نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي
به خدا كز غم عشقت نگريزم، نگريزم *** وگر از من طلبي جان، نستيزم، نستيزم
قدحي دارم بركف، به خدا تا تو نيايي *** هله، تا روز قيامت، نه بنوشم نه بريزم
سحرم روي چوماهت، شب من زلف سياهت *** به خدا بي رخ و زلفت، نه بخسبم نه بخيزم
ز جلال تو جليلم، ز دلال تو دليلم *** كه من از نسل خليلم كه در اين آتش تيزم
بده آن آب ز كوزه كه نه عشقي است دو روزه *** چو نماز است و چو روزه غم تو واجب و ملزم
به خدا شاخ درختي كه ندارد ز تو بختي *** اگرش آب دهد يَم شود او كُنده هيزم
(مولوي، ديوان)
استقامت از نخستين هديه هاي الهي براي كساني است كه از آزمون هاي مقدماتي مقام مراقبه سربلند به درآيند. براي توجه به اهميت استقامت توجه به آيه شريفه « اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ » كافي است؛ زيرا در مقام و منزل استقامت، كثرت راه ها به وحدت مي انجامد. اين همان صراط مستقيم است كه در هر نمازي از حضرت حق مي خواهيم كه ما را به آن هدايت كند. در حوزه سلوك يكي از هداياي الهي همين است كه سالك را به راه راست هدايت مي كنند.
اين از نظر راه سالك. اما از نظر خود سالك نيز در اين منزل و مقام يك تحول اساسي در وجود وي پديد مي آيد. در نتيجه اين تحول، حالتي براي او پيدا مي شود كه آن را «استقامت » مي نامند. در مقام استقامت سالك به هرگونه رنج و سختي تن مي دهد و در برابر مشكلات پايداري مي كند:
ز پا فتادم و رويم به منزل است هنوز *** شكست كشتي و چشمم به ساحل است هنوز
چه حالت است ندانم، كه بارها از دل *** شدم خراب و مرا كار با دل هست هنوز
(طبيب اصفهاني)
سالك با همه سختي ها روي از معشوق برنمي تابد:
نيست مهر تو متاعي كه به جان بفروشم! *** گر چه ارزان خرم اين جنس و گران بفروشم
منم آن قدر شناسي كه اگر مهر تو را *** بفروشم به دو عالم به زيان بفروشم
دل گران نيستم از درد غمت تا آسان *** اين چنين درد به درمان گران بفروشم
شادم از جور تو چندان كه بدين دست تهي *** گر فروشم به كسي، دل نگران بفروشم!
كارم افتاد به بيداري شب ها آن به *** كه به راحت طلبان خواب گران بفروشم!
(طبيب اصفهاني)
سالك در اين مقام و منزل گرچه از سختي راه آگاه مي گردد، اما اين آگاهي او را از ادامه راه بازنمي دارد:
دل به سوداي تو بستيم، خدا مي داند *** وز مه و مهر گسستيم، خدا مي داند
ستم عشق تو هرچند كشيديم به جان *** ز آرزويت ننشستيم، خدا مي داند
با غم عشق تو عهدي كه ببستيم نخست *** بر همانيم كه بستيم، خدا مي داند
خاستيم از سر شادي و غم هر دو جهان *** با غمت خوش بنشستيم، خدا مي داند
به اميدي كه گشايد ز وصال تو دري *** در دل بر همه بستيم، خدا مي داند
ديده پر خون و دل آتشكده و جان بر كف *** روز و شب جز تو نجستيم، خدا مي داند
(مغربي)
مي گويند وقتي آيه « فَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ »(1) نازل شد، رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمود آستين ها را بالا زنيد و آماده شويد! و مي گويند پس از آن كسي آن حضرت را خندان نديد.(2)
علي (عليه السلام) مي گويد از رسول خدا (صلي الله عليه و آله) خواستم كه به من سفارشي بكند. به من فرمود: « بگو پروردگار من خداست! سپس استقامت داشته باش.»(3) و در آيه اي ديگر از قرآن كريم آمده است:« كساني كه گفتند خداوند پروردگار ماست، سپس استقامت داشتند و پايداري كردند، فرشتگان بر آنان فرود مي آيند و به آنان مي گويند: بيم نداشته باشيد و اندوهگين نشويد، شما را مژده باد بر بهشتي كه بر شما وعده داده بودند. »(4)
سالك هرچه در مقامات سلوك بيشتر پيشرفت كند، فاصله خود را با معشوق بيشتر در مي يابد. اما چون به مقام استقامت برسد، با اين كه از مراحل دور و دراز آگاه شده و سختي هاي گوناگون را در هريك از اين مرحله ها درك مي كند، با اين وصف در سايه استقامت بيش از پيش به سير و سلوك ادامه مي دهد. او مي داند كه معشوق با او چه ها خواهد كرد، اما ايستادگي مي كند و از راه برنمي گردد و جالب اين كه او حتي لطف معشوق را جدي نمي گيرد و به او اعلام مي كند كه من ديگر در بند لطف نيستم و از مشكلات نمي هراسم، زيرا او مي داند كه آنچه در نهايت هستي عاشق را به باد فنا مي دهد، قهر معشوق است نه لطف او: اصولاً لطف براي آن است كه عاشق از راه برنگردد و قهر معشوق را دريابد! اما چون به مقام استقامت رسيد، ديگر از خطر برگشت جاي نگراني نيست! اكنون غزلي از مولوي را درباره استقامت مي آوريم:
عشوه دادستي كه من در بي وفايي نيستم *** بس كن آخر، بس كن آخر، روستايي نيستم
چون جدا كردي به خنجر عاشقان را بند بند *** چون مرا گويي كه در بند جدايي نيستم؟
من يكي كوهم ز آهن در ميان عاشقان *** من ز هر بادي نگردم، من هوايي نيستم
من چو آب و روغنم، هرگز نياميزم به كس *** زانك من جان غريبم، اين سرايي نيستم
اي در انديشه فرو رفته كه: آوه چون كنم؟ *** خود بگو: من كدخدايم، من خدايي نيستم
من نگويم چون كنم، دريا مرا تا چون برد؟ *** غرقه ام در بحر و در بند سقايي نيستم
در غم آنم كه او خود را نمايد بي حجاب *** هيچ اندر بند خويش و خودنمايي نيستم
(مولوي، ديوان)
احمد غزالي مي گويد: بلا و جفا قلعه گشادن منجنيق اوست، تا تو او باشي. از اين جاست كه سالك عاشق خواهان تير و شمشير معشوق است.
يك تير به نام من، زتركش بركش *** وانگه به كمان سخت خويش اندر كش
گر هيچ نشانه خواهي، اينك دل من *** از تو زدن سخت و زمن آهي خوش(5)
يكي از كارهاي بسيار اثرگذار در تكامل درجات معنوي سالك، چنان كه بارها گفته ايم، خدمت به خلق خداست. در اين مقام كه مقام استقامت است، بهتر آن است كه سالك به حل مشكلات مردم همت گمارد و تحمل سختي هاي سلوك را با تحمل سختي هاي ياري به مردم به مرحله عمل و اجرا درآورد. بدون ترديد معشوق حقيقي از جلوه هاي خود جدا نيست. بنابراين اگر سختي هاي اين جلوه ها يعني خلق خدا را تحمل كرده و بار گرفتاري هاي مردم را بر دوش كشيم، در پيشگاه معشوق محبوب تر خواهيم شد.
اجراي آيين هاي تكراري و مشغول شدن به مراسم و آداب سرگرم كننده، چيزي بر كمالات انسان نمي افزايد. ما بايد به جاي گوشه گرفتن و تكرار ذكر و ورد خاص، يا اجراي آيين ها و مراسم مخصوص برخي از روزها و دهه ها، در عمل به حل مشكلات مردم بپردازيم. يا به جاي آن كه در مصيبت اهل بيت گريه كنيم، در عين تأثر و اندوهگين شدن از مصيبت آنان به پا خيزيم و به سراغ مصيبت ديدگان برويم و باري از دوش گرفتاران برداريم.
به سراغ كودكاني برويم كه در سنين پايين مجبورند براي ديگران كار كنند و مدام از تحقير آنان رنج مي برند. به سراغ جواناني برويم كه براي گذران زندگي خود شغل و درآمد مناسبي ندارند. از كساني حمايت كنيم كه آشكارا حقوقشان را عده اي انگشت شمار فداي هوا و هوس خود مي كنند. بي ترديد اگر در مقام استقامت احساس كنيم كه در صف مجاهدان قرار داريم و در راه حق و حقيقت با كفر و شرك در نبرديم؛ در آن صورت بايد دست خدا را در نزديكي دست خود احساس كنيم. چنان كه او خود، وعده كرده است كه دست ما را بگيرد و به صراط مستقيم لقا و ديدار خود راهنما گردد. در قرآن كريم آمده است كه: « آنان را كه در راه ما جهاد كنند، به سوي خودمان هدايتشان مي كنيم. »(6) خدمت به بيماران، خدمت به تهيدستان از بهترين رياضت هاي مقام استقامت است.
شبي با دو نفر از دوستان كه هر دو پزشك متخصص بودند، مشغول گفت و گو بوديم. آن دو با يكديگر از جلسات مختلف مذهبي بحث مي كردند. يكي مي گفت: فلان مجلس دعا در فلان مسجد كه فلان روز داير مي گردد بسيار باحال است! ديگري از يك مجلس ديگر سخن مي گفت.
گفتم: اي دوستان عزيز! خداوند راهي پيش پاي شما نهاده است كه اگر با آگاهي و معرفت آن راه را بپيماييد، هميشه در پيشگاه خدا هستيد و صحنه اي كه شما حضور داريد، بر همه صحنه هاي دعاها و مناجات ها كه به صورت آيين و مراسم برگزار مي گردند، برتري دارد. آن دو بزرگوار شگفت زده از من پرسيدند: چگونه و چطور؟ گفتم: شما مي توانيد خارج از تكليف اداري و در اوقات فراغت و در نيمه هاي شب و هرگاه كه بتوانيد، به سراغ بيماران برويد. شما بيماراني خواهيد ديد كه همراه دارند، در اتاق هاي مخصوص خوابيده اند و به خوبي از آنان مراقبت مي شود، زيرا پولدارند، پول بيشتري داده اند و شرايط بهتري براي درمان خود انتخاب كرده اند.
اما خواهيد ديد كه بيماراني هستند كه از راه دور آمده اند و خويشان و كسان آن ها به سراغشان نمي آيند، زيرا خرج راه و مسافرخانه براي آن ها سنگين است. مسئولان بيمارستان نيز در حد تكليف اداري به سراغشان مي روند. شما اگر به عنوان پزشك، دستي بر سر اين بيماران بكشيد و در كنارشان بنشينيد و دلداري شان دهيد، اگر اين كار را نه از روي هوا و هوس بلكه با معرفت و آگاهي كامل انجام دهيد، خدا را در نزد خود خواهيد يافت! دست خدا را در دست خود خواهيد يافت. پس جايي كه محبوب شما اين قدر به شما نزديك است، چه نيازي به اين كه خانه به خانه در جست و جوي او باشيد؟
خنك آن كه در صحبت عاقلان *** بياموزد اخلاق صاحبدلان
جوانمرد گر راست خواهي وليست *** كرم پيشه ي شاه مردان عليست
خدا را بر آن بنده بخشايش است *** كه خلق از وجودش در آسايش است
كسي نيك بيند به هر دو سراي *** كه نيكي رساند به خلق خداي
الا گر طلبكار اهل دلي *** زخدمت مكن يك زمان غافلي
خورش ده به گنجشك كبك و حمام *** كه يك روزت افتد همايي به دام
بداني كه چون راه بردم به دوست *** هر آن كس كه پيش آمدم گفتم اوست
به رغبت بكش بار هر جاهلي *** كه افتد به سر وقت صاحبدلي
عبادت به جز خدمت خلق نيست *** به تسبيح و سجاده و دلق نيست
(سعدي)
به استقامت بازگرديم. استقامت كه پس از مرحله مراقبه و نفي خاطر، در اختيار سالك قرار گرفته است، براي پيشرفت هاي بعدي وي، به منزله روح است براي جسم و همانند نيت است براي نماز. در مرحله استقامت سالك از معشوق خود دو هديه گرانقدر مي گيرد:
يكي «شهود » بي نياز از كسب و تلاش؛
ديگري « بقا در نور يقظه » بدون تلاش براي پرهيز از غفلت.
شهود پس از مقام مراقبه هميشه امكان دارد. اما غالباً به دنبال بي قراري ها و غم و اندوه سنگين اتفاق مي افتد. اما اگر سالك در مقام استقامت پيشرفت كند، از معشوق خود به عنوان هديه، ديدارهاي ناگهاني را به دست مي آورد. يعني گاه مي بيند كه بي آن كه رنجي تحمل كند، به گنج مي رسد.
احمد غزالي مي گويد:
هيچ لذت در آن نرسد كه عاشق، معشوق را بيند به حكم وقت و معشوق از عشق عاشق غافل! و نداند كه او ناگزران اوست.(7)
به نظر حقير اين كه معشوق نداند درست نيست، بلكه اين احساس عاشق است كه چنين درمي يابد كه معشوق بدون توجه به نياز عاشق به او روي نموده است. اما در حقيقت هرگز معشوق از حال عاشق بي خبر نيست، اين گونه رو نمودن و فرصت ديدار دادن، هديه اي است از معشوق به عاشق كه در مرحله استقامت اتفاق مي افتد. اين همان شراب بي خماري است كه هيچ دردسري را به همراه ندارد.
شرابي بي خمارم بخش يا رب *** كه با وي هيچ دردسر نباشد
(حافظ)
و روشنايي يقظه و بيداري پايدار براي عاشق سالك، در حركت به سوي ديدار، برترين و بهترين راهنماست. در اين جا غزلي از مولوي را در وصف آن ديدار ناگهاني مي آوريم:
ساقي برخيز كان مه آمد *** بشتاب كه سخت بيگه آمد
تركانه بتاز، وقت تنگست *** كان ترك خطا به خرگه آمد
در وهم نبود اين سعادت *** اقبال نگر كه ناگه آمد
عاشق چو پياله پر ز خون بود *** چون شاغر مي به قهقه آمد
با چون تو مه آنك وقت دريافت *** تعجيل نكرد، ابله آمد
از خرمن عشق هركه بگريخت *** كاهست به خرمن كه آمد
بيگه شد و هر كي اوست مقبل *** بگريخت ز خود به درگه آمد
(مولوي، ديوان)
و اما يقظه و بيداري دائم و بقاي عاشق در نور يقظه خود، نتيجه همين ديدارهاي بي مقدمه است. سالك با پي بردن به چنين ديدارهايي ديگر چشم نمي بندد و مژه بره م نمي زند:
ز دو ديده خون فشانم ز غمت شب جدايي *** چه كنم كه هست اين ها، گل باغ آشنايي
همه شب نهاده ام سر، چو سگان بر آستانت *** كه رقيب در نيايد، به بهانه ي گدايي
در گلستان چشمم، ز چه رو هميشه باز است؟ *** به اميد آن كه شايد تو به چشم من درآيي
(عراقي)
پينوشتها:
1. هود، آيه 112.
2.الدرالمنثور، ج4، ص 480.
3.كنزالعمال، ح36524.
4.فصلت،آيه 30.
5.سوانح، فصل 19.
6.عنكبوت،آيه 69.
7.سوانح، فصل 50.
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم