فاشیسم

ما اسطوره خود را خلق کرده ایم. اسطوره یک عقیده و یک تعصب شدید است. لازم نیست واقعی باشد آن از جهتی که انگیزه و امیدی برای ایمان و دلاوری است یک حقیقت است. اسطوره ما ملت است، اسطوره ما عظمت ملت است! ما
يکشنبه، 17 خرداد 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فاشیسم
فاشیسم

 

نویسندگان: کوین هریسون و تونی بوید
مترجمان: عبّاس علی رهبر، حسن صادقیان، کمارعلیا، میر قاسم سیدین زاده



 

ما اسطوره خود را خلق کرده ایم. اسطوره یک عقیده و یک تعصب شدید است. لازم نیست واقعی باشد آن از جهتی که انگیزه و امیدی برای ایمان و دلاوری است یک حقیقت است. اسطوره ما ملت است، اسطوره ما عظمت ملت است! ما برای یک حقیقت مطلق نمودن این اسطوره، این شکوه و عظمت، هر چیز دیگری را تابع ( فرمان بردار ) خود می سازیم.
(Benito Mussolini, The Naples Speech, 24th Octobr 1922 )
اختلاط نژادی و تنزل حاصل در سطح نژادی، تنها دلیل زوال فرهنگ های کهن است؛ زیرا انسان ها در نتیجه مغلوبیت های جنگی نابود نمی شوند بلکه به وسیله از دست دادن آن نیروی ایستادگی که فقط در نژاد خالص استمرار می یابد محکوم به فنا می شوند. هر فردی که از نژاد ممتازی نباشد ارزشی برای وی متصور نیست. Adolf Hitler, Main Kampf, 1925
فاشیست ها در اصل، سوسیالیست های انقلابی دهه 1890 بودند. در دوره پس از جنگ جهانی اول، فاشیسم روابط نوین خود را با سیاست های افراطی جناح راستی به پا کرده است. واژه فاشیسم به عنوان یک تعریف از جنبش سیاسی در ایتالیا تحت رهبری بنیتو موسولینی ریشه در اوایل دهه 1920 دارد. به تصور عموم، واژه فاشیسم از دسته ای از میله های چوبی که تبری در میان آن قرار داشت و پیشاپیش فرمانداران رومی به عنوان نمادِ قدرت، و نماد قدرت در وحدت حمل می شد گرفته شده است. این جنبش ابتدائاً بر گروه های ناسیونالیست (facsi) عمدتاً متشکل از افسران بازنشسته ای بود که در اثناء و بعد از جنگ جهانی اول ظهور و مدعی شدند که یک نیروی سیاسی جدید برای احیاء دوباره ملت های خسته رو به انحطاط به وسیله لیبرالیسم و دموکراسی هستند. در واقع، ممکن است ادعا شود که فاشیسم صرفاً یک ایدئولوژی اصیل قرن بیستم است.
فاشیسم به عنوان یک عبارت تحلیلی، محدودیت های خود را دارد. به ویژه چپ ها، آن را به عنوان یک بیان فراگیر از سوء استفاده سیاسی مخالفانشان بکار برده اند. افزون بر این، برچسب فاشیست برای طیف گسترده ای از رژیم ها از شیلی تحت رهبری پینوشه تا عراق زمان صدام حسین به کار رفته است به طوری که بعضاً آن فاقد معنا، و مبهم می شود. حتی قبل از سال 1945 واگرایی های وسیعی در تئوری و عمل در میان دولت هایی که به طور کلی به عنوان فاشیستی وصف شده اند، از قبیل اسپانیا در زمان فرانکو، آلمان در زمان هیتلر و ایتالیا در زمان موسولینی، وجود داشت. ممکن است گفته شود که نژادپرستی افراطی نازیسم برای مثال، آن را یک ایدئولوژی، مستقل می سازد و نه صرفاً یک شکل افراطی از فاشیسم. خود فاشیست ها به وسیله تأکید و حتی بالیدن به اساس غیر منطقی نهضتشان، بر دامنه مشکلات افزودند. در حقیقت، یک تفسیر روشن، معتبر، و دارای انسجام درونی از ایدئولوژی فاشیسم وجود ندارد. در کنار این، پدیداری تاریخی اغلب نحله های فاشیستی آنچنان با شخصیت های متناقض رهبران آنان درآمیخته است که برخی از منتقدان به سادگی آن را به عنوان ابزاری برای کسب قدرت سیاسی کنار گذاشتند. اندیشه های فاشیستی بعداً برای فراهم نمودن یک توجیه فکری جعلی برای قدرت نامشروع، از قبیل رژیم فرانکو در اسپانیا سرهم بندی شدند. یک مشکل فاشیسم به روابط مبهم آن با گذشته و آینده باز می گردد. نازیسم آلمانی و فاشیسم ایتالیائی، هر دو به دنبال توجیه و القاء یک گذشته باشکوه، هر چند تا حد زیادی افسانه ای بودند. آنها با بسیاری از ارزش ها و فرضیه های دنیای مدرن به ویژه آنهایی که از دوره روشنگری قرن هیجدهم برآمده بودند مخالفت کردند. در عین حال، آن ها شادابی، انرژی، و پویایی تأکید و استفاده کاملی از تکنولوژی قرن بیستم برای اهداف تبلیغاتی خود نمودند. مثلاً هیتلر بر تفوق آلمان سنتی، روستائی و دهقانی تأکید نمود اما طرفداران انتخاباتی او استفاده بسیاری از ابزارها و تکنولوژی های نوظهور از قبیل سینما، میکروفون و هواپیما کردند. علی رغم اینکه بهترین دوره قدرت فاشیسم به عنوان یک جنبش در طول دهه های 1920 و 1930 حاصل شد و برترین قدرت سایسی آن در اوایل دهه 1940 حاصل شد نمی توان فاشیسم را متعلق به یک دوره مخصوص تاریخی نمود. ابعاد فراوان تفکر فاشیستی پابرجا و در دنیای مدرن و نه فقط به صورت رسمی در احزاب سیاسی فاشیستی جریان دارند.

توجیهات فاشیسم

برخی از منتقدان که از دشواری های تبیین استدلالی ایدئولوژی فاشیسم آگاهند تلاش کرده اند توجیهاتی را برای ظهور رژیم های فاشیست در دوره بین دو جنگ جهانی ارائه دهند که از تفاسیر فرهنگی، تاریخی و حتی روان شناختی ناشی می شود. یهودستیزی یک ویژگی فرهنگ اروپائی در قرون متمادی و پیش از آنکه نازی ها آن را به عنوان عنصر اصلی فلسفه خود بپذیرند بوده است. شاید ریشه فاشیسم به اسطوره های پیش از مسیحیت آلمانی یا به ادبیات رمانتیک اوایل قرن نوزدهم و یا حتی به افسانه پردازی های سنتی برسد. فاشیسم ایتالیائی به ویژه، با جنبش های هنری از قبیل فوتوریسم شناخته می شود.
ریشه بسیاری از آنچه را که بخشی از تفکر فاشیستی شده اند را می توان به وضوح در قرن نوزدهم مشاهده نمود. جی دابلیو اف هگل، فیلسوف و ملی گرای بزرگ آلمانی، یکی از متفکران مشهوری بود که به ماهیت ارگانیک دولت و جامعه تأکید نمود.

فوتوریسم

یک نهضت هنری در اوایل قرن بیستم که به ویژه در ایتالیا جایگاه داشت. این نهضت از مظاهر پیشرفت از قبیل ماشین آلات ( دستگاه ها ) ، شتاب، هواپیما، خودروها و تمامی جنبه های قرن جدید خوشحال بود.
بعضی ها به اهمیت تئوری های نژاد باور قرن نوزدهم بذل توجه می کنند نویسندگانی از قبیل آرتور گوبینیو در مقاله ای درباره نابرابری نژادهای انسانی (1855)، هاستون استوارت چمبرلین در بنیان های قرن نوزدهم (1899) صاحب نظریاتی در این باره هستند. همچنین فردریش نیچه تأثیر به سزایی داشت. وی قائل به اهمیت نابرابری بین افراد، جنسیت ها، ملل و نژادها، و قدرت طلبی انسان های برتر (1) که اصول اخلاقی خودشان را ایجاد می کنند شد. فاشیست ها و به خصوص نازی ها، دیدگاه های نیچه از جامعه را که شکل یافته از رهبر، نخبه و توده ها ( دموکراسی حقیقی ) بودند را اخذ نمودند. نازی ها یک گروه چهارم موسوم به مادون انسان (2) را که به عنوان انگل جامعه و محکوم به قلع و قمع بودند بر آنها افزودند. همچنین توجیهات روان شناختی نیز برای فاشیسم ارائه شده است توجیهاتی از قبیل تفسیر فاشیسم به یک بیماری مهلک روانی یا ابراز تجلی سیاسی شخصیت سلطه جو. یک توجیه بسیار اثرگذار متعلق به اریک فروم در اثرش هراس از آزادی (1942) بوده است که معتقد است فاشیسم از انزوا، تنهائی و ناامنی ایجاد شده در یک جامعه لیبرال و خواست مردم برای پایان دادن به این وضعیت از طریق اعراض از آزادی شان برای دیگران ناشی می دهد.
بعد از سال 1945 یک توجیه ارائه شد به وسیله کارل پوپر و هانا آرنت این بود که فاشیسم نیز یک شکل از فراگیرندگی و بسیار شبیه به کمونیسم بود. فاشیسم به عنوان یک سیستم فراگیر، اساساً سیستمی بود که در آن، همه تمایزات بین دولت و جامعه از بین می رفتند، دولت کنترل مطلقی بر تمامی اشکال فعالیت های فکری، فرهنگی اقتصادی و اجتماعی داشتند و شهروندان کاملاً مطیع آن می شدند. با وجود اینکه تحلیل های تاریخی از فاشیسم، بر مطالعات مفصل از بیوگرافی شخصیت های مهم از قبیل هیتلر و موسولینی متمرکز شده اند یکی از دیدگاه های پذیرفته شده تر، دیدگاه مارکسیسم بوده است که فاشیسم آخرین سنگر سرمایه داری انحصاری در مقابل فروپاشی غیر قابل اجتناب آن می باشد. دیگر تحلیل ها به تأثیر فوق العاده جنگ جهانی اول بر جامعه اروپا، نظامی کردن جوامع، میهن پرستی افراطی و تأکید بر ارزش هایی از قبیل از خودگذشتگی، فرمانبری و اعمال شورانگیز اشاره نموده اند. البته نگرش های فوق هر کدام دارای ارزش هایی بوده و ایراداتی نیز دارند. تکیه بیش از حد به توجیهات روان شناختی، بعد مهم تاریخی را نادیده می گیرد. افزون بر این، در صورتی که فاشیسم شخصیت های حقیقی مخصوصی ارتباط می داشت تمرکز زیاد به چنین تیپ های شخصیتی در زمان و مکانی ویژه را ایجاب می کرد امری که عقلانی نیست. توجیهات سوسیالیستی مباحث نژادی را که قطعاً حداقل برای نازیسم اساسی هستند را کنار می گذارد و توضیح قابل دفاعی درباره حمایت های گسترده ای که از هیتلر و موسولینی به عمل آمد به دست نمی دهد. همچنین تحلیل های سوسیالیستی در اینکه رژیم های فاشیستی در حقیقت به منافع سرمایه داری خدمت می کنند شفافیت ندارند. در مقابل، هم هیتلر و هم موسولینی در زمان های مختلف احساسات ضد سرمایه داری قدرتمندی را ابراز کرده اند و البته، حزب نازی، صورت کوچک حزب ملی کارگران سوسیالیست آلمان بود. جدی ترین ایراد به این توجیهات این است که آنها نظریات فاشیستی را به حد کافی جدی نمی گیرند. آن ها ممکن است واقعیاتی از ماهیت رژیم های فاشیستی را به ما بگویند اما در مورد آرائی که آن را شکل داده اند چیزی عرضه نمی کند.

اندیشه های فاشیستی

با وجود اینکه ارائه یک شرح ساخت یافته از فاشیسم دشوار است باید خاطرنشان ساخت که یک تعداد از ارزش های فاشیستی وجود دارند که به صورتی کم و بیش منطقی با هم روابط متقابل دارند. ( ولو اینکه تفاوت های بارزی بین فاشیسم ایتالیائی و نازیسم آلمانی موجود است ) ، ما به این عوامل اشاره می کنیم. آنها را می توان به ترتیب ذیل طبقه بندی کرد:
• کشاکش، منازعه و جنگ
• غیر ماتریالیستی ( مادی ) بودن
• نامعقول بودن و ضدیت با عقل گرایی
• ملت و نژاد
• رهبر و نخبگان
• دولت و حکومت
• تئوری اقتصادی و اجتماعی فاشیسم

کشاکش، منازعه و جنگ

فاشیسم یک ارزش بسیار مثبت برای جنگ قائل بود. جنگ، آخرین مرحله مبارزه در جهانی در نظر گرفته می شد که در آن، کشمکش جوهره هستی بود. صلح پایدار نه تنها بی معنی بلکه خیالی زیانمند بود زیرا انسان ها در جریان منازعات دائمی ترقی زیادی کرده اند و در دوره صلح به طرف انحطاط حرکت نموده اند. فاشیست ها با اصلاح یا دست کاری تئوری های چارلز داروین در مورد تنازع برای بقاء به عنوان محرک تکامل زیست شناختی گونه ها، ادعا کرده اند که جوامع بشری نیز به مانند سایر موجودات زنده، به آنچه هربرت اسپنسر بقاء شایسته ترین ها توصیف می کند دست می زنند. در برخی تفاسیر، این جامعه داروینیستی در تطابق با نظام اقتصاد بازار نامحدود تصور شده است. فاشیست ها چنین استنتاجاتی را رد کرده اند. برای آن ها بخش اساسی در مورد فاشیسم ایتالیائی، ملت و در نازیسم آلمانی، نژاد بود. نابرابری بین افراد کره زمین یک فرض مسلم بود. بر اساس این فرض قبلی از نابرابری و ضرورت و مطلوبیت منازعه، یک نظام اخلاقی کاملی برپا شد که در آن، پیروزی ملت یا نژاد هدف نهایی بود. در آلمان این مسئله منجر به وضع قوانین نژادی حاکم بر ازدواج، و مجاز دانستن تعارضات نژادی سازمانی شد. در نهایت، کشتار جمعی (3) نافرجام یهودیان اروپائی و کولی ها، و برده سازی نژادهای پست تر از قبیل روس ها و لهستانی ها، منشأ گرفته فرضیه های ایدئولوژیکی منازعات نژادی بودند. در تلاش برای خالص نمودن ملت آلمان و بازگشت به ریشه آریائی ناب آن، اصلاح نژادهای گزینشی و طرح های فرزندخواندگی به راه افتادند.
اشخاص دارای معلولیت های جسمی یا روانی عقیم شدند یا حتی به طور سیستماتیک به قتل رسیدند. فاشیسم ایتالیائی تا این حد افراطی عمل نکرد اما تحت تأثیر آلمان، در اواخر دهه 1930 مقررات نژادپرستانه وضع شد و در مراحل بعدی جنگ، در سرکوب یهودیان اروپائی همکاری هایی با نازی ها اتفاق افتاد. سایر رژیم های فاشیست و شبه فاشیست در رومانی، مجارستان و دیگر نقاط اروپای شرقی این برنامه ها را دنبال کردند. افسانه برتری نژادی همچنین برای توجیه توسعه طلبی های خارجی آلمان و ایتالیا بکار رفت. نازی ها جهت به دست آوردن فضای حیاتی (Lebensraum) برای مردم آلمان اسلاوهای پست را بهانه قرار دادند. ایتالیا درصدد برپایی امپراتوری روم در آفریقا برآمد. آلمان در اواخر دهه 1930 در حالی که ایتالیا در سال 1935 به اتیوپی یورش برده بود درصدد گسترش ارضی خود در اروپای شرقی برآمد. این امر، به همراه فرهنگ کاملاً تحریک کننده نظامی گری، تجاوز و درگیری، مستقیماً به جنگ جهانی دوم رهنمون شد. با در نظر گرفتن هویت ملی، فاشیسم مخالف جهان میهنی بود اما شکلی از اینترناسیونالیسم با دیگر جنبش های فاشیستی مشارکت کننده در نبرد علیه لیبرالیسم، کمونیسم و دموکراسی طبقه متوسط ( بورژوازی ) را پشتیبانی می کرد. شکلی از فاشیسم بین المللی به وسیله موسولینی و هیتلر برای حمایت از جنبش در مقابل دشمنانش در نبردهایی از جمله جنگ داخلی اسپانیا مابین سالهای 1936-39 ایجاد شد. جریان های فاشیستی قبل از جنگ جهانی دوم، کنترل چندین کشور از جمله مجارستان، رومانی و فنلاند را در اختیار گرفتند. تکنولوژی مدرن، جنبش های فاشیستی معاصر را برای تبادل افکار و شگردها از طریق اینترنت توانمند می سازد.

غیر ماتریالیستی بودن

یک منبع بسیار مهم برای ارزش های فاشیستی غیر مادی بودن آن ها است. عقیده ای که ارزش های ماتریالیستی جامعه بورژوازی مدرن شامل آسایش مادی، امنیت و زندگی راحت را به کلی برای جامعه سنتی و تمدن والاتر مخرب می دانست. فاشیست ها ارزش های جنگ را بر ارزش های صلح مقدم داشتند. ارزش های غیر مادی شامل شهامت، شجاعت، دوستی، فرمانبری، میهن پرستی و وفاداری راسخ به رهبران می شدند. دکترین فاشیسم ترکیبی از ناسیونالیسم افراطی، اقدام انقلابی، فراگیرندگی و اهداف تجاوزکارانه خشن بودند. اغلب این ها از تجربه ناظمی فاشیست ها در طی جنگ جهانی اول نشأت می گرفتند، هر چند منابع مهمی در جنبش های فرهنگی و هنری اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم وجود داشتند. خصوصیات معنوی زندگی روستائی، طبیعی و دهقانی و تجسم ارزش های حقیقی ملی به عنوان یک راه حل سالم در مقابل واقعیت های بی رحم اقتصادی و اجتماعی شهر، موارد الهام بخش دیگر بودند.

کشتار جمعی

نابودسازی تمامی افراد یک گروه قومی، معمولاً به دلایل پست بودن نژاد. این اصطلاح معمولاً به تلاش آلمان برای پاک سازی یهودیان اروپائی، کولی ها و سایر مردمان به وسیله فرآیندی از قتل های دسته جمعی در طول جنگ جهانی دوم همراه اطلاق شده است.

نامعقول بودن و ضدیت با عقل گرایی

یکی از دشواری های تحلیل فاشیسم بر اساس یک زمینه عقلی، این حقیقت است که فاشیست ها تحلیل های عقلی به عنوان مبنای یک فلسفه سیاسی را به شدت رد می کنند. در این باب، آن ها کل طرح عقلی روشنگری اروپائی دو قرن پیش را رد کردند. با این وجود، بررسی منطقی عقاید فاشیستی غیر ممکن نیست. معروف است که فاشیست ها ترجیح می دهند با خونشان فکر کنند. این به معنای تکیه به تجربه، شهود، احساس و کنش است تا واکنش، عقیده است تا منطق، اعتماد است تا سوء ظن، و تجاوز است تا گفتگو. در درون این فرهنگ، برخلاف سنت لیبرالیستی، جایی برای مخالفت یا بحث وجود نداشت و فقط سازگاری مطرح بود. این سازگاری فقط بیرونی نبود. فاشیسم هم فکرها و هم قلب ها را می خواست. در اینجا، به طور پیش گویانه ای مشاهده شد، فاشیسم به یک مذهب نزدیک تر بود تا یک جنبش متعارف سیاسی سکولار. این همسانی صرفاً محدود به تجملات ظاهری از قبیل ایام جشن های رسمی، مناسک عبور، مراسمات افتتاح، سرودهای شبه مذهبی، تماثیل، گردهمایی ها، سبک های هنری و معماری نمی شود. کلیساهای قانونی و شرعی و به ویژه کلیسای کاتولیک، با نگرانی آگاه بودند که در ورای چنان نمادهایی یک نظام ارزشی و عقیدتی وجود داشت که رقیب خود آن ها بود. هم موسولینی و هم هیتلر به عنوان کاتولیک به صحنه آمدند اما هر دو بعداً کلیسا و مسیحیت خود را رد کردند. موسولینی وجود خدا را انکار می کرد؛ هیتلر به دنبال ایجاد یک دین جدید مبتنی بر ارزش های غیر مسیحی آلمانی ( ژرمنی ) بود. برای هر دو، مسیحیت یک تهدید بود زیرا برای به دست آوردن افکار مردم رقابت می کرد و مهم تر از آن به این دلیل که صلح، انسانیت و برادری را تبلیغ می کرد که آشکارا در مغایرت با هسته نظریه فاشیستی، یعنی استیلا و جنگ قرار داشت.

ملت و نژاد

موقعیت مهم نژاد و ملت در تفکر فاشیستی قبلاً ذکر شد. تمایز این دو از همدیگر حائز اهمیت است. نژاد در تئوری، یک واقعیت زیست شناختی است با ویژگی های متمایز که از نظر ژنتیکی موروثی است. بنابراین آن یک مجموعه ای مشخص از خصوصیات جسمانی است که نمی توان تغییرش داد. این حقیقت بیانگر آن نیست که یک احساس از سلسله مراتب نژادی باید منجر به اصلاح نژاد، اتونازی ( مرگ آسان ) یا کشتار جمعی شود ( مثلاً نژاد باوری یک ویژگی مهم امپراتوری بریتانیا بوده است ) ، اما تنفر نژادی ویژگی مهم نازیسم و بسیاری از جریانات فاشیستی مدرن بوده است. با این حال، ملیت در اصل یک وضعیت حقوقی است. دولت ها رویه ای دارند که بر طبق آن، فرد می تواند ملیت خود را تغییر دهد. ملت همچنین می تواند متضمن یک احساس از پیوستگی با، و تعلق به، گروهی از افراد متشکل از فرهنگ، تاریخ، زبان و سایر عوامل مشترک باشد. در هردو مورد، هویت ملی خصوصیت دائمی انسان نیست. آن را می توان ( هر چند به سختی ) تغییر داد.
فاشیسم ایتالیائی متمایل به تأکید بر ملت به عنوان منبع سیاسی نهایی هر گونه مشروعیت و یک هدف وفاداری کامل بوده است. نازیسم آلمانی در مقابل، هم بر ملت (Volk) و هم بر نژاد تأکید می کند. عبارت (volk) معنایی فراتر از صرف مردم دارد. آن دارای عناصر ویژگی های معنوی و فرهنگی یک ملت است که باید در مقابل همه فشارهایی که اعتبار آن را تضعیف و تحلیل خواهند برد مورد دفاع قرار بگیرد. هر ملتی، ویژگی های خاص خود را دارد اما (Volk) آلمان حمل کننده یک نظم معنوی و فرهنگی برتر و یک نقش ویژه در تاریخ بشریت است. یک تئوری دقیق نژادی مبنای سیاست دولت را می ساخت. بر اساس آن، بشریت به نژادهای مختلفی تقسیم می شد که خصوصیات متفاوت و قابل تشخیصی داشتند و امکان قرار دادن آن ها در یک نظم سلسله مراتبی وجود داشت. برترین نژاد، آریائی بود که آلمانی ها نزدیک ترین نمونه معاصر آن بودند ( هر چند اصالت آریائی آنان از طریق پذیرش نژادهای پست به داخل نژاد آلمانی تا حدی به خطر افتاده بود ) . برتریت آریائی ها تا قسمتی جسمانی و فکری و همچنان فرهنگی بود. آریائی ها به تنهایی قادر به ابتکار و پیشرفت بودند. سایر نژادها را می شد در یک سلسله مراتب قرار داد که آفریقائی تبارها ( سیاه پوستان ) ، کولی ها و بومی ها در پایین آن جای می گرفتند . یهودیان از آنجائی که می توانستند از خصیصه های آریائی ها تقلید کنند وضعیت خاصی داشتند اما در نهایت مشکل آفرین و از بین برنده نژاد آریائی بودند. همان طور که برنامه اول حزب نازی در 1920 روشن ساخت: هیچ کسی غیر از آلمانی نژادها، با هر عقیده ای، نمی توانست عضوی از ملت آلمان شود. بنابراین یهودیان نمی توانستند عضو ملت شود. نازی ها غالباً یهودیان را به حشرات موذی یا ویروس های خطرناک تشبیه می کردند. این طرز فکر به وسیله آریائی ها برای توجیه وضع قوانین نژادپرستانه در سال 1933، تبعیض نژادی و تعقیب با دلایل نژادی و در نهایت، سرکوب چنین دشمنانی به بهانه یک عمل دفاع مشروع به کار رفت.
شاید در عمل، تئوری های نژادی نازیسم، مهم ترین دکترین این تفکر باشد. هیتلر خود از مسائل نژادی عقده روحی برداشته بود و سیاست دولت آلمان قبل، در طول و بعد از جنگ جهانی دوم، بدون توجه به پیامدهای نظامی، عملی و اقتصادی بر پایه های نژادی قرار داشت. پی بردن به این مهم است که در تفکر نازیستی، تئوری های نژادی، واقعیات ثابت شده ای بودند. آن ها تلاش فراوانی را برای تعریف و طبقه بندی گروه ها و زیر گروه های گوناگون نژادی بر طبق ملاک های علمی نما بذل نمودند. فاشیسم نژادپرستی فاشیسم ایتالیائی کمتر بود. این رژیم در سال 1938 و زمانی که نیاز به تحکیم اتحاد با آلمان نازی وجود داشت یک بعد نژادپرستانه پیدا کرد. نژاد باوری برای بسیاری از فاشیست های ایتالیا نامربوط و به ندرت اتخاذ می شد. تأکید بیشتر بر ملت بود قرار داشت که هم به مردم ایتالیا و هم ایتالیای دوره رنسانس و امپراتوری روم گفته می شد. تأکید بر ملت و نژاد، سبب می شد در نزد فاشیست ها تأسیس هر گونه جنبش سیاسی بین المللی مذموم باشد. ایجاد جریان های سیاسی فاشیستی نسبتاً دشوار بود اما با این حال، تلاش هایی برای آن صورت گرفت. به هر حال، اگر فاشیسم در جنگ علیه دشمنانش به پیروزی می رسید اختلافات بین چنین جنبش های ملی گرایی پیش می آمد. کمونیسم، لیبرالیسم و نیز سرمایه داری جهانی همگی به دلیل احساسات بین المللی شان مورد نفرت فاشیست ها بودند. در مورد هیتلر این حقیقت که هویت یهودی فراتر از مرزهای ملی بود و یهودیان نقش برجسته ای در کمونیسم و سرمایه داری داشتند دلیل دیگری برای هراس و تنفر از آنها بود.

رهبر و نخبگان

همه تفاسیر فاشیستی به دلیل حمایت دموکراسی و کمونیسم از برابری، از آن ها ابراز تنفر می کنند. فاشیست ها اعتقاد دارند که نابرابری افراد، و ملت ها، یک حقیقت نمایان طبیعت است. نظام های سیاسی باید این را مد نظر قرار دهند و از این روست عقیده آنان به یک طبقه نخبه حاکم و یک رهبر قدرتمند و مقتدر ( انسان برتر ) ، که تجسم گر اراده همگانی مردم بوده و مردم را به طرف بازسازی و شکوه هدایت خواهد کرد. ایتالیای فاشیستی و به ویژه آلمان نازی طبقات حاکم قبلی را مسبب بدبختی های ملت می دانستند و آنان را سرزنش می کردند. در ایتالیا حزب فاشیست طبقه نخبگان جدید را تأسیس کرد که متشکل از افرادی بود که حائز ضروریات اخلاقی باشند.

اس اس (Schutzstaffel)

در اصل گارد هیتلر که در زمان ریاست هانریش هیملر تحول یافت به یک سازمان نژادی از گزیدگان که در صورت پیروی آلمان طبقه حاکم می شد.
در آلمان نازی، در جریان تأسیس تشکیلات اس اس، ظهور یک طبقه ممتاز نژادی نمایان بود. این تشکیلات که در اصل برای حفاظت از هیتلر برپا شده بود به وسیله رئیس آن، هانریش هیملر به یک طبقه ممتاز نظامی و سیاسی که بر اساس معیارهایی مثل خالص بودن نژاد، برای پاسداری از آلمان جدید برگزیده می شدند توسعه یافت. حتی مهم تر از گزیدگان، مفهوم پیشوا بود. پیشوا در یک شیوه تقریباً رمزآلود با مردم ارتباط پیدا می کرد، خواسته هایش را بدون هر گونه وضعیت قانونی القاء می نمود و به وسیله محدودیت های قانونی یا مداخله های غیر ضروری انتخابات، پارلمانو رسانه ها برای تحمیل مسئولیت بر او، مقید نمی شد.
حائز اهمیت تر نقش پیشوا هم در تئوری و هم در عمل بود که متعاقباً تقریباً هرگونه رژیم با یک رهبر دیکتاتور و فرهمند متهم به برچسب فاشیسم شده است. در واقع، جنبش های فاشیستی آنچنان رهبران خود مرتبط بوده اند که به ندرت بعد از مرگ رهبرانشان در قدرت دوام می آورند. در آلمان، این اصل پیشوا، به طور کلی برای جامعه به کار می رفت با تمرکز عمده بر قدرت که در صنعت، حکومت محلی، دانشگاه ها و وزارت های حکومت مرکزی به افراد اعطاء شده بود.

دولت و حکومت

فاشیسم یک مرام ضد دموکراتیک و ضد فرد است. افراد تابع نیازهای دولت و ملت اند. در تئوری و عمل فاشیستی باور بر آن بوده است که دولت به عنوان تجسم ملت، باید مطلق و فراگیر باشد. این باور مستلزم توسل دولت به ترور مخالفان خود، دیکتاتوری حزب واحد، انحصار یک ایدئولوژی و وسایل ارتباطی برای ایجاد یک جامعه ملی هماهنگ و رفع مشکلات جامعه است. هم در آلمان و هم در ایتالیا، دولت قدرت های حقوقی و سیاسی گسترده ای را کسب نمود که در همه حوزه های حیات دخالت و هیچ گونه مخالفتی را تحمل نمی کرد. به هر روی، تفاوت هایی بین دو کشور وجود داشت. برای موسولینی دولت از هر چیز دیگری حتی از ملت برتر بود. در حقیقت، ملت ایتالیا، در تئوری فاشیستی ایتالیائی ( و تقریباً در واقعیت تاریخی ) تاسیس دولت بود. دولت برای هیتلر نیز اهمیت زیادی داشت اما در نهایت یکی از ابزارهای نژاد بود که در اهمیت بر آن تقدم داشت. نژاد آلمانی به هیچ وجه منحصر به حوزه جغرافیایی کشور آلمان نبود. آلمانی های بسیاری بیرون از دولت آلمان در دهه 1930 زندگی می کردند. بنابراین، هدف هیتلر آوردن آن ها به داخل حاکمیت رایش بود. هم هیتلر و هم موسولینی تصور می کردند که فرد تنها به عنوان بخشی از این موجودیت های بزرگ تر و برتر، دارای معنا و ارزش است و اینکه آزادی حقیقی در تن در دادن کامل فرد به آنان حاصل می شد. نه نازیسم و نه فاشیسم یک تئوری مترقی از حکومت، سوای قدرت های دیکتاتوری پیشوا (Fuhrer) یا (Duce) ( تقریباً عبارت های آلمانی و ایتالیائی برای رهبر ) نداشتند. از نظر حقوقی، آلمان در مارس 1933 بر اساس اختیارات ویژه واگذار شده به هیتلر از جانب رویه های قانونی جمهوری وایمار اداره می شد. در واقع، به نظر می رسید قدرت های پیشوا مرزهای طبیعی حکومت را درنوردد. بنابراین دستورات نهایی در آلمان خواسته های پیشوا بودند. در عمل، و علی رغم معروفیت این سیستم به کارآمدی مقتدرانه، تحقیقات تاریخی از رایش سوم نشان می دهند که سیستم مزبور مختلف کننده نظم، خودسر، باعث هرج و مرج و پر از اختلافات، جاه طلبی ها و رواداری اندک بوده است. به واقع، هیتلر یک دیکتاتور سست بود که اغلب از اختلافات داخلی حزب نازی کنار می ایستاد، مردد بود و اختیارات فراوانی به وابسته ها محول کرد. در حقیقت، قدرت موسولینی محدود تر از قدرت هیتلر بود. در سال 1943 ارگان عالی حزب او یعنی شورای عالی فاشیسم، وی را برکنار کرد. با این وجود، موسولینی طرح هایی از یک ساختار سیاسی برای رقابت با نظام پارلمانی ارائه داد. این امر منجر به ایجاد یک دولت شرکت گرا ( صنفی ) شد که تلاشی برای حل اختلافات گروه های مختلف جامعه ( به ویژه گروه های کار و سرمایه ) به وسیله سازمان دهی شرکت ها بر مبنای گروه های حرفه ای ( شغلی ) و اقتصادی ( از قبیل پزشکان یا پرورش دهندگان انگور ) ، و نمایندگی آن ها در یک ارگان مشورتی تحت کنترل شدید دولتی بود. در سال 1939، آن جایگزین مجلس نمایندگان شد. جنبش های فاشیستی در جاهای دیگر اروپا تحت تأثیر موفقیت های نمایان آلمان و ایتالیا در غلبه بر بیکاری قرار گرفتند. اینکه آیا این امر تلاشی واقعی جهت ایجاد یک جایگزین برای دموکراسی سیاسی بود و یا صرفاً یک پوشش برای قدرت شخصی موسولینی، جای بحث و تأمل است. به هر حال، باید توجه کرد که اصل فاشیستی برتری جمع بر فرد به وضوح نمایان بود. همچنان که گروه ها نمایندگی می شدند نه فرد.

تئوری اقتصادی و اجتماعی فاشیسم

فاشیسم به عنوان جنبشی که محبوبیت خود را مرهون تمهیدات بزرگ برای مضیقه های اقتصادی دوره بین دو جنگ جهانی است، یک تئوری سازمان یافته اقتصادی ایجاد نکرد. با اینکه مارکسیست ها فاشیسم را به زشت ترین صورت سرمایه داری تعبیر می کردند، تئوری اقتصادی فاشیسم به وسیله داشتن یک سوءظن و خصومت با سرمایه داری، متمایل به نگرشی سوسیالیستی بود. بیانیه حزب فاشیست ایتالیا در سال 1919 قطعاً سیاقی سوسیالیستی داشت. این بیانیه به مصادره زمین داری های بزرگ، مالکیت همگانی گسترده و پرداخت های حداقلی فراخواند. گنجاندن این موارد در بیانیه، تا حدی تاکتیکی و تلاشی برای جدا نگهداشتن طبقه تازه از حقوق مدنی برخوردار شده کارگر از سوسیالیست های بین المللی بود. با این وجود، این ها دیدگاه های اقتصادی فاشیستی هستند تا فرصت طلبی های سیاسی.
در حالی که ادعای نمایندگی از منافع هر دو قشر کارگر و کارفرما در جامعه ملی سوسیالیستی که در حال تشکیل بود مطرح می شد نازیسم و فاشیسم در نهایت به سیاستی که قدرت کارفرمایان را تقویت و حقوق کارگران را تضعیف می کرد بازگشتند. این امر به ناکامی احزاب فاشیست در جذب سطوح بالای حمایت های طبقه کارگر و جستجوی حمایت در میان طبقات میانی مربوط می شد. در عین حال، قدرت دولت برای نمایندگی همه ملت و نه صرفاً فرقه ها ( دسته ها احزاب ) و گروه ها تقویت شده بود. هم در زمان رهبری هیتلر و هم موسولینی دولت نقش مهمی در اقتصاد ایفا نمود. با اینکه هیتلر شخصاً به اقتصاد علاقه اندکی داشت وزیر دارائی او چات، به صورت ناآگاهانه، شیوه های کینزی هزینه های دولتی را برای رونق اقتصادی به کار بست. موسولینی با کمی جدیت تلاش کرد تا یک دولت شرکتی ایجاد کند که در آن صنایع ویژه تحت نظارت دولت سازمان دهی می شدند تا اینکه هر گونه اختلاف بالقوه میان آن ها و منافع ملی، یا بین گروه های رقیب و به ویژه گروه های سرمایه و کار از بین برود. در سال 1930، شورای ملی شرکت ها تشکیل شد که کارگران را در طبقه بندی هایی قرار می داد و به حمایت از منافع آن ها می پرداخت. این منجر به این شد که آزولد مازلی، وزیر اسبق کابینه بریتانیا، حزب کارگر را ترک و در سال 1932 اتحادیه فاشیست ها را با هدف ایجاد یک ساختار مشابه در بریتانیا تشکیل دهد. اهداف اقتصادی فاشیسم به شدت تابع سیاست خوداتکائی ملی بود. صنعتی کردن در ایتالیا برای تقویت پایه های نظامی تشویق می شد. در داخل این دیدگاه کلی، سیاست خود بسندگی یا خودکفایی، یک نقش مهم ایفاء نمود. این سیاست که موفقیت های محدودی داشت در کل به منظور تقویت ملت به وسیله کاستن از وابستگی آن به واردات و نیروهای اقتصادی خارجی اعمال شد. اهداف سیاست اجتماعی نیز عمدتاً به همین نحو بود. در آلمان، اجتماع بنیادی، (Volk) بود که به عنوان مافوق تمامی طبقات یا منافع گروهی در نظر گرفته می شد. واژه مزبور بیش از آنکه سیاسی یا جامعه شناختی باشد نژادی بود. سلامت فرهنگی، فیزیکی و اخلاقی (Volk) اهمیت مهمی داشت. اینجا بود که رژیم های فاشیستی برای تأمین آن ها نقش نیرومندی ایفا نمودند، اعطای کمک های مادی و تسهیلات تفریحی، تدارک فعالیت های شاد تا تأمین هزینه اپراها از این دست هستند. مع الوصف، هدف آسایش ملت بود و نه فرد. برای مثال، سیاست های اجتماعی نازی هم ممنوعیت سقط جنین به دلیل افزایش جمعیت را دربر می گرفت و هم مرگ آسان افراد دارای معلولت های روانی و جسمی را به دلیل بهبود پایه ژنتیکی ملت مجاز می شمرد. زنان محدود به حوزه خصوصی خانه شده بودند. آن ها تابع مردان بودند، نقش واقعی آنان فراهم نمودن حمایت از مردانشان و پرورش کارگران و مبارزان سالم بود. در آن حوزه، آنها مورد عزت و احترام قرار می گرفتند و عنوان شیرزنان جامعه نوین فاشیستی مورد تشویق قرار می گرفتند.

فاشیسم مدرن اروپائی

جریان های فاشیستی در اروپا از دهه 1920 تا اوایل 1940 در اوج خود بودند. در سال 1945 این طور نمایان شد که آن ها اعتبار خود را از دست داده و شکست خورده اند. حکومت های فاشیستی در اسپانیا و پرتقال تا دهه 1970 به حیات خود ادامه دادند و صرفاً با مرگ ژنرال فرانکو در سال 1975 پایان یافتند و مجدداً برقرار و این بار در سال 1974 به وسیله کودتا از بین رفتند. اما جنبش های فاشیستی هرگز به طور کامل از بین نرفته اند آن ها صرفاً خود را از تندروی های پیشین دور کرده اند، برنامه های خود را اصلاح و دوباره عرضه کرده اند، و به دنبال کسب احترام و فرصت های جدید و قدرت هستند. فاشیسم در اروپا در حال حاضر قویاً محدود به حاشیه فعالیت سیاسی است. با این حال، عناصر فاشیستی به طور واضح در اکثر گروه بندی های سیاسی در اروپای مدرن و جاهای دیگر آشکار هستند. شاید بشود گفت که فاشیسم اصیل یک جریان انحرافی موقتی در تاریخ اروپا با زمان و مکان وسیع خود ( بین سال های 1919 تا 1945 ) بود و سرانجام از طریق شکست قطعی در جنگ جهانی دوم برای همیشه از بین رفت. با این وجود، می توان مجسم نمود همان طوری که خاطرات سالهای 1965 تا 1945 از چشم زمان دورتر و دورتر می شوند، یک شکل اساساً اصلاح شده از فاشیسم همچنان ممکن است یک نیروی سیاسی نیرومند بشود. پریمولیوا یک نویسنده یهودی ایتالیائی و احیاء کننده مسئله اردوگاه نابودی آلمانی (Auschwitz)، در سال 1987 خودکشی کرد، خودکشی او تا حدی به این دلیل بود که او مشاهده می کرد فاشیسم در حال رشد در میان نسل جدید است.
بسیاری از عناصر فاشیسم امروزه قابل اثبات هستند. فروپاشی کمونیسم یک خلأ اقتصادی، سیاسی و حتی عاطفی در اروپای شرقی به جا گذاشت. اغلب کشورها، از قبیل فرانسه و انگلستان، امروزه اقلیت های قومی قابل توجهی دارند که احتمال اصطکاک آن ها با اکثریت جامعه وجود دارد. دگرگونی های چشمگیر اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی که تا حدی محصول جهانی شدن هستند امور محقق سنتی را درهم شکسته، نهادهای سنتی را تضعیف و بسیاری از گروه های اجتماعی را ناخشنود و سردرگم نموده اند. ضدیت با سیستم جهان وطنی (4) یک مشخصه مهم احزاب فاشیست مدرن است همان طور که آن، ویژگی اسلاف این احزاب بین دو جنگ جهانی بود که ماهیت چند فرهنگی، چند نژادی و چند مذهبی جوامع مدرن غربی را رد می کردند. مطالبات در حال رشد آگاهی ملی، هویت منطقه ای و توسعه ناسیونالیسم های کوچک در اسکاتلند، ایرلند شمالی و ایالت باسک اسپانیا تمام با سیر تکاملی اتحادیه اروپا بوده است. خشونت های تروریستی و واکنش های مختل کننده به سبک فاشیسم، ویژگی های شاخص بوده اند. ناسیونالیسم خصمانه در یوگسلاوی سابق و جاهای دیگر با عواقب وحشتناکی ظهور کرده اند. جریان مهاجرت به اروپای غربی از آفریقا، آسیا و اروپای شرقی زمینه را برای تبلیغات سبک فاشیستی مستعد نموده است. در بسیاری از کشورها به نظر می رسد یک سرخوردگی در حال رشد از نفس لیبرال دموکراسی وجود داشته باشد همچنان که رأی دهندگان مشارکت کمتری را نشان می دهند و نظرسنجی ها، حاکی از سوء ظن عمیق به سیاستمداران هستند. گسترش اتحادیه اروپا به فقیرترین ملت های اروپای شرقی می تواند جنبش های فاشیستی را هم در اروپای غربی و هم اروپای شرقی تجهیز کند. بازسازی اقتصادی و کمبود کار در عرصه کشاورزی و صنعت ناکارآمد، منجر به ایجاد فقر در اروپای غربی خواهد شد در حالی که جمعیت را به مهاجرت به غرب و رقابت برای مشاغل برخواهد انگیخت.
یک پدیده جالب و شاید هشدار دهنده، پدیداری جنبش های جدیدی است که بر ملت، قدرت و انضباط تأکید فراوانی می کنند. لباس های یکدست، رژه ها ( نمایش ها ) و اجتماعات عظیم کنار رفته اند و یک تصویر بسیار فریبنده، دارای مطلوبیت رسانه ای، منطقی و غیر تهدیدآمیز برای رأی دهندگان ارائه می شود. فرآیندهای دموکراتیک مورد پذیرش اند و از انتخابات ابراز رضایت می شود. رهبران لباس های اقتصادی به تن می کنند تا یونیفرم های نظامی. ارتباط ها با خشونت و رفتارهای غیر قانونی عموماً انکار می شوند. چنین جنبش هایی موفقیت هایی داشته اند. یک نمونه آن ها جبهه ملی در فرانسه است. حربه جبهه ملی این ادعاست که طبقات کارگر و متوسط، از ناحیه جهانی کردن، نبود کار، فقدان امنیت، مهاجرت، تجارت های بزرگ و چپ های افراطی تهدید می شوند. انتخابات سال 1986 پارلمان ملی، که برای نخستین و آخرین بار در تاریخ جمهوری پنجم از سیستم نمایندگی نسبی استفاده می کرد بستری فراهم نمود تا جبهه ملی، با کسب ده درصد آراء صاحب 35 کرسی شود. در انتخابات سال 1997 آراء جبهه ملی به 15 درصد افزایش یافت اما فقط یک کرسی پارلمان ملی را کسب کرد که بعداً به دلیل بی نظمی های مالی اش از آن یک کرسی نیز سلب صلاحیت شد. در دور اول انتخابات ریاست جمهوری در آوریل سال 2002، ژان ماری لوپن، رهبر کاریزماتیک ( هر چند تا حدی نامتعارف ) ، با خارج کردن کامل لیونل جاسپین نامزد سوسیالیست ها از صحنه رقابت، تعداد آراء خود را به حدود 17 درصد افزایش داد. شکست بلافاصله لوپن در رأی گیری نهایی ( با کسب تنها 18 درصد کل آراء ) از اهمیت این واقعیت نکاست که فاشیسم با حمایت از احزاب راست گرای افراطی در سراسر اروپا، به یک نیروی سیاسی مهم در فرانسه تبدیل شده بود. این تأثیر با ناکامی جبهه ملی و کسب فقط یک کرسی در انتخابات پارلمان ملی 2002 نیز به کلی از بین نرفت. اتحاد شمالی و اتحاد ملی در ایتالیا، و نیز حزب آزادی استرالیا، حمایت های انتخاباتی مهمی را دریافت کرده اند و مورد اخیر حتی به دولت ائتلافی استرالیا در سال 2000 نیز پیوسته است. احزاب راست تندرو آلمان در میان احزاب قبلی کمونیست آلمان شرقی، با بهره بردن از دموکرات مسیحی ها موفقیت هایی را کسب نموده اند. در نهایت، حزب ضد مهاجرت (Lijst Fortuyn) در انتخابات ماه می 2002، و به تبع ترور رهبرش دومین حزب پارلمان شد.
در دموکراسی های جدیدتر اروپای شرقی، جریان های فاشیستی بسیار خشنی از قبیل حزب یهودستیز ( و با هوشمندی نام گذاری شده ) لیبرال دموکرات ولادیمیر ژورینوسکی در روسیه ظهور کرده اند. رژیم های توجمن در کرواسی و اسلوبودان میلوشوویچ در صربستان در طی دهه 1990 بسیاری از مشخصه های فاشیسم شامل پاک سازی قومی را نشان داده اند. این جریانات سوالی را ایجاد می کند که آیا حقیقتاً فاشیسم در حال احیاء است یا اینکه این جنبش ها، حداقل در اروپای غربی، چیزی بیش از احزاب محافظه کار به شدت راستی نیستند که همچنان کاملاً منطبق بر سنت دموکراتیک هستند؟ در مجموع، دورنمای احیاء فاشیسم هنوز ضعیف به نظر می آید. بیش از نیم قرن، معیارهای حکومت در اروپای غربی دموکراتیک بوده اند. ثبات سیاسی و اقتصادی، ارتقاء استانداردهای زندگی، برنامه های رفاهی و اشتغال کامل لبه های جدال سیاسی را کند نموده اند. به زعم برخی لیبرالیست ها مسائل و ابزارهایی از قبیل مسافرت، تلویزیون و آموزش، یک توده روادارتر و آگاه تر را به وجود آورده اند. به نظر می رسد فقط یک بحران بسیار جدی از قبیل رکود اقتصاد جهانی یا یک جنگ طولانی و ناموفق است که احتمالاً این ثبات نسبی داخلی سیاسی را شدیداً برهم خواهد زد، با این حال ممکن است عده ای با خاطر نشان ساختن جداگری اجتماعی موجود در برخی شهرهای شمالی انگلستان بین جمعیت های سفید پوست و آسیایی که در تابستان سال 2001 به خشونت انجامید حالت بدبینانه تری را مطرح نماید. در چنین بحران های بزرگی راست افراطی در اروپا مجبور بود روشن نماید که در اصل متعهد به فرآیند دموکراتیک و نهادهای لیبرال است یا اساساً آن ها را رد می کند.

فاشیسم در بریتانیای مدرن

تا قبل از دهه 1930، فاشیسم در بریتانیا محدود به تعدادی از دسته بندی های ستاینده ایتالیای فاشیستی. اما با تشکیل اتحادیه فاشیستی بریتانیا (BUF) در سال 1932، تحت رهبری آزولد مازلی، فاشیسم یک جنبش مهم شده بود. مازلی به خوبی در خور نقش رهبری فرهمند بود. او خوش سیما و دارای یک سابقه مؤثر نظامی بود. او یک نماینده پارلمان محافظه کار بود و بعداً یک وزیر کارگر شد. مازلی از شکست های دموکراسی پارلمانی در غلبه بر بیکاری شدید دهه های 1920 و 1930 که به نظر او ناشی از شکست اقتصاد بازار آزاد و مالیه بین الملل می شدند سرخورده شده بود. راه حل او ترکیبی از اجرای روش هزینه های کینزی به وسیله حکومت در امور همگانی، یک بازار مشترک متشکل از امپراتوری بریتانیا، و یک دولت شرکتی با هدف خودکفایی اقتصادی بر اساس مدل ایتالیائی بود. در این دیدگاه، حکومت پرتحرک تر می شد و مداخله زیادی در جامعه و اقتصاد پیدا می کرد.

جداگری ( آپارتاید )

نظام توسعه مجزای نژادهای مختلف آفریقای جنوبی که حقوق و وضعیت های قانونی را بر مبنای نژادی تخصیص می دهد. این نظام از اواخر دهه 1940 تا رسیدن قدرت به نلسون ماندلا در سال 1994 حاکم بود.
در حالی که مازلی تصور می کرد اتحادیه فاشیستی بریتانیا یک اکثریت پارلمانی را به شیوه های قانونی و عرفی به دست خواهد آورد، همین که به قدرت می رسید برای بازسازی نظام سیاسی بر اساس خطوط فاشیستی صاحب اختیارات فوق العاده ای می گشت. جنبش مازلی ابتدائاً یهودستیزی آشکاری نشان نمی داد و با موفقیت های هیتلر پس از 1933، به طور فزاینده به تقلید از حزب نازی پرداخت. خشونت، حملات به یهودیان، کمونیست ها و دیگر رقبا، و تصویر کلی ای که از جنبش به عنوان یک جریان مقلد از ایدئولوژی های بیگانه و غیر انگلیسی به وجود آمده بود اسبابی بودند تا جنبش مازلی به طور جدی بی اعتبار و کنار گذاشته شود ( به ویژه، در یک تجمع حزبی در المپیک در 1934 ) . وقوع جنگ با آلمان و ایتالیا، بازداشت مازلی و افشای وحشی گری های نازی ها در نهایت جنبش را از بین برد. پس از جنگ و سپری کردن زندان، مازلی تلاش کرد با تأسیس یک جنبش متحد که اهدافش عبارت از اتحاد اروپا، اخراج آفریقائی تبارها و دیگر مهاجران بودند فرصت های سیاسی خود را احیاء کند. این امر نتیجه ای نداشت و مازلی به کلی منزوی شد.
فاشیسم در بریتانیا پایان یافته به نظر می رسید. این جنبش هرگز به نقطه اوج خود باز نگشت و حتی یک نماینده پارلمانی نیز نداشت ( البته این امر تا حدی مربوط به نظام انتخاباتی بریتانیا می شد، اما عمدتاً به دلیل دیدگاه های سیاسی غیر قابل قبول این جنبش بود ) . با وجود این، در سال 1967، جبهه ملی تشکیل شد. این حزب به جای سیاست ضد یهود اتحادیه فاشیستی بریتانیا، یک سیاست افراطی ضد مهاجرت را دنبال می کرد. جبهه ملی که خود، ترکیبی از یک گروه بندی پیچیده از احزاب کوچک نژادپرست بود به سبب اختلاف عقیده و انشعابات موجود، شکافته شد و با وجود اینکه در دهه 1970 بیش از یک نهضت بود شکست سنگینی را در انتخابات عمومی 1979 متحمل شد. مقاصد جناح راستی مورد توجه محافظه کاران زمان مارگارت تاچر بود. جبهه ملی اغلب هواداران خود را در سال 1979 از دست داد و بلافاصله در سال 1982 به جبهه ملی و حزب ملی بریتانیا منشعب شد. ایدئولوژی حزب ملی بریتانیا معترفاً نئونازیستی و با چشم اندازی بریتانیایی تعدیل شده است. در سال های اخیر این اندیشه، خود را با پوشش دموکراسی مخفی نموده و از برخی موفقیت های انتخاباتی در سطح محلی برخوردار شده است مثلاً در سال 1993، حائز یک کرسی شورا در جزیره کوچک (Dogs) در لندن شد. در حقیقت، قصد آن براندازی دولت لیبرال بریتانیا و جایگزین نمودن آن با یک دولت شرکت گرای تحت رهبری یک مستبد است. سایر گروه های راست افراطی، با برخی فعالیت های سطح پایین تروریستی هدایت شده علیه غیر سفیدپوستان بریتانیایی، چپ گراها و هم جنس بازان مخالف نبوده اند. گروههایی مثل پیکار 18 (5) و اتحاد جرجیس دارای ویژگی هایی مثل خشونت های فوتبالی و موسیقی راک ( نژاد ) سفید بوده و ارتباطاتی را با گروه های اروپایی راست افراطی و شبه نظامیان اتحادطلب در ایرلند شمالی شکل داده اند.
در سال 1997 حزب ملی بریتانیا 56 نامزد معرفی نمود و در 10 حوزه انتخاباتی بالغ بر یک هزار رای کسب کرد. در حالی که این حزب هرگز برنده یا حتی نزدیک به کسب یک کرسی نشده است امتیاز یک رسانه تلویزیونی انتخاباتی را کسب نمود که برای تبلیغات، بسیار ضروری بود. این رسانه با چشم پوشی های زیادی از ماهیت سیاسی افراطی حزب، توانسته تعدادی هوادار جدید برای جنبش جذب کند. در سال 2001 علامت های نگران کننده ظهور دوباره راست افراطی در بریتانیا وجود داشتند. در انتخابات عمومی، حزب ملی بریتانیا 16 درصد آراء را در اولدهام به خود اختصاص داد. به تبع این، آشوب های خشونت آمیز در اولدهام، بورنلی و بردفورد اتفاق افتاد، که تا حدی به وسیله فعالیت های حزب ملی بریتانیا و دیگر سازمان های راست افراطی برانگیخته شده بودند. اندیشه لیبرال سردرگم، مضطرب و بهت زده بود. در حالی که برآورد کامل این توسعه ها هنوز زود است برخی عوامل، آشکار به نظر می رسند و در مجموعه ای از گزارش های مربوط به اغتشاشات منتشر شده در دسامبر 2001 نیز مشخص شده اند. رکود اقتصادی بسیاری از شهرنشینان انگلستان، به ویژه در شهرهای شرقی که قبلاً دارای صنایع نساجی انگلستان بودند به عنوان یکی از دلایل اصلی مشکلات نژادی و دیگر مشکلات اجتماعی تعیین شدند. در انتخابات حکومت محلی 2002، حزب ملی بریتانیا سه کرسی شورا را در بورنلی به دست آورد که اندک ولی مهم بودند. این نتایج حزب ملی بریتانیا را هم می توان به عنوان یک شکست خرد کننده، همچنان که رقبای آن ها اظهار می کنند نگریست، یا همان طور که خودشان ادعا می کنند به عنوان یک پیروزی مهم انتخاباتی علی رغم دشمنی فراگیر رسانه های لیبرالی تلقی نمود.
تلاش ها برای هم نشینی یا حتی درک متقابل بین طبقه کارگر سفیدپوست و جامعه مسلمان آسیایی به شدت سنتی بی نتیجه بوده است. هم جوانان سفیدپوست و هم جوانان آسیایی از جامعه در کل و ( به ویژه در میان مسلمانان آسیایی ) از بزرگ ترهای خود جدا می شوند. افزون بر آن، محرومیت های کلی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و یک احساس عمومی به وسیله سفیدپوستان فقیر مبنی بر اینکه مهاجران از مقامات محلی همه چیز دریافت می کنند وجود دارند. به طور کلی تر، حزب ملی بریتانیا همچنین قادر به سرمایه گذاری برای ایجاد تنفر عمومی از اتحادیه اروپا و یورو، یک برداشت کلی از جرم و انحطاط اخلاقی، و هراس گسیل کنترل نشده متقاضیان پناهندگی جعلی می باشد. به علاوه، بسیاری از اعضاء سنتی و سفیدپوست طبقه کارگر که سابقاً آراء خود را به حزب کارگر می دادند عقیده راسخ دارند که نئوکارگر دیگر حزب آنان نیست و میانه رو و لیبرال شده و غالباً با حقوق اقلیت ها بیش از منافع طبقه کارگر و فقرا سر و کار دارد. در این شرایط، راست افراطی قادر به ارائه راه حل های آسان برای مشکلات پیچیده بوده است. تصمیم گیری در این باره که آیا ترقی راست افراطی یک انحراف موقت است یا یک پیشرفت مهم، هنوز بسیار زود است. تجربه های قبلی نشان می دهد که کسب 20 درصد کل آراء را در هر حوزه انتخاباتی برای آن ها غیر متحمل است و سیستم انتخاباتی به طور مؤثر، آن ها را از پارلمان سلب صلاحیت می کند. صرفاً یک بحران شدید اقتصادی یا سیاسی ممکن است این وضعیت را دگرگون کند. با این وجود، راست افراطی توانائی چشمگیری برای دامن زدن به درگیری ها و آشوب دارد. همان طور که خاطر نشان شد طبقه بندی دولت ها، رژیم ها یا جنبش ها به عنوان فاشیستی همواره آسان نیست. جناح چپ همواره به راحتی، طیف وسیعی از عقاید و رژیم های مختلف را متهم به فاشیستی بودن نموده است. اکثریت مورخان مشتاق تأکید بر تفاوت های رژیم های مختلف فاشیستی بوده اند تا شباهت هایشان، با این حال برخی از مشخصه های برجسته را می توان تشخیص داد. ارزش های فاشیستی به عنوان ارزش های اخلاقاً بیگانه برای سنت یهودی مسیحی و سنت روشنگری لیبرال رد می شود. خود فاشیست ها از آنجائی که با سنت های مزبور مخالفند مشکلی با آن نخواهند داشت. ادعاهایی که فاشیسم را دارای اصول مطلوبی از قبیل مقابله با جرایم، ایجاد ثبات سیاسی و پایان دادن به بیکاری تصور می کنند قابل پذیرش نیستند. اصول مورد ادعا موقتی و ظاهری بوده و در مقابل جنایات عظیم فاشیسم علیه بشریت اهمیت خود را از دست می دهند. فاشیسم یک ایدئولوژی منسجم و یکدست نبوده و نیست.
می توان گفت تمامی جریان های فاشیستی همه یا اغلب ویژگی های زیرا را داشته اند: نژاد باوری، مخالفت با دموکراسی، لیبرالیسم و برابری، ادعای متجاوزانه دولت ملت، حکومت فراگیر به وسیله یک رهبری قدرتمند و تأکید بر ارزش های نظامی یا شبه نظامی. این ارزش ها دربردارنده فرمانبرداری، وفاداری، نظم، سلسله مراتب و یک مکتب فکری خشن، تقویت فیزیکی و تمامی لوازم پرچم ها، طبل ها، مارش ها، مراسمات ( جشن ها ) ، لباس های یکدست، جمعیت های احساساتی و هیجانی و شکوه و جلال عمومی سیاسی هستند. برآمدن از پس تهدیدهایی که فاشیسم بر دموکراسی های مدرن تحمیل می کند آسان است. احتمال به قدرت رسیدن حزب فاشیسم در بریتانیا یا هر گونه دموکراسی دیگری امروزه آنچنان بعید است که نباید به شدت نگران آن بود. فرهنگ دموکراسی در اتحادیه اروپا بسیار قوی و ریشه دار است. اما با این وجود، جریانات راست فاشیستی حقوق اقلیت های قومی، نژادی و مذهبی و دیگر گروه ها برای زندگی فارغ از سوء استفاده، تهدید، خشونت یا خرابکاری علیه خانه ها و مشاغلشان را تهدید می کند. رضایت در قاره ای که نژادباوری، بیگانه هراسی و خشونت فراوانی را در طول تاریخ طولانی و متلاطم خود ایجاد کرده و فاشیسم یکی از دستاوردهای غیر قابل قبول آن است به سختی ممکن است.

پی‌نوشت‌ها:

1- übermenschen.
2- Untermensch.
3- Genocide.
4- Cosmopolitanism.
5- combat 18.

منبع مقاله :
هریسون و بوید، کوین و تونی؛ (1392)، فهم اندیشه ها و جنبش های سیاسی ( مبانی علم سیاست )، دکتر عباسعلی رهبر، حسن صادقیان، کمار علیا، میرقاسم سیدین زاده، بی جا: انتشارات رویه، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.