مسیر جاری :
همه درد چشم تو شد هستي تو
همه درد چشم تو شد هستي تو شاعر : خاقاني شو از نيستي توتيايي طلب کن همه درد چشم تو شد هستي تو ز گنبد برون شو بقايي طلب کن چو در گنبدي همصف مردگاني جدا زين خدايان خدايي...
خرمي کان فلک دهد غم دان
خرمي کان فلک دهد غم دان شاعر : خاقاني دل که با غم بساخت خرم دان خرمي کان فلک دهد غم دان درد را هم مزاج مرهم دان سنت اهل عشق خواهي داشت نقش شش روز کمتر از کم دان ...
دلا زارت برون نتوان نهادن
دلا زارت برون نتوان نهادن شاعر : خاقاني قدم در موج خون نتوان نهادن دلا زارت برون نتوان نهادن بر او زين سرنگون نتوان نهادن بر اسب عمر هراي جواني است ذخيره زين فزون...
از گلستان وصل نسيمي شنيدهام
از گلستان وصل نسيمي شنيدهام شاعر : خاقاني دامن گرفته بر اثر آن دويدهام از گلستان وصل نسيمي شنيدهام بيواسطه به حضرت خاصش رسيدهام بيبدرقه به کوي وصالش گذشتهام ...
دارم سر آنکه سر برآرم
دارم سر آنکه سر برآرم شاعر : خاقاني خود را ز دو کون بر سر آرم دارم سر آنکه سر برآرم همت ز وجود برتر آرم بر هامهي ره روان نهم پاي تا رخش قدر عنان درآرم بر لاشهي...
طاقتي کو که به سر منزل جانان برسم
طاقتي کو که به سر منزل جانان برسم شاعر : خاقاني ناتوان مورم و خود کي به سليمان برسم طاقتي کو که به سر منزل جانان برسم راه ننمود که بر چشمهي حيوان برسم خضر لب تشنه در...
ز باغ عافيت بوئي ندارم
ز باغ عافيت بوئي ندارم شاعر : خاقاني که دل گم گشت و دلجويي ندارم ز باغ عافيت بوئي ندارم بگريم کشنارويي ندارم بنالم کرزوبخشي نديدم که با غم زور بازويي ندارم برانم...
ز باغت بجز بوي و رنگي نبينم
ز باغت بجز بوي و رنگي نبينم شاعر : خاقاني خود آن بوي را هم درنگي نبينم ز باغت بجز بوي و رنگي نبينم که خود در شما آب و سنگي نبينم زهي هم تو هم عشق تو باد و آتش صدف...
دست از دو جهان کشيده خواهم
دست از دو جهان کشيده خواهم شاعر : خاقاني يک اهل به جان خريده خواهم دست از دو جهان کشيده خواهم از طالع بررسيده خواهم گوئي که رسم به اهل رنگي گر جويم هم نديده خواهم...
تو را در دوستي رائي نميبينم، نميبينم
تو را در دوستي رائي نميبينم، نميبينم شاعر : خاقاني چو راز اندر دلت جائي نميبينم، نميبينم تو را در دوستي رائي نميبينم، نميبينم ازين خوشتر تمنائي نميبينم، نميبينم...