اولين شکوفه هاي تصوف و عرفان در فرهنگ اسلامي

منظور ما مرحله اي است که در آن به وسيله ي اشخاص مختلف، برخي از اصول و فروع تصوّف مطرح شده است، اما تصوّف و عرفان اسلامي چه در مقام نظر و چه در مقام عمل به صورت منظم و کامل، مطرح نگرديده است. در واقع
پنجشنبه، 11 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اولين شکوفه هاي تصوف و عرفان در فرهنگ اسلامي
 اولين شکوفه هاي تصوف و عرفان در فرهنگ اسلامي

 

نويسنده: دکتر سيد يحيي يثربي




 

منظور ما مرحله اي است که در آن به وسيله ي اشخاص مختلف، برخي از اصول و فروع تصوّف مطرح شده است، اما تصوّف و عرفان اسلامي چه در مقام نظر و چه در مقام عمل به صورت منظم و کامل، مطرح نگرديده است. در واقع بايد گفت با اين مرحله تصوّف پي ريزي شده و در مراحل بعدي، محصول همين مرحله، به رشد و کمال رسيده است.
از شخصيت هاي اين دوره، يکي، رابعه ي عدويه ( متوفا 135 هـ ) است. کسي که در بصره به دنيا آمد و در قدس، يا در بصره، درگذشت. او مسئله ي اخلاص را به محبت تبديل کرد؛ به اين معنا که عبادت خدا را، به دور از طمع بهشت و بيم دوزخ، تنها به خاطر محبت خدا مي خواست. او عشق را که از اصول مهمّ عرفان است مطرح کرده و به برخي از خواصّ آن، از قبيل « غيرت » اشاره نمود. (1) او در مناجاتي مي گويد:
خداوندا! اگر تو را از بيم دوزخ مي پرستيم، در دوزخم بسوز! و اگر به اميد بهشت مي پرستيم، بر من حرام گردان! و اگر براي تو، تو را مي پرستيم، جمال باقي دريغ مدار. (2)
نيز: الهي، ما را هر چه از دنيا قسمت کرده اي به دشمنان خود ده و هر چه از آخرت قسمت کرده اي به دوستان خود ده! که مرا، تو بسي. (3)
ديگر از شخصيت هاي اين دوره، شقيق بن ابراهيم بلخي است ( متوفا 194 هـ ) و گويند: او نخستين کسي است که در علم احوال، در خراسان، سخن گفته است. او را از مشايخ صوفيّه شمرده اند و از اين هاست معروف کرخي ( متوفا 200 هـ )، نخستين تعريف کننده ي تصوّف، که محبّت را نتيجه ي موهبت و فضل الهي مي دانست نه محصول تعليم خلق. (4)
از شخصيت هاي ديگر اين دوره، ابوسليمان عطية بن عبدالرّحمن داراني ( متوفا 215 هـ ) است. او با زهد و سخت گيري کامل مي زيست و درباره ي محبّت الهي سخن گفته: تا جايي که مي گويند: محبت الهي، شکل خاص عرفاني خود را در تعاليم داراني به دست آورد. (5)
ديگر حارث محاسبي ( متوفا 243 هجري ) است. او درباره ي معارف صوفيّه سخن مي گفت و براي حقانيّت آن معارف، از کتاب و سنت دليل مي آورد. معروف است که او درباره ي توکّل سخن گفته است و آثاري در زمينه ي زهد و معرفت داشته، که از بين رفته است.
ديگر ذوالنّون مصري ( متوفا 245 هـ ) است. او دنياپرستان زمان خود را سرزنش مي کرد و علماي آن عصر را به ريا و دوستي مال وجاه، متّهم مي داشت و مي گفت:
نشانه ي محبت خدا پيروي از شيوه ي حبيب خداست. (6) او از اصول تصوّف، محبت و راز را مطرح کرده است. او معتقد بود محبّت الهي رازي است، که نبايد بر عامّه گشاده شود. (7)
ذوالنّون شناخت صوفيانه، يعني معرفت را، از علم حاصل از تفکّر و برهان، جدا کرد و نوع نخستين را، با محبّت الهي پيوسته دانست. وي در حقيقت، اصل شهود عرفاني و نيز مسئله ي فنا را مطرح کرد.
او مي گويد:
معرفت بر سه وجه است: يکي، معرفت توحيد و اين عامه ي مؤمنان راست. دوم، معرفت حجّت و بيان است و اين حکما و بلغا و علما راست. سوم، معرفت صفات وحدانيّت است و اين اهل ولايت الله راست. آن جماعتي که شاهد حقّ اند. به دل هاي خويش، تا حق تعالي برايشان ظاهر مي گرداند، آنچه بر هيچ کس از عالميان، ظاهر نگرداند. (8)
او مي افزايد:
و ايشان بديشان نباشند، بلکه ايشان باشند، به حقّ ايشان باشند. گردش ايشان به گردانيدن حق باشد و سخن ايشان، سخن حقّ بود بر زبان هاي ايشان روان گشته، و نظر ايشان، نظر حقّ بود بر ديده هاي ايشان راه يافته. پس گفت پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) ازين صفت خبر داد و حکايت کرد از حق تعالي، که گفت: چون بنده اي دوست گيرم، من که خداوندم، گوش او باشم تا به من شنود. و چشم او باشم تا به من بيند و زبان او باشم تا به من گويد و دست او باشم تا به من گيرد. (9)
و ديگر ابوالحسن سرّي بن المغلّس السَّقَطي ( متوّفا 257 هـ ) است. شاگرد معروف کرخي، دايي، و استاد جنيد، که يگانه زمانه ي خويش بود، اندر ورع و حال هاي بزرگ، از علم و توحيد. (10)
سري سقطي که مريد معروف کرخي است با او فرق هايي دارد. اضافه بر زهد بسيار و رياضت و ترس بسيار از خدا، شفقّت به خلق و ايثار را، براي نجات، مهم مي شمارد. صحبت از عشق و محبّت مي کند. و « حسنات الابرار سيّئات المقربين » تعليم مي دهد و بعضي حرف هاي تازه به ميان مي آورد. از جمله مي گويد:
شوق برترين مقام عارف است.
فردا امّتان را به انبيا خوانند وليکن دوستان را به خداي باز خوانند. (11)
ديگر ابوسعيد احمد بن عيسي خرّاز ( متوفا به بغداد 277 يا 279 هـ ) است که بحث فنا و بقا را گسترش داد. (12)
با پيدايش اين جوانه ها عملاً روش هاي زهدي، با گرايش هاي عرفاني، در مقابل روش هاي معمولي عبادت و زهد قرار گرفته، دو طريقه ي مخالف هم را به وجود آورد و از اين جا حمله و هجوم فقها و علما و ائمّه ي دين، بر گروه ديگر، يعني زاهدان عارف مسلک، آغاز گرديد. که نمونه هايي از اين رد و انکار را، از زبان ائمّه ي معصوم شيعه، از عصر امام صادق (عليه السلام) ( شهادت 148 هـ ) به بعد مي توان شنيد. (13)
مرحوم شيخ عبّاس قمي مي گويد: تصوّف دو جنبه دارد: زهد و معرفت، که علما با جنبه ي زهد آن موافقند و ايشان به دليل همين موافقت، گاهي به اشتباه، به موافقت با کليّت تعاليم صوفيان منسوب شده اند. (14)
نخستين کسي که در ميان مسلمانان، به لقب صوفي معروف شده، ابوهاشم کوفي است. جامي در نفحات الانس مي نويسد: وي در سال 161 درگذشته است: اما اين ابوهاشم از نظر ما هنوز در آن حد نيست که او را از مرحله ي زمينه ها به مرحله ي جوانه ها انتقال دهيم.
اما به هر حال اين اسم و عنوان ظاهراً، از نيمه ي اول قرن دوم، پيدا شده است و چنان که ديديم ضمن احاديثي به وسيله ي امام صادق (عليه السّلام) گروهي که عنوان صوفي داشته اند، مورد ردّ و انکار قرار گرفته اند. ( و بنا به قولي چنن که در بحث اشتقاق لفظ صوفي مطرح شده، اين عنوان، حتي در جاهليّت هم به کار مي رفته است. )
اما در مورد پيدايش کلمه ي عارف مرحوم مطهري چنين مي گويد:
اين که از چه وقت اين گروه خود را « عارف »، خوانده اند، باز اطّلاع دقيقي نداريم. قدر مسلّم اين است و از کلماتي که از سَري سَقطي ( متوفا 257 هـ ) نقل شده است. (15) معلوم مي شود که در قرن سوم هجري، اين اصطلاح شايع و رايج بوده است.
ولي ابونصر سرّاج طوسي در کتال اللّمع، (16) که از متون معتبر عرفان و تصوّف است، جمله اي از سفيان ثوري نقل مي کند که مي رساند، در حدود نيمه ي اوّل، قرن دوم، اين اصطلاح پيدا شده است. (17)

3. مرحله ي رشد و رواج

در اين مرحله، اگر چه عرفان و تصوّف از لحاظ عملي و نظري، به صورت يک مکتب کامل درنيامده بود، اما به هر حال روزبه روز، از لحاظ محتوا کامل تر شده و از جهت پيروان گسترش مي يافت. در اين دوره ممکن است همه ي محتواي عرفان وجود داشته باشد، اما به صورت روشن و منظم و يک جا مشاهده نمي شود. در اين دوره، شور و شوق و ايمان و مقاومت، در حد اعجاب انگيزي، به چشم مي خورد، اما تعاليم مبهم و بيشتر به صورت دعاوي و شطحيّات، جلوه مي نمايند. گويي که اين مکتب هنوز، براي شيفتگان و پيش گامان خود نيز، دقيق و مأنوس و شناخته شده نيست.
قلمرو عرفان که به منزله ي درياي بي کران و موّاجي است، در اين دوره تنها از ساحل يا به وسيله ي کشتي هاي نامطمئن و نامحکم پيموده مي شود. برخلاف مرحله اي که در آن به وسيله کساني همچون ابن عربي، انساني با آرامش و اطمينان کامل، با اين درياي طوفاني آشنا و مأنوس مي گردد.

بايزيد بسطامي:

از جمله ي شخصيت هاي اين دوره، بايزيد، طيفور بن عيسي سروشان بسطامي ( متوفا بين 261 و 264 هـ ) است که از بزرگ ترين و نامدارترين صوفيان سده ي سوم هجري مي باشد. تحقيق در احوال وي، به دليل آن که زندگاني اش با افسانه آميخته است، بسيار دشوار است. او شايد نخستين کسي باشد که محبّت و « فنا » را، صريحاً مطرح کرده و از مکاشفه دم زده و به همين دليل مورد انکار مردم قرار گرفته است. (18)
او براي تصوّف اسلامي توجيه و تفسير جديدي پيش کشيده، آن را از صورت زهد ديني به صورت يک مکتب فکري درآورده است. (19)
از بايزيد، تصنيفي و يا کتابي بر جاي نمانده است. آثاري را به او نسبت داده اند که صحت انتسابشان معلوم نيست.
شطحيّات تند او معروفند. از جمله: « سُبحاني ما اَعظم شأني... » (20) يعني: « پاکي مراست که شأن و منزلت من برتر است. »
نقل است که از او پرسيدند: عمر تو چند است؟ گفت: چهار سال. گفتند: اين چگونه باشد؟ گفت: هفتاد سال است تا در حجاب دنيايم، امّا چهار سال است که وي را مي بينم و روزگار حجاب از عمر نشمرم.

سهل تستري:

ابو محمّد سهل بن عبدالله بن يونس تستري ( متوفا 283 هـ. در تبعيدگاه بصره ) (21)، شاگرد دايي خويش، محمّد بن سوار بود که از صوفيان سخت کوش و متعصب اهل سنّت بود. او تقريباً از کودکي قدم در راه طريقت گذاشت. مرشد او ذوالنّون مصري بود، (22) که در سفر حج با او آشنا شد. حسين منصور حلاج محضر او را درک کرده بود. (23) زندگاني اش همه به آرامي گذشت. واقعه ي مهمّ زندگي اش تبعيد او به بصره به اتهام زندقه، به سال 261 هـ. بود. علت تبعيدش اين بود که علماي شوشتر رساله اش را در باب « توبه » مردود دانستند. او در باب توبه مي گفت: « توبه بر هر فردي واجب است، عاصي بايد از معصيت توبه کند و مطيع بايد از طاعت، تا هر دو از غرور برهند ».
سهل چيزي ننوشت او واعظي توانا و حقيقي بود و خلقي عظيم به سبب گفتارهاي او به راه آمدند. و آن روز که وفات او نزديک رسيد، چهارصد مريد داشت (24)... تعدادي از سخنان او، تحت عنوان « هزار گفتار » به وسيله شاگردش محمّد بن سالم ( متوفا 297 هـ ) تدوين و نشر گرديد. به جز هزار گفتار در تفسير قرآن نيز کتابي بدو نسبت داده اند که امروزه از آن خبري نيست ولي در مآخذ مختلف از آن نام برده شده است. از نظر سهل، اقرار به ايمان شامل مراحل چهارگانه ي: موافقت زباني ( قول )، مطابقت رفتار ( عمل )، پاکي قصد ( نيّت ) و برخورداري دروني از راستي (يقين ) است. پرستنده ي راستين خدا، نخست بايد تابع شرع باشد و به دقّت به همه ي احکام آن گردن گذارد. چه « عشق به خدا مستلزم اطاعت بيشتر از اوست ». صوفي بايد هميشه به خدا روي آورد و او را بيشتر و مقدم تر از نيّت و خواست خود بداند و همواره در حال توبه ي فردي باشد او اظهار کرامت ها را مقام و هنر نمي دانست و گفته است که سالک بايد دل در کريم بندد و بداند که: « بزرگ ترين مقامات آن است که خوي بد خويش به خوي نيک بدل کند. » از اوست که: حق تعالي هيچ مکاني نيافريد. از عرش تا ثرا از دل انسان عزيزتر، از بهر آن که هيچ عطايي نداد خلق را از معرفت عزيزتر و عزيزترين عطاها در عزيزترين مکان ها نهند، و اگر در عالم مکاني از دل انسان عزيزتر بودي، معرفت خود آن جا نهادي. » (25)

جنيد:

( متوفا 297 هـ ) با القاب سيّد الطّائفه، طاووس العُلما، وَلسان القوم، از خانداني نهاوندي است، که در عراق به دنيا آمده و بزرگ شده، خواهرزاده ي سَري سَقَطي و از شاگردان حارث محاسبي بوده است.
به وسيله ي جنيد بحث معرفت، به صورت يک بحث برجسته و مهمي درآمد. او توحيد عارفانه و نيز موضوع راز را مطرح کرده، تعاليمش را در پشت درهاي بسته ارائه مي کرد. (26)
مسئله ي فناي در حق و اتّحاد و پيوند وجود انسان با وجود نامحدود لايزال، در سخن او بياني لطيف يافته است، به نظر او چون همه چيز ناشي از حق است، رجوع همه چيز به اوست. بدين گونه سرانجام، تفرقه، به جمع مي پيوندند. عارف وقتي به اين مرحله تواند رسيد که به مرحله ي فنا نائل آيد. (27)
او عارفي معتدل به حساب مي آيد، برخي شطحيّات که از ديگران شنيده شده از او شنيده نشده است. (28) حتي او به تأويل شطحيّات گستاخانه ي بايزيد پرداخته تا به اين ترتيب صوفيّه را از تهمت هاي گران برهاند. (29)
جنيد در بين مشايخ وقت اين مزيّت را داشته که علم را با حال جمع مي کرد. چنان که اگر کسي علم و او را مي ديد، آن را بر حال وي ترجيح مي داد و اگر حالش را مي ديد آن را بر علمش رجحان مي نهاد. (30)
جنيد تصوّف را وارد مرحله ي تازه اي کرد او طاعت و عمل را علّت تامّه ي نجات نمي دانست. از افراط در زهد و ميراندن بدن، اعراض مي کرد و به لباس و صورت ظاهر، اهميت نمي داد و آن را مطلوب نمي دانست. بلکه آن ها را مقدمه اي براي منظور عالي ترين مي دانست او معتقد بود که طاعت گاهي ممکن است خود حجاب راه شود. به عشق و محبت و بي خودي و دلباختگي و يکي دانستن عارف و معروف و همه چيز را مظهر حق ديدن، نيز اهميت بسيار مي داد.
از سخنان اوست:
تا تو خداي و بنده مي گويي، شرک مي نشيند، بلکه عارف و معروف، يکي است. چنان که گفته اند در حقيقت اوست. اين جا خداي و بنده کجاست؟ يعني همه خداي است. (31)
نيز از اوست که:
محبّت درست نشود، مگر در ميان دو تن، که يکي ديگري را گويد: اي من. (32)

حلاج:

ديگر از مشاهير اين دوره، حسين بن منصور حلّاج ( متوفا 309 هـ ) است. صنعتگر فقيري که زندگاني خود را از راه حلّاجي پشم مي گذراند و لقبش هم از اين شغل او برخاسته است. (33) از مسائلي که حلّاج در عرفان اسلامي مطرح کرده است يکي وحدت و توحيد عارفانه مي باشد. نيکلسون سبب قتل وي را هراس اهل سنّت از بالا گرفتن کار او مي داند. (34) علاوه بر اين، اتهام رابطه نهاني وي با قرامطه، دليل ديگري بر قتل اوست. نيکلسون وي را معتقد به وحدت شهودي مي داند، نه وحدت وجودي. (35)
يکي از آثار حلّاج کتاب الطّواسين است. کتابي مشکل و مبهم که طبيعتاً نشان دهنده ي کيفيت تعاليم صوفيّه در دوران رشد و رواج است. کتابي است در 11 باب کوتاه. او ظهور و به تعبير بهتر، جلوه ي لاهوت را در ناسوت، مطرح کرد.

سبحان من أظهر ناسوته *** سرّسنا لاهوته الثّاقب
ثمّ بدا لخلقه ظاهرا *** في صورة الآکل و الشّارب (36)

يا:

مزّجت روحک في روحي کما *** تمزج الخمرة، في الماء الزّلال
فاذا، مسّک شيء، مسّني *** فإذا، أنت أنا، في کلّ حال (37)

اگر چه حلّاج معتقد به قدم نور محمّدي است که نور ديگر انبيا از آن تابيدن گرفته است، امّا مثل اعلاي انساني را، که به مقام قرب رسيده و در روح خداوند حلول کرده است، در عيسي - و نه در محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) مي جويد. (38) از نظرات حلّاج که بعدها نيز در عرفان اسلامي مطرح بود، علاوه بر توجه خاص به مقام حضرت عيسي و طرح مسئله ي لاهوت و ناسوت، که يک اصطلاح مسيحي است، مسئله ي دفاع از ابليس است. به اين عنوان که شيطان از آن جهت سجده آدم را نپذيرفت که به هيچ معبودي غير خدا سجده نکرده باشد و تهديد عذاب جاودانه را به خاطر آن که در ديدار حق خواهند بود آسان گرفت. (39)
نيز دفاع از فرعون، به عنوان کسي که اگر چه در دريا غرق شد، اما هرگز از دعوي خود دست برنداشت و به واسطه اقرار نکرد، به همين دليل حلّاج، ابليس و فرعون را « استادان و ياران » خود به شمار مي آورد. (40)
نيز مسئله ي سرّقدر و سرنوشت ازلي را در محکوميّت ابليس مطرح مي کند. (41)
او در رابطه ي انسان با خدا، محبّت و به دنبال آن، رنج را مطرح مي کند و نيز مسئله ي ولايت را.
درباره حلّاج نظرها مختلف است: گروهي از اولياي طراز اوّل و گروهي ديگر از زمره ي کفّار و ملحدانش مي دانند. (42) و نسبت شعبده بازي و چشم بندي و حيله و نيرنگ به او داده، عامل جلب توجه و جذب موافقت عامّه را همين شعبده ها و نيرنگ ها دانسته اند. از قبيل ذخيره ي ميوه ها به غير فصلش و پنهان کردن غذا و آب و اخراج آن ها براي اصحاب. (43)
اما آنچه مسلّم است، عامل قتل حلّاج اين ها نبود، بلکه در جريان قتل وي نيز همانند جريان هاي مشابه ديگر، دست سياسي در کار بوده است. بعيد نيست که نسبت هاي گذشته، همه نتيجه ي شايعات و تبليغات سياسي بوده باشند، تا زمينه ي قتلش را فراهم آورند. شايد گناه اصلي حلّاج اين بوده که: « بر سلاطين گستاخ بوده... قصد براندازي دولت ها را داشته (44) و بر « رضا » از آل محمّد (صلي الله عليه و آله و سلم) دعوت مي کرده است. » (45)
امام الحرمين جويني هم گفته که قصد حلّاج براندازي دولت و افساد مملکت بود. (46) نيز متّهم بود به ارتباط با قرامطه و دعوت به تشيّع، مخصوصاً که خلافت عباسي عملاً به قدرت رسيدن رقيب خود، فاطميان را در مصر (296 هـ ) به چشم خود مي ديد و طبعاً در هر جا که احتمال خطري بود به فکر علاج واقعه، پيش از وقوع مي افتاد. در سال 1301 هجري، حلّاج پس از يک گردش در اقطار و اکناف بلاد خلافت اسلامي، وارد بغداد شد، در آن شهر ماند و براي خود خانه اي ساخت. خليفه « المقتدر » فرصت را غنيمت دانست به وزيرش ابوعلي حسن بن عيسي، دستور بازداشت حلّاج را داد.
حلّاج زنداني شد و در زندان ماند، تا آن که خالدبن عباس، به وزارت المتقدر رسيد (306 هـ ). او حلّاج را از زندان بيرون آورد و علما را با وي به مناظره واداشت و گويا منصور در اين مناظره اعترافاتي کرده که باعث قتلش شده است. سرانجام او را در آخر سال 309 هجري کشتند. (47)
منصور، موضوع وحدت و رفع انيّت و مسئله ي راز و معرفت و شهود و فنا را مطرح مي کرد. شطح معروف وي « اَنَا الحَق » که عامل مرگش شناخته شده مشهور است.
از مشاهير اين دوره است، ابوبکر محمد بن موسي الواسطي ( متوفا در مرو بعد از سال 320 و شايد در سال 331 هـ ). کلمات مرموز، در گفتار واسطي زياد است.
نيز از معاصران حلّاج، علي بن محمّد مزيّن است. اصلش از بغداد بود، سپس به مکّه آمد و در آن جا از دنيا رفت. مزيّن، مشاهده را مطرح مي کرد. او بر وجود شيخ راه، تأکيد داشته و نيز بر ضرورت و فضيلت فقر براي سالک معتقد بوده است. (48)

شبلي:

از مشاهير اين دوره، ابوبکر دلف بن جحدر، مشهور به شبلي ( متوفا 334 هـ ) است. شبلي سراپا رمز مي گفت. او از طرفدار حلّاج بود که گويا پس از قتلش، او را قبول نمي داشته و انکار مي کرده است.
شبلي در آغاز، کار ديواني داشت و نيز والي دماوند بود. از جزئيات زندگي او تا حدود چهل سالگي اطّلاعي در دست نيست جز اين که در زمان امارتش در ري خليفه ي وقت از او رنجشي پيدا کرد و او را از خود طرد نمود، در اين وقت به او معرفتي دست داد و احوالش دگرگون شد. در همين ايّام بود که در مجلس خير نساج از دوستان جنيد حاضر شد، خير او را نزد جنيد فرستاد و جنيد پس از چند امتحان که بيش از پنج سال طول کشيد او را به خود پذيرفت.
شبلي در علوم ظاهري نيز دست داشته، چنان که خود او گفته سي سال حديث نوشتم و سي سال با فقيهان نشستم. (49)
کتابي از او نمانده است ولي سخنان او که به « اشارات » و شطحيّات معروف است در اغلب کتاب هاي عرفاني و صوفيانه نقل شده است. افکار او بيشتر شبيه افکار حلّاج است. جز اين که در اصول، مذهب مالکي داد.
وي را از ارکان طريقت شمرده اند. در مقامات او بسيار کسان داد سخن داده اند و با سخناني بلند و عارفانه و با معنا از او ياد کرده اند. در اهميت مقام او همين بس که ابوالعلاء معرّي ( متوفا 449 هـ ) که زهد پيشه بوده و با صوفيّه ميانه خوبي نداشته، از او به احترام و تجليل بسيار ياد کرده است. (50)
سرانجام غم انگيز حلّاج، شبلي را ترسانيد؛ به طوري که در حضور وزير « حامد بن العباسي » دوستي خود را با او انکار کرد. هم چنين به سال 309 در پاي دار، او را متّهم به بدديني کرد و حتي براي تقيد و موافقت با عامه، به سوي حلّاج سنگ يا کلوخ پرتاب کرد. (51) سرانجام او را به عنوان ديوان به تيمارستان منتقل کردند. اما در آن جا هم، شبلي دست از سخن گفتن از عرفان و تصوّف برنداشت.
او در تفسير آيه شريفه ي: ( قُل لِّلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ ) (52) مي گويد:
بايد که چشم سر را بست تا محارم را نبيند و چشم دل را بست تا غير حق را نبيند. (53)
يکي بر در خانه شبلي از وي پرسيد: شبلي کجاست؟ شبلي در پاسخ گفت: « مگر نشنيده اي که وي کافر از دنيا رفته است و خدايش نيامرزاد ». که گويا منظور وي نفس خود بوده است. » (54)
در پاي چوبه دارِ حلّاج، آن قاضي که حکم به قتل حلّاج کرده بود، به شبلي گفت که حلّاج دعوي خدايي داشت، شبلي گفت:
من همان مي گويم که او مي گفت، ليکن ديوانگي مرا برهاند و عقل او را درافکند. (55)

اقطع:

از معاصران شبلي است، يک صوفي مغربي به نام ابوالخير اقطع. وي در مصر سکونت داشت و کمي پس از سال 340 هـ. فوت کرد. در زمان اقطع، شطح رايج بود و نيز کساني که خود را در شبهات، اهل رخصت مي دانستند زياد شدند، امّا اقطع از هر دو گروه اظهار کراهت مي کرد. (56)

فارابي:

کساني که ابونصر فارابي ( متوفا 339 هـ ) را جزء صوفيه به شمار آورده اند، (57) به وضع اواخر زندگي وي توجه داشته اند که در لباس صوفيه مي زيست و پس از مرگش هم سيف الدّوله لباس صوفيه را پوشيده و بر وي نماز خواند. (58) با وصف اين، فلسفه و افکار فارابي او را از صوفيه جدا مي سازد. اگر چه آثار وي از عناصر اشراقي خالي نبوده و نيز ميل و علاقه ي وي به جمع بين مباني مشائي و اشراقي که برکسي پوشيده نيست.

ابوالعباس نفري:

از اين طبقه است ابوالعباس بن قاسم بن مهدي ( متوفا 342 هـ ) که اهل مرو بود و پيشواي ايشان و نخستين کسي که با اهل مرو، از حقايق احوال، سخن گفت. عالم و فقيه بود و به کتابت و روايت حديث مي پرداخت. از مشايخ خوش بيان عصر خويش بود.

نفري:

نيز محمد بن عبدالجبّار نفري است ( متوفا ميان سال 354 و 361 هـ ) او از اهل معرفت و وصول بود و عارفان را از بحث درباره چيزي که به آن معرفت يافته و در حال وصول مشاهده کرده اند، منع مي کرد. او به « وقفه » قائل بود، وقفه در مذهب قوم، مقامي است فوق معرفت و معرفت، فوق علم. واقف از عارف به خدا نزديک تر است، زيرا واقف از بشريت خالي شده است. نفري تحت تأثير تعاليم حلّاج بود. (59) نفري به رازداري تأکيد داشت. (60)

السّلمي:

نيز از اين دوره است ابوعمر، اسماعيل بن نجيد السّلمي ( متوفا به مکه 367 هـ، و به روايت سبکي (89/2) سلمي در سال 365 هـ. در نيشابور فوت کرده است.) که از اکابر مشايخ وقت خود بود. و با روش خاصّي که در « صون وقت و تلبيس حال » داشت، مايل به روش ملامتيان بود. او از ورع، بيش از وصول و مشاهده، سخن مي گفت. (61)
اما اخوان الصّفا که در حدود سال 377 هجري به شهرت رسيده بودند، اگر چه رسائلشان از عنصر زهد و تصوّف خالي نيست، نه چنان است که آنان را در زمره ي صوفيان قرار دهيم.

پي‌نوشت‌ها:

1. شعراني، ج 1، ص 72، و تذکرة الاولياء.
2. تذکرة الاولياء، ج 1، ص 73.
3. همان.
4. تصوّف اسلامي، ص 20.
5. عمر فروخ، التّصوف في الاسلام، ص 61.
6. رساله ي قشيريّه، ص 10 و 11 و شعراني، ج 1، ص 77 و 79.
7. رساله ي قشيريّه، ص 173.
8. تذکرة الاوليا، ج 1، ص 127.
9. همان.
10. ترجمه ي رساله ي قشيريّه، ص 30.
11. قاسم غني، تاريخ تصوّف، ص 48.
12. شعراني، ج 1، ص 102 و قشيري، ص 29.
13. سفينة البحار، ج 2، ص 64 - 56.
14. همان.
15. تذکرة الاولياء.
16. ص 427.
17. مرتضي مطهري، خدمات متقابل اسلام و ايران، ص 643.
18. شعراني، ج1، ص 84 - 85 و قشيري 17 - 18.
19. التّصوّف في الاسلام، ص 63.
20. تذکرة الاولياء، ج 1، ص 140 و شناخت عرفان و عارفان ايراني، ص 228 - 250.
21. رساله قشيريّه، ص 14.
22. ابن خلکان، وفيات الاعيان، ج 1، 209.
23. هجويري، کشف المحجوب، ص 187.
24. تذکرة الاولياء، ص 307 و نفحات الانس، ص 59.
25. تذکرة الاولياء، ص 24 - 319، چاپ و تصحيح دکتر محمّد استعلامي.
26. نيکلسون، تصوّف اسلامي، ص 23.
27. زرين کوب، ارزش ميراث صوفيّه، ص 75.
28. مرتضي مطهري، خدمات متقابل اسلام و ايران، ص 648.
29. زرين کوب، ارزش ميراث صوفيّه، ص 74.
30. همو، جستجو در تصوّف ايران، ج 1، ص 117.
31. قاسم غني، تاريخ تصوّف، ص 49 - 53.
32. تذکرة الاولياء، ج 2، ص 29.
33. نيکلسون، تصوّف اسلامي، ص 55.
34. همان، ص 56.
35. همان، ص 57.
36. روزبهان بقلي، شرح شطحيّات ص 432، الطّواسين، ص 130: منزّه است کسي که ناسوتش، راز روشنايي نافذ لاهوتش را، هويدا کرد. آن گاه در ميان آفريدگانش در چهره ي موجودي نيازمند آب و نان، آشکار گرديد.
37. الطّواسين، ص 134:
روح تو در روح من آميخته *** چون شرابي که در آبي ريخته
گر تو را چيزي رسد بر من رسد *** پس در آن صورت مني تو، تا ابد
« ترجمه به نظم از نگارنده »
38. نيکلسون، تصوّف اسلامي، ص 65.
39. الطّواسين، ص 12 و 46.
40. همان، ص 43.
41. همان، ص 145 - 148.
42. شعراني، ج 1، ص 16 - 17 و الفهرست، ص 269 - 270.
43. الفخري، ص 191 - 192.
44. الفهرست، ص 269.
45. الفهرست، ص 269.
46. رساله ي قشيري، ص 32 و شعراني، ج 1، ص 110.
47. عمر فروخ، التّصوف في الاسلام، ص 66.
48. قشيري، ص 35 و شعراني، ج 1، ص 123 - 124.
49. سراج، اللمع، ص 404.
50. رسالة الغفران، ص 61 و 63 و 574 و شناخت عرفان و عارفان ايراني، ص 310 - 311.
51. تذکرة الاولياء، ص 592.
52. نور، آيه 30: بگو: مؤمنان، چشم از محارم، فرو بندند.
53. نفحات الانس، ص 181 - 182.
54. نفحات الانس، ص 181 - 182.
55. همان، ص 151.
56. قشيري، ص 35.
57. Lit. Hist 393
58. تاريخ فلسفه دبور، ص 130 - 131.
59. Enc.isl. 111, 910.
60. شعراني، ج 1، ص 234.
61. همان، ص 133 و قشيري، ص 37، و ج 2، ص 189 - 190.

منبع مقاله :
يثربي، سيديحيي؛ (1392)، عرفان نظري ( تحقيقي در سير تکاملي و اصول و مسائل تصوف)، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ هشتم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط