0
مسیر جاری :
هرگه که شبي خود را در ميکده اندازيم عبید زاکانی

هرگه که شبي خود را در ميکده اندازيم

هرگه که شبي خود را در ميکده اندازيم شاعر : عبيد زاکاني صد فتنه برانگيزيم صد کيسه بپردازيم هرگه که شبي خود را در ميکده اندازيم ما مونس آن سريم ما محرم آن رازيم آن سر که...
قصد آن زلفين سرکش کرده‌ام عبید زاکانی

قصد آن زلفين سرکش کرده‌ام

قصد آن زلفين سرکش کرده‌ام شاعر : عبيد زاکاني خاطر از سودا مشوش کرده‌ام قصد آن زلفين سرکش کرده‌ام منزل اندر آب و آتش کرده‌ام در ره عشقش ميان جان و دل با خيالش وقت خود...
باز در ميکده سر حلقه‌ي رندان شده‌ام عبید زاکانی

باز در ميکده سر حلقه‌ي رندان شده‌ام

باز در ميکده سر حلقه‌ي رندان شده‌ام شاعر : عبيد زاکاني باز در کوي مغان بي سر و سامان شده‌ام باز در ميکده سر حلقه‌ي رندان شده‌ام من سرگشته در اين واقعه حيران شده‌ام نه...
منم اسير و پريشان ز يار خود محروم عبید زاکانی

منم اسير و پريشان ز يار خود محروم

منم اسير و پريشان ز يار خود محروم شاعر : عبيد زاکاني غريب شهر کسان و ز ديار خود محروم منم اسير و پريشان ز يار خود محروم نشسته در غم و از غمگسار خود محروم به درد و رنج...
يارب از کرده به لطف تو پناه آورديم عبید زاکانی

يارب از کرده به لطف تو پناه آورديم

يارب از کرده به لطف تو پناه آورديم شاعر : عبيد زاکاني به اميد کرمت روي به راه آورديم يارب از کرده به لطف تو پناه آورديم از ندامت حشر از تو به سپاه آورديم بر سر نفس بدآموز...
ما سرير سلطنت در بينوائي يافتيم عبید زاکانی

ما سرير سلطنت در بينوائي يافتيم

ما سرير سلطنت در بينوائي يافتيم شاعر : عبيد زاکاني لذت رندي ز ترک پارسائي يافتيم ما سرير سلطنت در بينوائي يافتيم مايه‌ي اين پادشاهي زان گدائي يافتيم سالها در يوزه کرديم...
حال خود بس تباه مي‌بينم عبید زاکانی

حال خود بس تباه مي‌بينم

حال خود بس تباه مي‌بينم شاعر : عبيد زاکاني نامه‌ي دل سياه مي‌بينم حال خود بس تباه مي‌بينم مانده در قعر چاه مي‌بينم يوسف روح را ز شومي نفس همه واحسرتاه مي‌بينم خط...
گوئي آن يار که هر دو ز غمش خسته‌تريم عبید زاکانی

گوئي آن يار که هر دو ز غمش خسته‌تريم

گوئي آن يار که هر دو ز غمش خسته‌تريم شاعر : عبيد زاکاني با خبر نيست که مادر غم او بي‌خبريم گوئي آن يار که هر دو ز غمش خسته‌تريم اين خيالست که ما از سر او درگذريم از خيال...
اي ترک چشم مستت بيمار خانه‌ي دل عبید زاکانی

اي ترک چشم مستت بيمار خانه‌ي دل

اي ترک چشم مستت بيمار خانه‌ي دل شاعر : عبيد زاکاني زلف تو دام جانها خال تو دانه‌ي دل اي ترک چشم مستت بيمار خانه‌ي دل تير بلا نيايد جز بر نشانه‌ي دل آنجا که ترک چشمت شست...
نه بر هرخان و خاقان ميبرم رشک عبید زاکانی

نه بر هرخان و خاقان ميبرم رشک

نه بر هرخان و خاقان ميبرم رشک شاعر : عبيد زاکاني نه بر هر مير و سلطان ميبرم رشگ نه بر هرخان و خاقان ميبرم رشک نه بر گنج فراوان ميبرم رشگ نه دارم چشم بر گنجور و دستور...