مسیر جاری :
ملک را بود زنکي پاسباني
ملک را بود زنکي پاسباني شاعر : امير خسرو دهلوي ترش رخسارهاي کژ مژ زباني ملک را بود زنکي پاسباني چو زاغ گلخن از بيهوده گوئي چو ديو دوزخ از عفريت روئي به وعده نيز دامانش...
شهنشه گفت کز بخت دل فروز
شهنشه گفت کز بخت دل فروز شاعر : امير خسرو دهلوي به جوي شير خواهم رفت امروز شهنشه گفت کز بخت دل فروز برون آمد بر آئين شتابان کشيد از تن لباس مرزبانان به جوي شير شد...
چو در ار من رسيد از جنبش تيز
چو در ار من رسيد از جنبش تيز شاعر : امير خسرو دهلوي زره داران شيرين کرد پرهيز چو در ار من رسيد از جنبش تيز چو شب در خواب رفتم بر سر تخت حکايت کرد کز بيداري بخت درامد...
به نام نقشبندي لوح هستي
به نام نقشبندي لوح هستي شاعر : امير خسرو دهلوي که بر ما فرض کرد ايزد پرستي به نام نقشبندي لوح هستي سخن را با معاني داد پيوند خرد را با کفايت کرد خرسند به تيغ از يکدگر...
به نام آنکه تن را نور جان داد
به نام آنکه تن را نور جان داد شاعر : امير خسرو دهلوي خرد را سوي دانائي عنان داد به نام آنکه تن را نور جان داد غلامم ليک خسرو نام دارم سلام من که دل در دام دارم فراموشيم...
حکايت فاش گشت اندر زمانه
حکايت فاش گشت اندر زمانه شاعر : امير خسرو دهلوي به گوش عالمي رفت اين فسانه حکايت فاش گشت اندر زمانه رسيد آگاهي اندر گوش خسرو چو اندر شهر گشت اين داستان نو به دل شد...
چو شيرين که گهي پيشش رسيدي
چو شيرين که گهي پيشش رسيدي شاعر : امير خسرو دهلوي نمک بودي که بر ريشش رسيدي چو شيرين که گهي پيشش رسيدي نه آن يابد نه بي آن گيرد آرام چو مرغي تشنه کابي بينداز دام دلش...
برون آمد چو صبح عالم افروز
برون آمد چو صبح عالم افروز شاعر : امير خسرو دهلوي بسان جوي شير از چشمهي روز برون آمد چو صبح عالم افروز به کوه سنگ شد چون کوه پولاد به کوه انداختن فرزانه فرهاد که...
خبر شد چون به شيرين مشوش
خبر شد چون به شيرين مشوش شاعر : امير خسرو دهلوي که خسرو شد به شيرين دگر خوش خبر شد چون به شيرين مشوش همه شب تا سحرگه بگريستي زار به تنهائي نشستي در شب تار گهي در دشت...
عروس صبح دم چون پرده برداشت
عروس صبح دم چون پرده برداشت شاعر : امير خسرو دهلوي جهان را جلوهي خور در نظر داشت عروس صبح دم چون پرده برداشت که عقدي بست بر رسم مغاني طلب کردند موبد را نهاني مراد...