مسیر جاری :
آتش عشق بتي برد آبروي دين ما
آتش عشق بتي برد آبروي دين ما شاعر : سنايي غزنوي سجدهي سوداييان برداشت از آيين ما آتش عشق بتي برد آبروي دين ما لاابالي داغ کرد از کبر بر تمکين ما لن تراني نقش کرد از...
اي قوم ازين سراي حوادث گذر کنيد
اي قوم ازين سراي حوادث گذر کنيد شاعر : سنايي غزنوي خيزيد و سوي عالم علوي سفر کنيد اي قوم ازين سراي حوادث گذر کنيد چون مرغ بر پريده مقر بر قمر کنيد يک سر بپر همت ازين...
گفتمت يکي شعر دو هفته به سه ماهه
گفتمت يکي شعر دو هفته به سه ماهه شاعر : سنايي غزنوي از تقويت حسي و نطقي و نمايي گفتمت يکي شعر دو هفته به سه ماهه پيراهن و دستار و زبرپوش و دو تايي دارم طمع از جود تو...
\N
\N شاعر : سنايي غزنوي حاجت صد هزار ... قوي \N شد ز ... روا که مابوني \N گر چه از خواسته چو قاروني حاجب من روا نگشت از تو \N پس چو به بنگرم بر تو و من آدمي...
تابوت مرا باز کن اي خواجه زماني
تابوت مرا باز کن اي خواجه زماني شاعر : سنايي غزنوي وز صورت ما بين ز رخ دوست نشاني تابوت مرا باز کن اي خواجه زماني از خون دل ما شده چون لاله ستاني تا ديدهي چون نرگس ما...
مرا شهابي گر هجو کرد صد خروار
مرا شهابي گر هجو کرد صد خروار شاعر : سنايي غزنوي نيافت خواهد پاسخ ز لفظ من تنگي مرا شهابي گر هجو کرد صد خروار بهر خروشي خواهم همي زدن سنگي دراز کاري دارم که هر سگي را...
اي سه بوسش به آدمي ناژي
اي سه بوسش به آدمي ناژي شاعر : سنايي غزنوي زن تو راستست و تو کاژي اي سه بوسش به آدمي ناژي وز عوانان ملين و باژي از بغيضان جام و باخرزي \N از خسيسي که هستي اي ملعون...
سخن را به خواب اندرون دوش گفتم
سخن را به خواب اندرون دوش گفتم شاعر : سنايي غزنوي که گر شدي معزي تو دايم همي زي سخن را به خواب اندرون دوش گفتم دريغا معزي دريغا معزي فلک سرد بادي برآورد و گفتا ...
شد باز گهر طبع گهرزاي معزي
شد باز گهر طبع گهرزاي معزي شاعر : سنايي غزنوي شد يار فلک عقل فلکساي معزي شد باز گهر طبع گهرزاي معزي در ماتم طبع طرب افزاي معزي گر زهره به چرخ دويم آيد عجبي نيست بنشست...
معجز معجزي پديد آمد
معجز معجزي پديد آمد شاعر : سنايي غزنوي چون فروريد قوم او پسري معجز معجزي پديد آمد بيزماني دراز و بيخبري بينهادي پليد و پر هوسي که بهر کار دارد او هنري هم ازو...