مسیر جاری :
از خانه برون رفتم من دوش به ناداني
از خانه برون رفتم من دوش به ناداني شاعر : سنايي غزنوي تو قصهي من بشنو تا چون به عجب ماني از خانه برون رفتم من دوش به ناداني پيداش مسلماني در عرصهي بلساني از کوه فرود...
شيفته کرد مرا هندوکي همچو پري
شيفته کرد مرا هندوکي همچو پري شاعر : سنايي غزنوي آنچنان کز دل عقل شدم جمله بري شيفته کرد مرا هندوکي همچو پري از در آنکه شب و روز درو در نگري خوشدلي شوخي چون شاخک نرگس...
اي پديدار آمده همچون پري با دلبري
اي پديدار آمده همچون پري با دلبري شاعر : سنايي غزنوي هر که ديد او مر ترا با طبع شد از دل بري اي پديدار آمده همچون پري با دلبري زان که از هر معنيي چون آفتاب خاوري آفتاب...
از نازکي و تازگي و فربهي او
از نازکي و تازگي و فربهي او شاعر : سنايي غزنوي گوي چو نگاري که نگنجد به کناري از نازکي و تازگي و فربهي او چون شير و درو موي پديد آمده تاري بي موي و در و دوغ فرود آمده...
اين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي
اين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي شاعر : سنايي غزنوي دل ببردي و چو بوبکر ربابي تن زدي اين چه بود اي جان که ناگه آتش اندر من زدي سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدي...
گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي
گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي شاعر : سنايي غزنوي اي شاد که خلقستي اي خوش که جهانستي گر هيچ نگارينم بر خلق عيانستي گر هيچ پديدستي زان همگانستي از خلق نهان زان شد تا جمله...
اي ز آواز و جمال تو جهان پر طربي
اي ز آواز و جمال تو جهان پر طربي شاعر : سنايي غزنوي وز پي هر دو شده جان و دلم در طلبي اي ز آواز و جمال تو جهان پر طربي پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبي چشم و گوش همه...
اي ز عشق دين سوي بيتالحرام آورده راي
اي ز عشق دين سوي بيتالحرام آورده راي شاعر : سنايي غزنوي کرده در دل رنجهاي تن گداز جانگزاي اي ز عشق دين سوي بيتالحرام آورده راي سر فدا کرده به پيش نيزههاي سرگراي تن...
اي بنده به درگاه من آنگاه بر آيي
اي بنده به درگاه من آنگاه بر آيي شاعر : سنايي غزنوي کز جان قدمي سازي و در راه درآيي اي بنده به درگاه من آنگاه بر آيي هم خواست نداند که تو خواهندهي مايي اي خواست جدا...
آمد هلال دلها ناگه پديد ناگه
آمد هلال دلها ناگه پديد ناگه شاعر : سنايي غزنوي هان اي هلال خوبان «ربي و ربک الله» آمد هلال دلها ناگه پديد ناگه ني آسمان گذارد ني آفتاب و ني مه زين بوالعجب هلالي گر هيچ...