مسیر جاری :
وصل جانان باشدم جان گو مباش
وصل جانان باشدم جان گو مباش شاعر : عبيد زاکاني در جهان جز فکر جانان گو مباش وصل جانان باشدم جان گو مباش گلشن و بستان و ايوان گو مباش ساکن خلوت سراي انس را مور را ملک...
در اين چنين سره فصلي و نوبهاري خوش
در اين چنين سره فصلي و نوبهاري خوش شاعر : عبيد زاکاني خوشا کسيکه کند عيش با نگاري خوش در اين چنين سره فصلي و نوبهاري خوش کنون گه هست به هر گوشهاي کناري خوش کنار جوي...
بييار دل شکسته و دور از ديار خويش
بييار دل شکسته و دور از ديار خويش شاعر : عبيد زاکاني درماندهايم عاجز و حيران به کار خويش بييار دل شکسته و دور از ديار خويش آزردهايم لاجرم از روزگار خويش از روزگار...
قصهي درد دل و غصهي شبهاي دراز
قصهي درد دل و غصهي شبهاي دراز شاعر : عبيد زاکاني صورتي نيست که جائي بتوان گفتن باز قصهي درد دل و غصهي شبهاي دراز مونسي نيست که با وي به ميان آرم راز محرمي نيست که...
با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز
با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز شاعر : عبيد زاکاني آخر نشد ميانهي ما ماجري هنوز با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز وان شوخ ديده سير نگشت از جفا هنوز ما خستگان در آتش شوقش...
چمن دل بردن آيين ميکند باز
چمن دل بردن آيين ميکند باز شاعر : عبيد زاکاني جهان را لاله رنگين ميکند باز چمن دل بردن آيين ميکند باز حديث نافهي چين ميکند باز نسيم خوش نفس با غنچه هر دم نثار پاي...
مرا دليست گرفتار خطهي شيراز
مرا دليست گرفتار خطهي شيراز شاعر : عبيد زاکاني ز من بريده و خو کرده با تنعم و ناز مرا دليست گرفتار خطهي شيراز طرب گزيده و با جور نيکوان دمساز خوش ايستاده و با لعل دلبران...
ميپزد باز سرم بيهده سوداي دگر
ميپزد باز سرم بيهده سوداي دگر شاعر : عبيد زاکاني ميکند خاطر شوريده تمناي دگر ميپزد باز سرم بيهده سوداي دگر که ندارد به جهان همسر و همتاي دگر هوس سروقدي گرد دلم ميگردد...
جوق قلندرانيم در ما ريا نباشد
جوق قلندرانيم در ما ريا نباشد شاعر : عبيد زاکاني تزوير و زرق و سالوس آيين ما نباشد جوق قلندرانيم در ما ريا نباشد در هيچ شهر ما را کس آشنا نباشد در هيچ ملک با ما کس دوستي...
دوش سلطان خيالش باز غوغا کرده بود
دوش سلطان خيالش باز غوغا کرده بود شاعر : عبيد زاکاني ملک جان تاراج و رخت صبر يغما کرده بود دوش سلطان خيالش باز غوغا کرده بود و آتش سوداي او قصد سويدا کرده بود برق شوقش...