نويسنده: دكتر سيد يحيي يثربي
مژده ي وصل تو كز سر جان برخيزم *** طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
به ولاي تو كه گر بنده خويشم خواني *** از سر خواجگي كون و مكان برخيزم
يا رب از ابر هدايت برسان باراني *** پيشتر زان كه چو گردي ز ميان برخيزم
خيز و بالا بنما اي بت شيرين حركات *** كز سر جان و جهان دست فشان برخيزم
گرچه پيرم تو شبي تنگ در آغوشم كش *** تا سحرگه ز كنار تو جوان برخيز
روز مرگم نفسي مهلت ديدار بده *** تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم
(حافظ)
سالك عاشق در سوداي سلوك و در بده و بستان هاي پس از مراحل رضا و صبر و استقامت، آماده حضور و ديدار مي گردد. مژده ها و پيش درآمدهاي حضور و ديدار يار، با مقدمات و نشانه هاي گوناگون خود، به دل و درون عاشق صفا مي دهند و نشاط مي بخشند. گاه گاهي ربايش هايي از غيب به سراغ او مي آيند و او را از او بازمي ستانند. اين ربايش ها كه بسيار لذت بخش اند، مدام بر سالك، ديدار مي نمايند و سپس از او روي برمي تابند و عاشق را در تب و تاب وصال مي گدازند.
كمند مشكل پسند عشق، شكارش را مي گيرد، اما نگه نمي دارد و رهايش مي سازد. عنقاي بلند آشيان عشق به سادگي شكار نمي گردد. همه افسون هاي سالك به افسانه تبديل مي شوند. دلتنگي هاي سالك براي رسيدن به « وقت » براي ديگران قابل درك نيست:
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل *** چه مي دانند حال ما سبك باران ساحل ها
به بوي نافه اي كآخر صبا زان طره بگشايد *** ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاده در دل ها
(حافظ)
اما درنهايت تلاش عاشق بي حاصل نمي ماند و آرام آرام او را تمرين پرواز مي دهند و با جهان غيب آشنا مي سازند. در اين جا يادآوري دو نكته را لازم مي دانم:
يكي اين كه سالك پيش از وصال و فنا با خيال فنا و وصال آشنا مي گردد. او عوالمي از فنا را در جلوه هاي خيالي مشاهده مي كند. گاهي ممكن است در ضمن يك ربايشي صحنه اي را در برابر چشمان خود ببيند كه نشانه اي باشد از اين كه او خود در چنان صحنه اي بايد قرار بگيرد؛ مثلاً سوختن پروانه اي را در شعله شمع، يا سوختن تدريجي انساني را، در يك كوره آتش، با تمام جزئياتش ببينيد! يا پرواز انسان يا پرنده اي به طرف آسمان را مشاهده كند كه تا بالاتر مي پرد، پر و بالش بيشتر مي ريزد يا مي سوزد.
ديگر اين كه ورود به اين صحنه ها معمولاً با حوادث و پديدارهاي جسماني و فيزيكي همراهند، براي مثال چند نمونه از تجربه هاي سهروردي را نقل مي كنيم:
-سالك خود را در تابش نور درخشان اما كوتاه و همراه با لذت بيابد.
-تابش نور پرقدرتي همراه با صداي ترسناكي مانند غرش تندر، تمام بدن سالك را تكان داده و بلرزاند.
- روشنايي همراه با لذت و گرماي ويژه اي كه گويي آب گرمي بر سر انسان مي ريزند، سالك را براي چند لحظه فراگيرد.(1)
سالك در اين عوالم از صفات خود به تدريج تهي مي گردد و از وابستگي هاي خود به اين جهان بريده مي شود و سرانجام عالم ويرانه را به جغدان مي بخشد و شيفته خرابي و خرابات مي گردد. اينك تصويري از اين جريان را از زبان مولوي بشنويم كه تمرين خيالي فنا از صفات بشريت است:
دوش دل عربده گر با كه بود؟ *** مشت كه كردست دو چشمش كبود!
آن دل پرخواره ز عشق شراب *** هفت قدح از دگران برفزود!
مست شد و بر سر كوي اوفتاد *** دست زنان ناگه خوابش ربود!
آن عسسي رفت، قبايش ببرد *** وان دگري شد، كمرش را گشود!
آمد، چنگي بنوازيد تار *** جست ز خواب آن دل بي تار و پود!
ديد قبا رفته خمارش نماند *** ديد زيان، كم شد سوداي سود!
ديدش ساقي كه در آتش فتاد *** جام گرفت و سوي او شد چو دود
بر غم او ريخت مي دلگشا *** صورت اقبال بدو رو نمود
بخت بقا يافت، قبا گو برو *** ذوق فنا ديد، چه جويد وجود؟
عالم ويرانه به جغدان حلال! *** باد دو صد شنبه از آن جهود!
ما چو خرابيم و خراباتييم *** خيز قدح پر كن و پيش آر زود!
اين قدح از لطف نيايد به چشم *** جسم نداند مي جان آزمود
زان سوي گوش آمد اين طبل عيد *** در دلش آتش بزد افغان عود
(مولوي،ديوان)
اكنون يك صحنه ديگر از اين فناي صفات بشري را در نظر بگيريم يكي مي گويد: در يكي از تجربه هاي خودم از اين ربايش ها در حالي كه آياتي از سوره طه را مي خواندم احساس مي كردم، بي آن كه قرآن را بخوانم خوانده مي شود. صداي خود را نه از لب ها و دهانم، بلكه از درون مي شنيدم! اما نه با همان صدايي كه من مي توانستم بخوانم، بلكه بسي ظريف، روحاني، لطيف و دلنواز! عطر وحي را استشمام مي كردم. گويي از دور لحظه نزول اين آيات را بر محمد مصطفي (صلي الله عليه و آله) به تماشا نشسته ام!
نمي دانم كه سوره را تمام كردم يا نه، اما سرم چنان بر بدنم سنگيني كرد كه قرآن را بوسيدم و به زمين گذاشتم. سرم را به سنگ تكيه دادم و در خود فرو رفتم.
در طوفان وحشت زايي بودم! بادهاي تند مي وزيدند و مرا به اين طرف و آن طرف دشت و بيابان مي كوبيدند. رعد و برق بود. فضاي عجيب و هولناكي بود. فقط « سبحان الله » مي گفتم.
سعي مي كردم اين ذكر از زبانم نيفتد. مي گفتم: سبحان الله، سبحان الله سبحان الله! ناگهان آن صحنه آرام شد! خود را در قرارگاهي يافتم كه گويي آن را كران تا كران با مخملي بنفش پوشانده بودند. تور سبزي بالاي سرم بود و چيزي مانند كوه بر سر و دوش هايم سنگيني مي كرد!
در اين لحظه حساس، ناگهان آرام شدم! چشمم به اخي فرج افتاد كه مي آمد. با چهره اي نوراني و برافروخته و با دست هايي مهربان! سلام كردم! بي آن كه دست دراز كنم دستم را گرفت. دستي بر دوشم نهاد و مرا به گوشه اي برد و گفت: امشب سعيد، تولدي ديگر خواهد داشت! او از عالم روح وارد عالم « سر » خواهد شد. عالم سر، عالم ديگري است. در حقيقت دالان اول فناست! اشاره كرد، سعيد را نگاه كن! سعيد را ديدم كه مردانه مي كوشد و عاشقانه پرستش مي كند! وحشت زده غرق اضطراب مي شوم. كم مي ماند كه فرياد بكشم. اخي فرج حال مرا دريافت و به من اشاره كرد كه آرام باشم و دقت كنم!
در كوره آتش، قطعه قطعه وجودم مي سوخت! لباس، گوشت بدنم، موهاي سر، پاها و دست هايم مي سوختند. گرچه در اين آتش دست و پا مي زد، اما انگار مي كوشيد بيشتر بسوزد!
دلم به حالش مي سوخت. با خود مي گفتم: اي كاش بيرون مي آمد! اما در هر گوشه اي كه آتش را قوي تر مي ديد، خود را به آن سو مي كشاند و خود را به دست شراره ها و شعله هاي آتش مي سپرد! در اين سوزش ها، زبان، چشم، گوش و دل او سوختند! دفتر خاطرات او، دفتر خاطراتي كه در درون جانش بود و حوادث و سوابق زندگي اش در آن نقش بسته بود، مي سوخت.
دلم مي خواست كه او با خلع بدن، جسم خود را در درون آتش رها كرده و خود را به كناري بكشد! چاره اي نداشتم جز آن كه مانند نقش ديوار، اين صحنه را نظاره كنم! آتش شعله كشيد و دار و ندار سعيد را سوزاند! ناگهان از قوت آتش كاسته شد. سعيد آن جا بود، اما آتش خاموش مي شد، نورانيت و صفا و طراوت ديگري بر وجود سعيد فرومي ريخت.
ناگهان اثري از آتش نماند، اما گلستاني از معنا كنار سعيد روييد! سعيد را ديدم كه گويي خستگي را فراموش كرده و راست ايستاد!
در اين حال دستي از غيب به طرف او دراز شد و روي دستش قرار گرفت. با تمام وجودم آيه شريفه « يَدُ اللهِ فَوقَ ايديهِم » را مي شنيدم. احساس مي كردم آن دست، دست خداست! سعيد آن دست را گرفت. گويي با آن دست پيمان مي بندد، وعده مي دهد، عهدي استوار مي سازد و بيعتي مي كند! سعيد را در روشنايي شگفت انگيزي كه از آن دست غيبي تابيده بود، مي ديدم!
يكي از جلوه گاه هاي قبض و بسط سالك در همين مقام است. او گاهي چنان دچار قبض و نااميدي مي گردد كه وصال را غيرممكن مي داند:
آفتاب وصل جانان برنمي آيد مرا *** وين شب تاريك هجران سر نمي آيد مرا
دل همي خواهد كه جان در پايش افشانم ولي *** يك نفس آن بي وفا بر سر نمي آيد مرا
طالع شوريده بين كان مايه شوريدگي *** بي خبر يك بار از در، درنمي آيد مرا
از رطب شيرين تر است آن نوش لب ليكن چه سود *** قامت چون نخل او دربرنمي آيد مرا
بخت بد بين كز پيامي خاطر ما خوش نكرد *** آرزويي از نكويان برنمي آيد مرا
زرد شد برگ نهال عيش در دل سال هاست *** ماه رخساري به چشم تر نمي آيد مرا
(فيض)
همين سالك گاهي هم چنان اميدوار و دلير مي گردد كه گويي مي خواهد معشوق را با زور فراچنگ آورد:
مست آمدم امشب كه سر راه بگيرم *** يك بوسه به زور از لب آن ماه بگيرم
دانم كه دهد عقل نكوخواه مرا پند *** ليكن عجب ار پند نكوخواه بگيرم
تا هيچ كسم راز دل ريش نداند *** اين اشك روان بر رخ چون كاه بگيرم
هر چند بكوشيد كه بي گاه بيايد *** من نيز بكوشم كه ز ناگاه بگيرم
گر زان كه به بالاي بلندش نرسد دست *** در دست كنم زلفش و كوتاه بگيرم
از چاه زنخ گر ندهد آب، چو دزدان *** بر قافله ي عشق سر چاه بگيرم
زان ساعد و زلف ار كمري سازم و طوقي *** تاج از ملك و باج سر از شاه بگيرم
(اوحدي)
اين بحث را با غزلي از مولوي در اشاره به اين تجربه ها به پايان مي بريم:
سنگ شكاف مي كند در هوس لقاي تو *** جان پر و بال مي زند، در طرب هواي تو
آتش آب مي شود، عقل خراب مي شود *** دشمنِ خواب مي شود، ديده من براي تو
جامه ي صبر مي درد، عقل ز خويش مي رود *** مردم و سنگ مي خورد عشق چو اژدهاي تو!
بند مكن رونده را، گريه مكن تو خنده را *** جور مكن، كه بنده را نيست كسي به جاي تو!
آب تو چون به جو رود كي سخنم نكو رود؟! *** گاه دمم فرو رود از سبب حياي تو
چيست غذاي عشق تو؟ اين جگر كباب تو *** چيست دل خراب من؟ كارگه وفاي تو
عشق درآمد از درم، دست نهاد بر سرم *** ديد مرا كه بي توام گفت مرا كه: واي تو
ديدم صعب منزلي، درهم و سخت مشكلي *** رفتم و مانده ام دلي كشته به دست و پاي تو!
(مولوي، ديوان)
سالك در اين مقام از دو صفت فوق العاده برخوردار مي گردد:
الف- همت بلند
سالك به هر قيمتي مي خواهد معشوق را به دست آورد:يك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت *** داد خود را زان مه بيدادگر خواهم گرفت
چشم گريان را به طوفان بلا خواهم سپرد *** نوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعره ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد *** شعله ها خواهم شد و در خشك و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم كشيد *** آرزويم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
يا به پايش، نقد جان بي گفت و گو خواهم فشاند *** يا ز دستش، آستين بر چشم تر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت *** زندگي را با دم تيغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزي نظر خواهم فكند *** كام چندين ساله را از يك نظر خواهم گرفت
(فروغي)
ب- جرئت و دليري
سالك از هيچ چيز باك ندارد:چه باك است از بلاها عاشقان را *** كه نوح از آفت طوفان نترسد
به عشق از جان تقرب كرده عاشق *** چو اسماعيل از قربان نترسد
جفاكش وقت رنج از غم ننالد *** مبارز روز جنگ از جان نترسد
كي انديشد ز دل، آن را كه دل نيست؟ *** ز دريا مرد كشتيبان نترسد
همه آفاق دانند اين كه: خشتي *** كه در آب افتد از باران نترسد
(قوامي رازي)
پينوشت:
1.سهروردي، حكمت اشراق.
منبع مقاله :يثربي، سيديحيي، (1392)، عرفان عملي، قم، مؤسسه بوستان كتاب، چاپ سوم