دوش سلطان خيالش باز غوغا کرده بود شاعر : عبيد زاکاني ملک جان تاراج و رخت صبر يغما کرده بود دوش سلطان خيالش باز غوغا کرده بود و آتش سوداي او قصد سويدا کرده بود برق شوقش از دهانم شعله ميزد هر زمان تا خيالش چون گذر بر راه دريا کرده بود ديدهام درياي خونست و من اندر حيرتم عاقبت بشکست پيماني که با ما کرده بود گر چه ميزد يار ما لاف وفاداري دل بيتکلف مختصر چيزي تمنا کرده بود جان ز من ميخواست لعلش در بهاي بوسهاي هر که روزي دردمندي را مداوا کرده...