تا به خدمت نشوي و نکني قامت چنگ | | اي سنايي نشود کار تو امروز چو چنگ |
که سر آهنگان خوانند مر او را سرهنگ | | سر سرهنگان سرهنگ محمد هروي |
آنکه پشت همه بيداران آمد به درنگ | | آنکه روي همه هشياران آمد به شتاب |
پيش گفتارش جهل آمده هوش هوشنگ | | نزد ديدارش که بوده بهاي بهمن |
که سيه روي شود مردم سقلاب چو زنگ | | گر بسقلاب برد باد نهيبش نشگفت |
که از خاکش پس از آن زنده برآيد سترنگ | | باد لطفش بوزد گر بحد چين نه عجب |
نجم سياره نمايد نقط از پشت پلنگ | | بر پلنگ ار بنهد دست ز روي شفقت |
غزني از فخر تو بر چرخ برآرد اورنگ | | اي به علم و به سخا مفخر اهل غزنين |
گر در آن کو که توباشي بود افيون يا بنگ | | بنگ و افيون شود از بوي تو سرمايهي عقل |
دايرهي مرکز و دريا بود آن را پا سنگ | | گر بسنجيد به شاهين خرد حلم ترا |
پاي قدر تو چو دل تاخته با هفتو رنگ | | دست جود تو چو جان ساخته با هفت اقليم |
و آنچه در پيش شهنشاه نمودي از جنگ | | آنچه در وقعهي قنوج تو کردي از زور |
کردي از کين سوي آن گاو زيان کار آهنگ | | سود يک لشکر دين بود که آنروز چو شير |
شير مردمکش در بيشه نکرد آن از چنگ | | مار مردمکش در بحر نکرد آن از کام |
که به آساني سفتي سر او آهن و سنگ | | تاختي راست چو خورشيد و بکنديش آن شاخ |
هستي امروز به مقدار چو مه در خرچنگ | | بودي آن روز به کردار چو خورشيد به ثور |
جنگ ترکان بود آنجا که تو باشي نيرنگ | | روز مردان بود آنجا که تو باشي بازي |
نکند لشکري از ترک به صد تير خدنگ | | آنچه تنها تو به يک تيغ کني صد يک از آن |
دشمنان را کني از نيزه چو پروين آونگ | | چو بناتالنعش گردند پراکنده چو تو |
ترکش اي ترک به يکسو فکن و جامهي جنگ | | عقل هر ترک در آن روز همي گويد هين |
دشمن شاه درآويز چو مسلوخ از چنگ | | بره بسيار در آويختي از چنگ و کنون |
همچو پيلي که کند گردن در کام نهنگ | | چون حمايل به زر اندر کنف افگني راست |
زردي روي عدويت چو حمايل از رنگ | | پس خرامي سوي ميدان و به جانت که شود |
بر کتف پرور کز بچه ندارد کس ننگ | | تو چو خورشيدي و آن زرد ترا هست سزا |
پشت منماي و زان ژاژ مکن دل را تنگ | | گر حسودي سخني گويد ازين روي فراخ |
پشتاعداي تو چون پشت حمايل شده گنگ | | که ببيني پس از اين از قبل خدمت تو |
همچو آبي که برو باد وزد از آژنگ | | آهنين گوهر شد روي من از آتش دل |
آينهي بختم تاريک همي دارد زنگ | | روشنست آينهي فضلم چون زنگ وليک |
صدر چون يابم چون نيستم از شوخي شنگ | | قدر چون بينم چون نيستم از گوهر هيز |
صلت آن راست درين شهر که نانست از سنگ | | دولت آن راست درين وقت که آبست از که |
که نخوردستي در خردي نان بشتالنگ | | آب و قدر شعرا نزد تو ز آنست بزرگ |
شعر بيجامهي آن مرد نميگيرد هنگ | | مدح بيصلت آن راد نميآيد چست |
تا ز فر تو شود کار من امسال چو چنگ | | جامهاي بخش مرا خاص خود ار سرو قدم |
چو بوم من ز لباس تو چو طوطي بارنگ | | شوم از شکر ثناهات چو قمري در دم |
همچو اشتر که دهد آگهي از رنگارنگ | | من از آن رنگ جهان را کنم آگاه ز شکر |
راه يابد سوي خانه کندم تنگ ز ننگ | | اي عزيزي اگر اين باد که اندر سر هست |
گردن افراشته ز آنم همالان چو کلنگ | | چون کبوتر نشوم بهرهي کس بهر شکم |
تا به هندست و به چين معدن گنگ و ار تنگ | | تا سپهرست و فلک پايهي ماه و خورشيد |
باد آراسته جان تو چو ارتنگ و چو گنگ | | باد افراخته راي تو چو خورشيد و چو ماه |
روي سرخان همه احباب تو همچون نارنگ | | روي زردان همه اعداي تو مانند ترنج |