0
مسیر جاری :
روح مجرد شد خواجه زکي سنایی غزنوی

روح مجرد شد خواجه زکي

روح مجرد شد خواجه زکي شاعر : سنايي غزنوي گام چو در کوي طريقت نهاد روح مجرد شد خواجه زکي دست به انصاف و سخا بر گشاد خواست که مطلق شود از بند غير زاده‌ي هر چار گهرباز...
از جهان هيچ کار بد مرساد سنایی غزنوی

از جهان هيچ کار بد مرساد

از جهان هيچ کار بد مرساد شاعر : سنايي غزنوي يک نيمه عمر خويش به بيهودگي به باد از جهان هيچ کار بد مرساد از گشت آسمان و ز تقدير ايزدي داديم و هيچ گه نشديم از زمانه شاد...
از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش سنایی غزنوی

از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش

از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش شاعر : سنايي غزنوي مي باز ندانند مذکر ز مونث از بس غر و غر زن که به بلخند اديبانش برکان دهي و دف زني و ذلت لت حث بلخي که کند از گه...
اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت سنایی غزنوی

اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت

اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت شاعر : سنايي غزنوي چون جهان ناپايدار آمد جهان چون خوانمت اي همه جانها ز تو پاينده جان چون خوانمت در مناجات از زبان عقل و جان چون...
ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد سنایی غزنوی

ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد

ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد شاعر : سنايي غزنوي کو دل آزاده‌اي کز تيغ او مجروح نيست ضربت گردون دون آزادگان را خسته کرد هر کسي را صابري ايوب و عمر نوح نيست در عنا...
خواجه منصور بپژمرد ز مرگ سنایی غزنوی

خواجه منصور بپژمرد ز مرگ

خواجه منصور بپژمرد ز مرگ شاعر : سنايي غزنوي تازگي جهل ز پژمردن اوست خواجه منصور بپژمرد ز مرگ زندگي همه در مردن اوست عالمي بسته‌ي جهلند و کنون وي عفو تو ز غايت رحمت...
ديگ خواجه ز گوشت دوشيزه‌ست سنایی غزنوی

ديگ خواجه ز گوشت دوشيزه‌ست

ديگ خواجه ز گوشت دوشيزه‌ست شاعر : سنايي غزنوي مطبخ او ز دود پاکيزه‌ست ديگ خواجه ز گوشت دوشيزه‌ست مور در آرزوي نان ريزه‌ست خواجه چون نان خورد در آن موضع ...
پيش ازين گفتم سه بوسش را همي سنایی غزنوی

پيش ازين گفتم سه بوسش را همي

پيش ازين گفتم سه بوسش را همي شاعر : سنايي غزنوي مردمست آن روسبي زن مردمست پيش ازين گفتم سه بوسش را همي سگ دمست آن روسبي زن سگ دمست باز از آن فعل بدش گفتم که نه پر...
گنده پيريست تيره روي جهان سنایی غزنوی

گنده پيريست تيره روي جهان

گنده پيريست تيره روي جهان شاعر : سنايي غزنوي خرد ما بدو نظر کردست گنده پيريست تيره روي جهان کان سياهي سپيد برکردست به سپيدي رخانش غره مشو خانه‌ي خويش مرد را بندست...
گرتير فلک داد کلاهي به معزي سنایی غزنوی

گرتير فلک داد کلاهي به معزي

گرتير فلک داد کلاهي به معزي شاعر : سنايي غزنوي تازان کله اينجا غذي جان ملک ساخت گرتير فلک داد کلاهي به معزي پيکان ملک تاج سر تير فلک ساخت او نيز سوي تير فلک رفت و به...