کمال
مقدسي که قديمست از صفات کمال شاعر : سنايي غزنوي منزهي که جليل ست بر نعوت جلال مقدسي که قديمست از صفات کمال بعز وحدت پيدا از او سنا و کمال به ذات لم يزلي هست واحد اندر...
بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال
بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال شاعر : سنايي غزنوي در مکان آتش زنيد اي طايفهي ارباب حال بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال زين يجوز و لايجوز و خرقه و حال و محال ...
اي سنايي نشود کار تو امروز چو چنگ
اي سنايي نشود کار تو امروز چو چنگ شاعر : سنايي غزنوي تا به خدمت نشوي و نکني قامت چنگ اي سنايي نشود کار تو امروز چو چنگ که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ سر سرهنگان سرهنگ...
اي به آرام تو زمين را سنگ
اي به آرام تو زمين را سنگ شاعر : سنايي غزنوي وي به اقبال تو زمان را ننگ اي به آرام تو زمين را سنگ باد پيماي و کژ چو ناي و چو چنگ اي به نزد کفايت تو کفايت به کمال و...
ذات عشق ازلي را چون ميآمد گهرش
ذات عشق ازلي را چون ميآمد گهرش شاعر : سنايي غزنوي چون شود پير تو آن روز جوانتر شمرش ذات عشق ازلي را چون ميآمد گهرش از پس آن نبود عشق بتي پرده درش هر که را پيرهن عافيتي...
مست گشتم ز لطف دشنامش
مست گشتم ز لطف دشنامش شاعر : سنايي غزنوي يارب آن مي بهست يا جامش مست گشتم ز لطف دشنامش حسنش نام و روي هم نامش عنبرش خلق و زلف هم خلقش به ز اندام ترکه اندامش دل...