0
مسیر جاری :
هرگز دلم ز کوي تو جائي دگر نرفت عبید زاکانی

هرگز دلم ز کوي تو جائي دگر نرفت

هرگز دلم ز کوي تو جائي دگر نرفت شاعر : عبيد زاکاني يکدم خيال روي توام از نظر نرفت هرگز دلم ز کوي تو جائي دگر نرفت سر رفت و آرزوي تو از سر بدر نرفت جان رفت و اشتياق تو...
حاصل ز زندگاني ما جز وبال نيست عبید زاکانی

حاصل ز زندگاني ما جز وبال نيست

حاصل ز زندگاني ما جز وبال نيست شاعر : عبيد زاکاني وز روزگار بهره بجز از ملال نيست حاصل ز زندگاني ما جز وبال نيست کين نقش پنج روزه برون از خيال نيست نقش سه شش طلب مکن...
جانا بيا که بي تو دلم را قرار نيست عبید زاکانی

جانا بيا که بي تو دلم را قرار نيست

جانا بيا که بي تو دلم را قرار نيست شاعر : عبيد زاکاني بيشم مجال صبر و سر انتظار نيست جانا بيا که بي تو دلم را قرار نيست دل عاقبت نخواهد و عقلم به کار نيست ديوانه اين...
دگر برون شدنم زين ديار ممکن نيست عبید زاکانی

دگر برون شدنم زين ديار ممکن نيست

دگر برون شدنم زين ديار ممکن نيست شاعر : عبيد زاکاني دگر غريبيم از کوي يار ممکن نيست دگر برون شدنم زين ديار ممکن نيست شکيب و طاقت و صبر و قرار ممکن نيست مرا از آن لب شيرين...
مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نيست عبید زاکانی

مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نيست

مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نيست شاعر : عبيد زاکاني خيال زلف تو بستن خلاف سودا نيست مرا ز وصل تو حاصل بجز تمنا نيست جواب داد که خود اين متاع با ما نيست وفا ز عهد تو ميجست...
ز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداخت عبید زاکانی

ز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداخت

ز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداخت شاعر : عبيد زاکاني مرا به بيخودي آوازه در جهان انداخت ز سنبلي که عذارت بر ارغوان انداخت دلم هزار گره در سر زبان انداخت ز شرح زلف تو...
سياه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت عبید زاکانی

سياه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت

سياه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت شاعر : عبيد زاکاني عتاب او چو جفاي فلک ز حد بگذشت سياه چرده بتم را نمک ز حد بگذشت چو مي پرستي ما يک به يک ز حد بگذشت لطافت لب و دندان...
رميد صبر و دل از من چو دلنواز برفت عبید زاکانی

رميد صبر و دل از من چو دلنواز برفت

رميد صبر و دل از من چو دلنواز برفت شاعر : عبيد زاکاني چه چاره سازم از اين پس چو چاره‌ساز برفت رميد صبر و دل از من چو دلنواز برفت نموده روي به بيچارگان و باز برفت سوار...
ترک سر مستم که ساغر ميگرفت عبید زاکانی

ترک سر مستم که ساغر ميگرفت

ترک سر مستم که ساغر ميگرفت شاعر : عبيد زاکاني عالمي در شور و در شر ميگرفت ترک سر مستم که ساغر ميگرفت شعله ميزد هفت کشور ميگرفت عکس خورشيد جمالش در جهان بوستان در مشگ...
ما را ز شوق يار بغير التفات نيست عبید زاکانی

ما را ز شوق يار بغير التفات نيست

ما را ز شوق يار بغير التفات نيست شاعر : عبيد زاکاني پرواي جان خويش و سر کاينات نيست ما را ز شوق يار بغير التفات نيست هر دم که ميزنم ز حساب حيات نيست از پيش يار اگر نفسي...