سر نخوانيم که سودا زدهي موئي نيست سر نخوانيم که سودا زدهي موئي نيستشاعر : عبيد زاکاني آدمي نيست که مجنون پريروئي نيستسر نخوانيم که سودا زدهي موئي نيستکه گرفتار کمند سر گيسوئي نيستهرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دلبه از اين قبلهام خوشتر از اين کوئي نيستقبلهام روي بتانست و وطن کوي مغانعجب از معتکف گوشهي ابروئي نيستکس مرا از دل سرگشته نشاني ندهداي دريغا که مرا قوت بازوئي هستميتوان دامن وصلت به کف آورد وليزخم تير مژه را مرهم و داروئي نيستهر مرض دارو و هر درد علاجي داردکه در او ناوکي از غمزهي جادوئي نيستسر موئي نتوان يافت بر اعضاي عبيد