مسیر جاری :
دلداده را ز تير ملامت گزند نيست
دلداده را ز تير ملامت گزند نيست شاعر : عبيد زاکاني ديوانه را طريقهي عاقل پسند نيست دلداده را ز تير ملامت گزند نيست آنرا که دل مقيد و پا در کمند نيست از درد ما چه فکر...
جفا مکن که جفا رسم دلربائي نيست
جفا مکن که جفا رسم دلربائي نيست شاعر : عبيد زاکاني جدا مشو که مرا طاقت جدائي نيست جفا مکن که جفا رسم دلربائي نيست چنانکه يکدم از آن آتشم رهائي نيست مدام آتش شوق تو درون...
خوشا کسيکه ز عشقش دمي رهائي نيست
خوشا کسيکه ز عشقش دمي رهائي نيست شاعر : عبيد زاکاني غمش ز رندي و ميلش به پارسائي نيست خوشا کسيکه ز عشقش دمي رهائي نيست شکستهايست که در بند موميائي نيست دل رميدهي شوريدگان...
لطف تو از حد برون حسن تويي منتهاست
لطف تو از حد برون حسن تويي منتهاست شاعر : عبيد زاکاني پيش تو نوش روان درد تو درمان ماست لطف تو از حد برون حسن تويي منتهاست مهر تو بر ملک جان والي فرمانرواست عشق تو بر...
دارم بتي به چهرهي صد ماه و آفتاب
دارم بتي به چهرهي صد ماه و آفتاب شاعر : عبيد زاکاني نازکتر از گل تر و خوشبوتر از گلاب دارم بتي به چهرهي صد ماه و آفتاب نازندهتر ز سروسهي بر کنار آب رعناتر از شمايل...
دلا با مغان آشنائي طلب
دلا با مغان آشنائي طلب شاعر : عبيد زاکاني ز پير مغان آشنائي طلب دلا با مغان آشنائي طلب ز ديوانگان رهنمائي طلب به کنج قناعت گرت راه نيست ز دام طبيعت رهائي طلب وگر...
کرد فارغ گل رويت ز گلستان ما را
کرد فارغ گل رويت ز گلستان ما را شاعر : عبيد زاکاني کفر زلف تو برآورد ز ايمان ما را کرد فارغ گل رويت ز گلستان ما را خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را تا خيال قد و بالاي...
ميزند غمزهي مرد افکن او تير مرا
ميزند غمزهي مرد افکن او تير مرا شاعر : عبيد زاکاني دوستان چيست در اين واقعه تدبير مرا ميزند غمزهي مرد افکن او تير مرا پند پيرانه مده گو پدر پير مرا من ديوانه نه آنم...
ميکند سلسلهي زلف تو ديوانه مرا
ميکند سلسلهي زلف تو ديوانه مرا شاعر : عبيد زاکاني ميکشد نرگس مست تو به ميخانه مرا ميکند سلسلهي زلف تو ديوانه مرا از کجا يافت در اين گوشهي ويرانه مرا متحير شدهام تا...
اي خط و خال خوشت مايهي سوداي ما
اي خط و خال خوشت مايهي سوداي ما شاعر : عبيد زاکاني اي نفسي وصل تو اصل تمناي ما اي خط و خال خوشت مايهي سوداي ما صبر برون ميجهد از دل شيداي ما چونکه قدم مينهد شوق تو...