مسیر جاری :
بروي خوب مرا ديده روشنست ولي
بروي خوب مرا ديده روشنست ولي شاعر : عبيد زاکاني به هيچ وجه مهيا نميتواند کرد بروي خوب مرا ديده روشنست ولي مقام بر لب دريا نميتواند کرد برفت دوش خيالش ز چشم من چه کند...
نسيم خاک مصلي و آب رکن آباد
نسيم خاک مصلي و آب رکن آباد شاعر : عبيد زاکاني غريب را وطن خويش ميبرد از ياد نسيم خاک مصلي و آب رکن آباد که باد خطهي عاليش تا ابد آباد زهي خجسته مقامي و جانفزا ملکي...
دردا که درد ما به دوائي نميرسد
دردا که درد ما به دوائي نميرسد شاعر : عبيد زاکاني وين کار ما به برگ و نوائي نميرسد دردا که درد ما به دوائي نميرسد در گوش ما چو بانگ درائي نميرسد در کاروان غم چو جرس ناله...
ز من مپرس که بر من چه حال ميگذرد
ز من مپرس که بر من چه حال ميگذرد شاعر : عبيد زاکاني چو روز وصل توام در خيال ميگذرد ز من مپرس که بر من چه حال ميگذرد چو در ضمير من آن زلف و خال ميگذرد جهان برابر چشم سياه...
دوشم غم تو ملک سويدا گرفته بود
دوشم غم تو ملک سويدا گرفته بود شاعر : عبيد زاکاني دودم ز سينه راه ثريا گرفته بود دوشم غم تو ملک سويدا گرفته بود دل را ز شوق زلف تو سودا گرفته بود جان را ز روي لعل تو...
نه به ز شيوهي مستان طريق ورائي هست
نه به ز شيوهي مستان طريق ورائي هست شاعر : عبيد زاکاني نه به ز کوي مغان گوشهاي و جائي هست نه به ز شيوهي مستان طريق ورائي هست کدورتي نه و با يکديگر صفائي هست دلم به...
سر نخوانيم که سودا زدهي موئي نيست
سر نخوانيم که سودا زدهي موئي نيست شاعر : عبيد زاکاني آدمي نيست که مجنون پريروئي نيست سر نخوانيم که سودا زدهي موئي نيست که گرفتار کمند سر گيسوئي نيست هرگز از بند و...
بيش از اين برگ فراق رخ جانانم نيست
بيش از اين برگ فراق رخ جانانم نيست شاعر : عبيد زاکاني بيش از اين قوت سرپنجهي هجرانم نيست بيش از اين برگ فراق رخ جانانم نيست ميکنم فکر و جز اين چاره و درمانم نيست کردهام...
دلي که بستهي زنجير زلف ياري نيست
دلي که بستهي زنجير زلف ياري نيست شاعر : عبيد زاکاني به پيش اهل نظر هيچش اعتباري نيست دلي که بستهي زنجير زلف ياري نيست به کارخانهي عيشش سري و کاري نيست سري که نيست...
در خانه تا قرابهي ما پر شراب نيست
در خانه تا قرابهي ما پر شراب نيست شاعر : عبيد زاکاني ما را قرار و راحت و آرام و خواب نيست در خانه تا قرابهي ما پر شراب نيست حاجت به چنگ و بربط و ناي و رباب نيست در...