از تقويت حسي و نطقي و نمايي | | گفتمت يکي شعر دو هفته به سه ماهه |
پيراهن و دستار و زبرپوش و دو تايي | | دارم طمع از جود تو هر چند نيرزد |
حس از تو بها خواهد و ما از تو بهايي | | نطق از تو لطف خواهد و نامي ز تو نعمت |
نشگفت ز خورشيد و مه آراسته زايي | | از صدر تو بايد که من آراسته زايم |
آن يافته جاويدي و اين داده فنايي | | تو داده شعاري به من و يافته شعري |
ميري چکند پيش تو با دلق گدايي | | داني که امير سخنم خاصه به مدحت |
وز خلعت تو نزد همه شکر سرايي | | من لفج پر از باد ازين کوي بدان کوي |
امروز چنين داد فلاني به سنايي | | آوازه در افتاد به هر جا که به يک شعر |
از رنج و غم و محنت و ادبار رهايي | | او يافته از دولت و از عون و بزرگيت |
ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر | | آن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکر |
وز خشم تو در ابروي بدخواه تو چين باد | | چشم تو ز بس حور چو بتخانهي چين باد |
بر چشمهي خور نام تو چون نقش نگين باد | | چونان که تو در دايرهي چرخ نگيني |
در راه بقا قبلهي جان تو يقين باد | | در عشق فنا واعظ عقل تو خرد باد |
در عالم جان چشم دلت نادرهبين باد | | در مجلس دين گوش دلت پند شنو باد |
اندر رحم قالب ادبار جنين باد | | آن دل که به اقبال تو چون جان نبود شاد |
چشم تو گه چشم سوي مرکز طين باد | | روي تو گه راي سوي گوهر نارست |
چون آتش و چون باد و چو آب و چو زمين باد | | خلق تو به نور کرم و لطف و تواضع |
آن دم که نخستين بودش بازپسين باد | | هر زاده که دم جز به رضاي تو برآورد |
چون گوهر خورشيد جهانتاب مبين باد | | در عالم جان و خرد آثار بزرگي |
حقا که چنين بود و چنانست و چنين باد | | اين شعر که در مدح تو امروز بخواندم |
ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر | | آن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکر |
اي رکن طاعت همچو حج، الصبر مفتاح الفرج | | اي کوکب عالي درج، وصلت حرامست و حرج |
لقمان چنين در صبر گفت، الصبر مفتاح الفرج | | تا کي بود رازم نهفت، غم، خانهي صبرم برفت |
روزي بيابم داد من، الصبر مفتاح الفرج | | تا کي کشم بيداد من، تا کي کنم فرياد من |
پيوسته اين بودش دعا، الصبر مفتاح الفرج | | ايوب با چندين بلا، کاندر بلا شد مبتلا |
قولش همي بد سر به سر الصبر مفتاح الفرج | | يعقوب کز هجر پسر چندين بالش آمد بسر |
از چاه سوي جاه شد الصبر مفتاح الفرج | | يوسف که اندر چاه شد کام دل بدخواه شد |
اسعد به اسما چون رسيد الصبر مفتاح الفرج | | وامق به عذرا چون رسيد عروه به عفرا چون رسيد |
گفتار من پيوسته شد الصبر مفتاح الفرج | | تا جانم از تو خسته شد تا دل به مهرت بسته شد |
از پيش دل آوردهام الصبر مفتاح الفرج | | از توبه دل آزردهام چون تن کناغي کردهام |
روزي سرآيد اندهان الصبر مفتاح الفرج | | دردم که باشد در جهان باغم نماند جاودان |
چون شادي آيد هوش کن الصبر مفتاح الفرج | | پند سنايي گوش کن غم چون رسد رو نوش کن |
وي دور شده آفت نقصان ز کمالت | | اي پيشرو هر چه نکوييست جمالت |
وي خاک پسنديدهي ما چاکر خالت | | اي مردمک ديدهي ما بندهي چشمت |
کز بخت به من داد زمانه به حلالت | | غم خوردنم امروز حرامست چو باده |
مي خور که ز مي باد هميشه پر و بالت | | اي بلبل گوينده واي کبک خرامان |
خورشيد به رشک آيد چون ديد جمالت | | زهره به نشاط آيد چون يافت سماعت |
چون در سخن آيد لب چون پسته مقالت | | شکر چدن آيد خرد و جان ز ره گوش |
يا زحمت ما گنجد يا نقش خيالت | | دل زان تو شد چست به بر زان که درين دل |
اين بلعجبي بين که برآورده نهالت | | هر روز دگرگونه زند شاخ درين دل |
خود کار دو صد جان بکند بوي وصالت | | جان نيز به شکرانه به نزد تو فرستم |
گويي که مزاج گهرست آب خيالت | | پيوند تو ما را ز کف فقر نجاتست |
چون صورت پاکيزهي تو صورت حالت | | اي يوسف مصري که شد از يوسف غزنين |
ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر | | آن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکر |
کاسباب خرد را به مي از پيش برانيم | | در ده مي اسوده که امروز برآنيم |
در چشم خود از بيخبري هيچ نمانيم | | زانگونه مي صرف که چون يک دو سه خورديم |
بي کام خرد کام خود امروز برانيم | | با کام خرد کام نگنجد به ميانه |
گر سوي خود آييم به خود راه ندانيم | | آنجا برسانيم خرد را که از آنجا |
هر نقش که نقاش ازل کرد همانيم | | از پند تو اي خواجه چه سودست چو ما را |
ما در بر معشوق به اندوه چه مانيم | | تا آن خورد اندوه که از دوست بماندست |
پس باده جوان آر که ما نيز جوانيم | | گر ميل کند جنس سوي جنس به گوهر |
ني ما چو تو در هر دو جهان در غم نانيم | | در علم جان آب عنب دان غذي ما |
ما مست عصيريم که فرزند جهانيم | | مستست جهان از پي تقدير هميشه |
ديريست که مولاي مغني و مغانيم | | از بهر سماع و مي آسوده نه اکنون |
مولاي تو اي خواجه که احرار جهانيم | | ني ني که شدستيم ز بس جود و لطافت |
ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر | | آن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکر |
وز ناز به باده چو گل و سرو ببارند | | ترکان پريوش به دو رخ همچو نگارند |
پيرايهي نازند چو در خدمت يارند | | سرمايهي عيشند چو بر جام برآيند |
حوران حصاري و گشاينده حصارند | | ترکان سپاهي و فروزنده سپاهند |
در آتش شمشير به صف دود برارند | | از چشمهي پيکان به کمان آب برانند |
ز آن تير و سنان از مس و آهن بگذارند | | زنگار ز مس بگذرد و زنگ ز آهن |
از تبت و يغما و زخر خيز و تتارند | | از چين و ختا و ختن و کاشغر آيند |
در لشکر سلطان عجم بيست هزارند | | المنةلله تعالي که ازيشان |
شاهان جهان باج ده و ساو گذارند | | بهرامشه مسعود آن شاه که او را |
ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر | | آن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکر |
بي گردش ايام خرد کرد خطيرش | | بي کوشش اجرام هنر کرد منيرش |
نشگفت که تاييد الاهيست وزيرش | | گر ملک خرد ملک امير تن او شد |
ناهيد مغني شود و تير دبيرش | | بر چرخ عجب نيست گر از روي تفاخر |
هرگز نکند ز آتش خود گرم اثيرش | | آن کز اثر کينهي او با دم سردست |
ادبار فنا هم به بقا کرد ز حيرش | | آنکو به بقاي تن او شاد نباشد |
صاحب خبر آز و نيازست ضميرش | | بخشد غرض خلق بدانگونه که گويي |
از روي بزرگي نشمارد به غديرش | | در قلزم اگر بنگرد از ديدهي همت |
کامد خرد و گفت که درياست نظيرش | | از شرم همه خوي شدم آن روز چو دريا |
دانم که هوا کرد به ناگاه اسيرش | | اين بي خردي بين که خرد کرد وليکن |
يارب به دروغي که خرد گفت مگيرش | | اکنون سوي عذر آمد و اسلام پذيرفت |
ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر | | آن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکر |
نزد عقلا تحفهي اسرار نهان اوست | | آن خواجه که در قالب اقبال روان اوست |
در عالم پيدايي پيدا و نهان اوست | | پيداست به رادي و نهان از کرم خويش |
با تجربت پير و به اقبال جوان اوست | | در محفل پيران و جوانان به لطافت |
چون نرگس و سوسن همه تن چشم و زبان اوست | | وقت نظر و عقل به تعليم مهان را |
سوي همگان سود و سوي خويش زيان اوست | | آن مرد که باشد گه بخشايش و بخشش |
در عاجل امروز نمودار جنان اوست | | آن کس که نداند که جهان بر چه نمودست |
چون به نگري پس مدد مايهي کان اوست | | از گوهر او نور همي گيرد خورشيد |
آنکس که مر او را سبک انگاشت گران اوست | | يک روز گرانجان و سبکسار نبودست |
خورشيد شکر پاش و مه مشک فشان اوست | | در مجلس عشرت ز لطيفي و ظريفي |
پرسند که جان کيست خرد گويد جان اوست | | از لطف چنانست که گر هيچ خرد را |
ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر | | آن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکر |
در بخشش و بخشايش و در دانش و در دين | | اي باز پسين زادهي مصنوع نخستين |
بر وي نکند هيچ کسي جود به نفرين | | محروم چنانست حسودت که گه خشم |
هم باد صبا پرده شود پيش رياحين | | گر طمع کند بوي خوش از باد صبا هيچ |
شاهي شود از فر تو زين جاه تو فرزين | | چون دست تو ميسود عجب نيست که با جان |
گشتند فراهم ز سخاي تو چو پروين | | آن قوم که بودند پراکندهتر از نعش |
نه کم شود از سايل و نه بيش ز تحسين | | اصليست سخاي تو بر آن گونه که هرگز |
باطنت به گل ماند و ظاهرت به نسرين | | در چشم سر و ديدهي سر مر همگان را |
با آنکه همي نقش نگارد صنم چين | | هرگز تو برابر نبوي ظاهر و باطن |
پيداش چو گل باشد و پنهانش چو سرگين | | پيدا و نهانش چو نگارد به حقيقت |
دل عقد نود باشد و کون عقد ثلاثين | | در عقد محاسب چو ببيني دل و کونش |
ختمست سخا بر کفت اي حاتم غزنين | | چست ست علوم و از درت اي حيدر ثاني |
ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر | | آن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکر |
وي حکمت جز وي ز بيان تو مبين | | اي دولت کلي ز مکان تو ممکن |
با خوي تو آزاد نه سروست و نه سوسن | | با روي تو تابنده نه ماهست و نه خورشيد |
کو پاي تو بگرفت گه آز چو دامن | | از دست قضا گردن او شد چو گريبان |
کازاد بماني به گه مکرمت از «لن» | | بر سيم و زر از دست و دلت داغ به کتابه ست |
پاي تو سر اوج زحل را شده گرزن | | از همت عاليت سزد در همه وقتي |
داغيش نهد ز آتش و طوقيش به گردن | | بدگوي تو گر زان که بدت خواند خدايش |
جانش ز تنش منهزم و سرش ز گردن | | بي داغ تو و طوق تو بدگوي ترا هست |
شد فکرت تو حاصل آرايش معدن | | شد خاطر تو پاسخ منصوبهي شطرنج |
اي تن به فدايت که بر آيي ز در تن | | اي جان به فدايت که ببردي تو ز ما جان |
چون شانه تو خود سبلت و ريشم همه بر کن | | گر باد و بروتم بجز از خاک در تست |
ايزد نگهش دارد از هر بد و هر مکر | | آن نيست مگر خواجهي ما تاجي ابوبکر |
وي طالع تو قبلهي احسان خدايي | | اي مدحت تو نامهي ايمان عطايي |
از لطف تو همراه کند فر همايي | | بوم از بر بام تو نپرد که نه با خود |