قصهي درد دل و غصهي شبهاي دراز شاعر : عبيد زاکاني صورتي نيست که جائي بتوان گفتن باز قصهي درد دل و غصهي شبهاي دراز مونسي نيست که با وي به ميان آرم راز محرمي نيست که با او به کنار آرم روز دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز در غم و خواري از آنم که ندارم غمخوار يا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز خود چه شاميست شقاوت که ندارد انجام سازگاري نکند خلق خدايا تو بساز بينيازي ندهد دهر خدايا تو بده بنواز اي کرم عام تو بيچاره نواز از سر لطف دل خستهي...