نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي
از در در آمدي و من از خود به در شدم *** گفتي كزين جهان به جهان دگر شدم!
گوشم به راه تا كه خبر مي دهد ز دوست *** صاحب خبر بيامد و من بي خبر شدم
چون شبنم اوفتاده بُدم پيش آفتاب *** مهرم به جان رسيد و به عيوق برشدم
گفتم به بينمش مگرم درد اشتياق *** ساكن شود به ديدم و مشتاق تر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پيش يار *** چندي به پاي رفتم و چندي بسر شدم
تا رفتنش ببينم و گفتنش بشنوم *** از پاي تا بسر همه سمع و بصر شدم
(سعدي)
عاشق سالك با تلوين و تحول در مقام رضا، رشد پيدا مي كند، زيرا با هر تغيير حالي كمالي براي او به دست مي آيد. در اين دگرگوني ها ذره ذره، از وجود سالك كاسته مي شود و بر ظهور و حضور حق افزوده مي گردد. در اين دگرگوني ها به تدريج وجود سالك جاي خود را به وجود معشوق حقيقي مي دهد.
احمد غزالي مي گويد: هرچه در تلوين عشق از عاشق كم شود، در تمكين عشق، عوض و بهاي آن را به دست مي آورد. كمال تمكين آن جا بود كه از هستي سالك چيزي نمانده باشد. اما هركس بدين مقام نمي رسد كه مقامي است بسيار بلند.
لعلي كه زكام عقل و جان يافته ام *** با كس ننمايم كه نهان يافته ام
تا ظن نبري كه رايگان يافته ام! *** من جان و جهان داده و آن يافته ام (1)
اين يافته ها خلعت عشق اند به عاشق. آري سالك بدين سان در سوداي عشق با معشوق حقيقي به داد و ستد مي پردازد. از جانش مي دهد و از جانان بهره مي يابد. او با هر بهره اي از جانان، جان ديگري مي يابد. در اين بده و بِستان هم چنان ناآرامي ها و بي قراري ها غوغا مي كنند. گويي كه راه سلوك هرگز با آرامش و آسايش آشتي نمي كند. در وادي عشق جز خون و خطر چيزي نيست. در طوفان عشق بر باد رفتن هستي ها، يك جريان عادي است. عشق آتش است و آتش افروز و به تعبير خواجه شيراز شاخسار عشق از برگ طرب خاليست.
در آن هوا كه جز برق اندر طلب نباشد *** گر خرمني بسوزد چندان عجب نباشد
مرغي كه با غم دل، شد الفتيش حاصل *** بر شاخسار عمرش برگ طرب نباشد
(حافظ)
آري وصال معشوق گنجي است كه نابرده رنج به دست نمي آيد:
بي رخت جان در ميان نتوان نهاد *** بي يقين پا در گمان نتوان نهاد
جان ببايد داد و بستد بوسه اي *** بي كنارت در ميان نتوان نهاد
نيم جاني دارم از تو يادگار *** بر لبت لب رايگان نتوان نهاد
گرچه گه گه وعده وصلم دهد *** خنده تو، دل بر آن نتوان نهاد
حال من زلفت پريشان مي كند *** پس گنه بر ديگران نتوان نهاد
(عراقي)
البته بايد توجه داشت كه همين غم و گرفتاري، براي عاشق ذوقي ديگر دارد او با اين غم بيش از هر شادي ديگر، شاد است.
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام *** اگر از جور غم عشق تو، دادي طلبيم
(حافظ)
و لذا دل و درون عاشق هميشه غرق در سرور و شادماني است. شادي غم عشق با هيچ شادي ديگر قابل مقايسه نيست. اصولاً غم عشق را جز در دل شاد نمي توان يافت:
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد *** ما به اميد غمت، خاطر شادي طلبيم
(حافظ)
آري عاشق زيان عشق را، سود مي يابد و مرگ عشق را زندگي! غم عشق را شادي مي داند و دولت اين غم را از خدا مي خواهد.
عاشق روي جواني خوش و نوخاسته ام *** وز خدا دولت اين غم، به دعا خواسته ام
(حافظ)
در عالم سلوك، جدايي به وصال مي انجامد و غم، شادي را به دنبال دارد و عاشق سالك هميشه شادمان است:
هله، عاشقان، بشارت كه نماند اين جدايي *** برسد وصال دولت، بكند خدا خدايي
ز كرم مزيد آيد، دو هزار عيد آيد *** دو جهان مريد آيد، تو هنوز خود كجايي؟
كرمت به خود كشاند، به مراد دل رساند *** غم اين و آن نماند، بدهد صفا صفايي
به مقام خاك بودي، سفر نهان نمودي *** چو به آدمي رسيدي، هله، تا به اين نپايي
تو مسافري روان كن، سفري بر آسمان كن *** تو بجنب پاره پاره، كه خدا دهد رهايي
(مولوي، ديوان)
اما باز هم تكرار مي كنم كه اين شادماني با غم و بي قراري، هم آغوش است. در اين مرحله نيز غم و شادي از هم جدا نيستند. چنان كه گفتيم عالم سلوك، مخصوصاً پس از مقام رضا، هميشه با بي قراري همراه است.
بي قراري هاي عالم سلوك پس از مقام رضا براي پرواز است. پرنده اي كه پر پيدا مي كند بايد پرواز كند. سالك با تلوين هاي خويش آماده پرواز مي گردد. سوداگري عشق و بده و بستان اين سوداگري، سرانجام عاشق را به معشوق ارتباط مي دهد. نخستين مراحل اين ارتباط را در اصطلاح اهل سلوك « وقت » مي نامند. اين اصطلاح را از حديثي گرفته اند كه رسول خدا فرموده است: مرا با خداي خود وقتي است كه در آن وقت هيچ فرشته يا پيامبري نمي گنجد.
ابن سينا در يك نگرش تحليلي به مسائل سير و سلوك، نكته جالبي را مطرح مي كند كه بسيار دقيق است. او در تعريف وقت مي گويد: سالك پس از پرداختن به رياضت، به جايي مي رسد كه با ربايش هايي از تابش نور حق كه همراه با لذت اند، درگير مي شود. گويي برقي مي درخشد و خاموش مي گردد! اين حالت را عرفا « وقت » مي نامند. سپس چنين ادامه مي دهد كه: هر وقتي در ميان دو وجد است: يكي وجد و بي قراري براي رسيدن به آن. ديگري وجد و بي قراري براي از دست دادن آن.(2)
اين « وقت » براي سالك به قيمت جان به دست مي آيد، او جان مي دهد تا به جانان برسد. از اين جاست كه صوفي به وقت دل مي بندد و او را به دو معنا « ابن الوقت » مي نامند:
يكي آن كه گرفتار حكم وقت مي شود و به حكم وقت خود را در حق فاني مي سازد.
ديگر اين كه او دلداده وقت است و جز وقت چيزي نمي خواهد. عارفان وقت را به شمشير برّان تشبيه كرده اند. وقت مانند شمشيري با دست معشوق بر سر عاشق فرود مي آيد و او را از خود بازمي ستاند و حق را در جاي او مي نشاند. معشوق كه از در مي رسد، عاشق از خود بيرون مي آيد و از اين جهان به جهان ديگر پرواز مي كند. وقت چنان كه ابن سينا گفت، در ميان دو بي تابي و بي قراري است: يكي براي آمدنش كه سالك بي تابانه، از دوري معشوق رنج مي برد و غرق ماتم مي گردد:
افسوس! كه باز از در تو دور بمانديم *** هيهات! كه از وصل تو مهجور بمانديم
گشتيم دگر باره به كام دل دشمن *** كز روي تو، اي دوست، چنين دور بمانديم
ماتم زدگانيم، بيا، زار بگرييم *** بر بخت بد خويش، كه از سور بمانديم
روشن نشد اين خانه تاريك دل ما *** از شمع رخت، تا همه بي نور بمانديم
(عراقي)
ديگري براي رفتنش، سالك با از دست دادن « وقت » سخت بي تاب شده و زار و زبون مي گردد:
بپرس از دلم آخر، چه دل؟ كه قطره ي خون *** كه بي تو زار چنان شد كه من نگويم چون؟
ببين كه پيش تو در خاك چون همي غلتند؟ *** چنان كه هر كه ببيند برو بگريد خون
بمانده بي رخ زيباي خويش دشمن كام *** فتاده خوار و خجل در كف زمانه زبون
نه پاي آن كه ز پيش زمانه بگريزد *** نه روي آن كه ز دست بلا شود بيرون
كنون چه چاره كنم؟ كه كار دلم ز چاره گذشت *** گذشت آب چو از سر، چه سود چاره كنون؟
(عراقي)
در اين آمد و شد و وصال و فراق و پيوستن و بريدن، وجود سالك پخته مي گردد و ذوب مي شود و كم كم به كام فنا مي رود. آري وقت، جلوه معشوق است اما جلوه اي زودگذر! معشوق با اين جلوه ها عاشق را روز به روز بي قرارتر مي سازد. و اين ديدارها به تعبير سعدي بازار معشوق را از طرفي و آتش عاشق را از طرف ديگر تيزتر مي كنند:
ديدار مي نمايي و پرهيز مي كني *** بازار خويش و آتش ما تيز مي كني!
گر خون دل خوري فرح افزاي مي خوري *** ور قصد جان كني طرف انگيز مي كني
بر تلخ عيشي من اگر خنده آيدت *** شايد، كه خنده شكرآميز مي كني
حيران دست و دشنه ي زيبات مانده ام *** كآهنگ خون من، چه دلاويز مي كني!
سعدي گلت شكفت همانا كه صبحدم *** فرياد بلبلان سحرخيز مي كني
(سعدي)
پينوشتها:
1.سوانح، فصل 68.
2.اشارات، نمط9.
يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم