بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال

بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال شاعر : سنايي غزنوي در مکان آتش زنيد اي طايفه‌ي ارباب حال بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال زين يجوز و لايجوز و خرقه و حال و محال زينهار و زينهار از گرم رفتن دم زنيد دين فروشان گشته‌اند ار آرزوي جاه و مال خرقه‌پوشان گشته‌اند از بهر زرق و مخرقه چند ازين حال و محال و چند ازين هجر و وصال اي نظام‌الدين و فخر ملت اي شيخ الشيوخ در خط خوب تکين و در خم زلف ينال کي توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را يافتن آنکه باشد...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال
بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال
بس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال

شاعر : سنايي غزنوي

در مکان آتش زنيد اي طايفه‌ي ارباب حالبس کنيد آخر محال اي جملگي اصحاب مال
زين يجوز و لايجوز و خرقه و حال و محالزينهار و زينهار از گرم رفتن دم زنيد
دين فروشان گشته‌اند ار آرزوي جاه و مالخرقه‌پوشان گشته‌اند از بهر زرق و مخرقه
چند ازين حال و محال و چند ازين هجر و وصالاي نظام‌الدين و فخر ملت اي شيخ الشيوخ
در خط خوب تکين و در خم زلف ينالکي توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را يافتن
آنکه باشد تشنه‌ي شوق و کمال ذوالجلالپاي بند خير و شري کي شود در راه عشق
گر نعيم آيد مناز و گر جحيم آيد منالاز دو بيرون نيست الا شربتي يا ضربتي
هشت جنت زير پر و هفت دوزخ زير بالمردن آن باشد که متواري شود سيمرغ‌وار
هست مستغني ز آب و گل، کمال لايزالنيست نقصاني ز نا آورده طاعت‌هاي خلق
تا جهاني بر جدل بينيد و قومي در جدالاي جنيد و بايزيد از خاک سرها برکنيد
و آن شده بي‌شک ز دعويهاي بي‌معني چو دالاين ميان را بسته اندر راه معني چون الف
تير ايشان ديده دوز و عشق ايشان سينه مالاي دريغان صادقان گرم رو در راه دين
از جفاهاي صهيب و از بلاهاي بلالکي خبر داري تو اي نامحرم نا اهل راه
يک رمه افراسياب و نيست پيدا پور زالعالمي زاغ سياه و نيست يک باز سپيد
پردگي گشتند زين غم اوستادان کمالتا حشر گردند شاگردان دون‌الفلتين
عاشقان را قحط آمد زين تباه تنگ سالبي مزه شد عشقبازي زين جهان بي‌مزه
وين جميلان بين کز ايشان ننگ ميدارد جمالوين ظريفان بين کز ايشان تنگ شد پهناي عشق
بيشه‌ي شيران شرزه شد پناه هر شکالصف ديوان بينم اينک در مقام جبرييل
قدر بدر ار نيستت باري کم از قدر هلالعشق يعقوب ار نداري صبر ايوبيت کو
ورنه عمر هست بسياري نمي‌بينم دوالدولتي بود آن دوالي کش عمر در کف گرفت
در يکي قالب نباشد جان و جانان را مجاليا همه جان باش يا جانان که اندر راه عشق
ابلهان بين با دو دريا غرق گشته در سفالناريان بين با سه دوزخ سرد مانده در تموز
محرم و شايسته و اهل و مريد و بي‌ملالدر جهان آزاد مردي کو که با وي دم زنيم
راه صديقان به طاعت رفت بايد نه به بالکوي صديقان بديده رفت بايد نز قدم
ور به دنيا تکيه داري هست دنيا را زوالگر به عقبي ديده داري کوت زاد آخرت
نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نالصدهزاران رنج بوبکر از يکي اين حرف بود
ور کمال نوح جويي نوحه‌ات کو نيم سالگردم بوبکر خواهي بخشش يک نانت کو
هست اکنون گاه «کان الکاس مجريها الشمال»بود آن گه وقت «کان الکاس مجريها اليمين»
هست گفتار سنايي عشق را سحر حلالکاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامري


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.