بييار دل شکسته و دور از ديار خويش بييار دل شکسته و دور از ديار خويششاعر : عبيد زاکاني درماندهايم عاجز و حيران به کار خويشبييار دل شکسته و دور از ديار خويشآزردهايم لاجرم از روزگار خويشاز روزگار هيچ مرادي نيافتيمخونين دلم ز طالع ناسازگار خويشنه کار دل به کام و نه دلدار سازگاردر آتشم ز دست دل بيقرار خويشيکدم قرار نيست دلم را ز تاب عشقمنت پذيرم از مژهي سيلبار خويشاز بهر آنکه ميزند آبي بر آتشمعاقل به دست دل ندهد اختيار خويشديوانه دل به عشق سپارد عبيدوار