گوئي آن يار که هر دو ز غمش خستهتريم گوئي آن يار که هر دو ز غمش خستهتريمشاعر : عبيد زاکاني با خبر نيست که مادر غم او بيخبريمگوئي آن يار که هر دو ز غمش خستهتريماين خيالست که ما از سر او درگذريماز خيال سر زلفش سر ما پرسود استتا نگويند که ما مردم کوته نظريمبا قد و زلف درازش نظري ميبازيموه که از دست دل خويش چه خونين جگريمدل فکنده است در اين آتش سودا ما راوصل گنجيست که ما ره به سرش مينبريمعشق رنجيست که تدبير نميدانيمشتو مپندار که ما زنده بدين مختصريمجان ما وعدهي وصلست نه اين روح مجازيار آن نيست که گويد غم کارش بخوريمآه و فرياد که از دست بشد کار عبيد