بيش از اين برگ فراق رخ جانانم نيست

بيش از اين برگ فراق رخ جانانم نيست
شاعر : عبيد زاکاني
بيش از اين قوت سرپنجهي هجرانم نيست | | بيش از اين برگ فراق رخ جانانم نيست | ميکنم فکر و جز اين چاره و درمانم نيست | | کردهام عزم سفر بو که مسير گردد | غمي از باديه و خار مغيلانم نيست | | روي در کعبهي جان کرده به سر ميپويم | غرق طوفان شده انديشهي بارانم نيست | | سيل گو راه در او بند به خوناب سرشک | سر سوداي سر بي سر و سامانم نيست | | سر اگر ميرود از دست بهل تا برود | بيش از اين طاقت ناديدن يارانم نيست | | حسرت ديدن ياران جگرم سوخت عبيد | |