برگردان: ابراهیم یونسی
هنگامی که «فیلیپ دوم (1)» در سال 1580 پرتغال را ضمیمهی مستملکات وسیع خویش ساخت شاعری حماسهسرا دیده از جهان فرو بست که اکتشافات و فتوحات شگرفی را که طی صد سال گذشته صورت گرفته و بسط و گسترشی را که در جهان پدید آمده و در ظهور رنسانس آن همه مؤثر افتاده بود صادقانه سرود. این شخص کسی جز «کاموئنس (2)» شاعر بزرگ پرتغال نبود که مدتی در افریقا و چندی در هند خدمت کرد و سختیها و مصائب بسیار دید، اما با این حال توانست حماسهی خویش موسوم به لوسیاد (3) (اوس لوسیاداس) را تصنیف کند.
این قصه که دربارهی «واسکوداگاما (4)» به رشتهی نظم درآمده براستی سراپا تجلیل و ستایشی است گرم و دلگرم کننده نسبت به خودِ ملت پرتغال، آن ملت کوچک و از رمق افتادهای که کشتیها و شمشیرهای خویش را به اکناف عالم کشید. این حماسهی ملی به رغم ساختمان کلاسیک و پیشگوییهای بلیغی که دربارهی پرتغال دارد و علاوه بر چیره دستیای که «کاموئنس» قبلاً نیز در شکلهای گوناگون اشعار غنایی نشان داده بود شایان اهمیت است، زیرا بر پایهی وقایع تاریخی تصنیف شده و در بیان احساس، واقع بینانه و از نظر برخورد بشر دوستانه است. این اثر دیرگاه به ساحت رنسانس رسید؛ به کشور کوچکی تعلق داشت که میرفت از صحنهی تاریخ محو شود، با این همه یک جنبهی مهم نهضت را بهتر از هر اثر منظوم دیگری بیان میکرد. آری، غربیان باید کاموئنس را بزرگ و معزز دارند.
اسپانیا که پرتغال را بلعید اینک در اوج قدرت خویش بود، و با مستملکاتی که در اروپای غربی داشت و امپراطوری عظیمی که در امریکا پی افکنده بود بی گمان ثروتمندترین و سهمگینترین ملل نوخاسته بود. اما این قدرت را میشد به مبارزه طلبید، چنانکه سرنوشت «آرمادا» نشان داد. توزیع ثروتش که در حقیقت متکی بر طلای «آزتک (5)» ها و «اینکا (6)» ها بود و از نظر اقتصادی پایههای استوار داشت به نحو بسیار بدی صورت میگرفت - چنانکه رمانهای رئالیستی جدیدش (که حماسهی گرسنگی خوانده شدهاند) به روشنی نشان میدهند. اسپانیا کشوری بود که حد وسط نمیشناخت؛ از عظمت و شکوه شاهانه تامهیبترین درجهی فقر، و از عرفان اولیائی تا صحنههای مشمئز کنندهی زندگی طبقات پایین اجتماع، همه را داشت. مردمش یکدست نبودند، چون نه فقط به سرزمینهای مجزا تعلق داشتند بلکه در میان آنها عدهی کثیری یهودی نومسیحی نیز بودند (بسیاری از نویسندگان بزرگ عصر طلایی را یهودی تبار میدانند). چنانکه در ادبیات قرن شانزدهم خواهیم دید این ترکیب در رنگ و طعم و بوی خود همانقدر اسپانیایی مینماید که بادهی سفید اسپانیایی. ادبیات فرانسه نفوذ بسزایی بر ادبیات اسپانیا داشت، و پس از تهاجم بر ایتالیای جنوبی و اشغال آن، تأثیر ادبیات ایتالیا، خاصه بر شعرا، از آن نیز قویتر بود. با این وصف، آنچه به زبان «کاستیلی (7)» که اینک زبان رسمی و ادبی اسپانیا است به رشتهی تحریر درآمده چیزی یعنی لحن و آهنگ و رنگ و کیفیتی دارد که جز به اسپانیا به جای دیگری تعلق ندارد.
این عصر طلایی، بطور عمده دورهی درام منظوم است، اما نویسندهی نثرنویسی، سروانتسی، هست که دنیا را مسخر ساخت، و لذا باید منتهای توجه را به وی معطوف داشت، هر چند درام را نیز نمیتوان بکلی از نظر دور داشت. و این درام سه حامی داشت: نخست کلیسا، که اصولاً اعتنایی به تئاتر نداشت اما نگارش نمایشنامههای مذهبی، یعنی «اوتوس ساکرامنتالس (8)» را دستور میداد و به اجرا میگذاشت؛ دوم دربار، که بیگمان تراژدیهایی را تأیید میکرد که شکوهشان به شأنش میبرازید. سوم تودهی مردم که نسبت به تراژدی و کمدی و خلاصه هر چیزی که صحنه را اشغال میکرد ولعی خاص داشت. میزان تقاضا را میتوان از عرضه تخمین زد: «لوپ دووگا (9)» علاوه بر آثار بسیار دیگری که از خود به جای گذاشت در حدود یکهزار و پانصد نمایشنامهی منظوم را در اشعاری لطیف به رشتهی تحریر کشید و مشهور است که در روز یک نمایشنامهی سه پردهای را تمام میکرد (و این تقسیمات نیز خود یکی از بدعتهای او است)، در حالی که مدیران تماشاخانهها به انتظار ایستاده بودند که کار را تمام کند تا نوشته را با خود ببرند. و تازه او خود یکی از گروهی کثیر بود، و اگرچه شهرتش عظیم بود مع الوصف این کار با این همه فشار و مدیرانی که دمِ در به انتظار اتمام آن میایستادند همه خود دال بر تقاضای وسیع عامه است. طرح صدها از این نمایشنامهها کهنه است و در آنها عشق و مذهب و شرافت و وفاداری، به همان شیوهی آشنا در برابر هم قرار میگیرند؛ قهرمانان مردامی هستند با مناعت، دارای احساسات عالی و سخنور، اما عاری از خصائص فردی، با رگهها و حالاتی که شاید برای زمانهای قبل مناسب میبود. اما در میان نمایشنامههایش آن عده که توانستهاند به حیات خویش ادامه دهند، شاید آنهایی که برای بقاء، انسب بودهاند - و از آن جمله آنهایی که نمایشنامه نویس به هنگام تحریرشان از عالم باشکوه «سلحشوری» فرود آمده و به جهان خاکی و به میان دهقانانی که در این جهان زیست میکند بازگشته است - آثار ضعف کمتری به چشم میخورد. استاد دیگر درام اسپانیا «کالدرون (10)» است، که دیرهنگام رسید، و هر چند از لحاظ زمان در دایرهی بررسی ما نیست لکن از نظر فکر در قلمرو کار ماست و باید از او یاد کرد. چون دیرآمد روزگار بدیههگویی و بدیههسرایی بسر آمده بود، و برخی از بهترین نمایشنامههایش (از آن جمله شهردار ظلمیه (11)) تجدید بنای دقیق نمایشنامههای متقدمینی چون «لوپ دووگا» یا «تیرسودومولینا (12)» است، منتهی مبتنی بر رعایت دقیق اصول فن نمایش. هم او در بیشتر انواع درام، از تمثیلهای مذهبی گرفته تا تراژدیهای نیرومند، در صحنههای رئالیستی، موفق است. اما با قطعات سمبولیکی مانند ال ماژیکو (13) - که شلی (14) در ترجمهی خود ترجیح میدهد آن را ساحر معجزنما بخواند - و نیز زندگی رؤیایی است (15) که اغلب در قالب اقتباس در بیشتر ممالک اروپایی به روی صحنه آمدهاند ارزندهترین و مشخصترین دستآورد خویش را به درام جهان عرضه میدارد و به خیل دراماتیستهای بزرگ مغرب زمین میپیوندد. و این شاید دشواری ترجمهی اشعار فاخر «کالدرون» باشد که درامهای منظوم و سمبولیک او را از صحنهی تماشاخانهها به دور نگه داشته است و بیگمان اثر وی زندگی رؤیایی است به چیزی بیش از ترجمهی منثور نیاز دارد - و این امر را نباید ناشی از این پنداشت که نمایشنامههای وی کیفیت عالی انسانی درامهای شکسپیر را ندارند، هر چند این نقص را به وضوح دارند. و بالاخره بین «لوپ دووگا» و «کالدرون» هستند بسیاری دراماتیستهای کم مایهتر که در کار خود استادند و نه تنها به تئاتر اسپانیا بلکه به تئاتر سایر کشورها، خاصه فرانسه که کمدی کلاسیکش مدیون و مرهون این اسپانیاییها است، خدمت بسزا کردهاند: «کورنی (16)» سید (17) را در اسپانیا یافت و جهان از دولت سرِ «تیرسودومولینا» در همین سرزمین به «دن ژوان (18)» فناناپذیر دست یافت.
در میان رقبای ناموفقی که «لوپ دووگا» در عرصهی تئاتر داشت کهنه سربازی بود که در نبرد «لپانتو (19)» جراحت شدید برداشته و بعدها نیز به اسارت مغربیان (20) درآمده بود. این پیر سرباز ماجراها و حوادث بسیاری را از سر گذرانده و با فقر و مسکنت و سختی و مشقت آشنا گشته بود و مقدر بود که این آشنایی را همچنان ادامه دهد. علاوه بر نمایشنامههایی که نگاشته بود اشعاری هجایی نیز سروده و رمانی «چوپانی (21)» به نام گالاتئا (22) را هم تصنیف کرده بود. نام این پیر سرباز «میگوئل دوسروانتس (23)» بود. در این زمان آثار داستانی فراوانِ اسپانیا بطور عمده به دو نوع تقسیم شده بود: رمانهای پهلوانی، و اندکی بعد رمانهای توصیفی که به زندگی شبانی میپرداخت. اما در سال 1499 که سلستینا (24) انتشار یافت قرن شانزدهم بسط تدریجی نوشتههای گونهی دیگری را نیز دیده بود که نه تنها بر توصیف سلحشوران و شبانانِ پرداختهی خیال، بلکه بر مشاهدهی زندگی استوار بود و زندگی را به شیوهای که در لازاریلودوتورمس (25) و گوزمان دالفراچه (26) اثر «آلمان (27)» باز مییابیم منعکس میساخت. لازاریلودوتورمس در حقیقت نخستین رمان «پیکارسک (28)» است؛ و سروانتس این سه رمان را که از نظر فرم با هم تفاوت داشتند اما به یکسان از مقبولیّت برخوردار بودند پایهی کار خویش قرار داد، و آنها را به هم آمیخت و آنچه را که به نبوغ خود وی تعلق داشت بدیشان افزود و در قالب دن کیشوت (29) که در دو بخش و به فاصلهی چند سال منتشر شد یکی از شاهکارهای مسلم ادبیات غرب را به ما ارزانی داشت (ضمناً باید از رمانهای عبرت آمیزش نیز نام برد، چون بعضی از آنها در حقیقت رمانهایی بسیار خوب هستند). دن کیشوت نخستین رمان مدرن است که در پرتو آن هزاران رمان پا به عرصهی وجود نهاد و هنوز هم از بسیاری جهات در مقام بهترین رمان جهان باقی است و در شهرت و معروفیت در میان آثار داستانی ادبیات مغرب زمین مانند ندارد. این رمان، صفت «دن کیشوت مآب» یعنی خیالباف، و هم چنین دو قهرمان فناناپذیر را در وجود «دن» و ملازمش «سانچوپانزا (30)» به ما ارزانی داشته است. شهرت و محبوبیت جهانیاش کیفیّت افسانه بدو داده است. بسیار کسان، ناخوانده آن را میشناسند، و این نیز شاید به سبب این است که متون تلخیص شدهی آن، به عنوان داستانی فکاهی و پر ماجرا، نسلها کودک را محظوظ داشته است. البته بسیاری از خردمندان ما آن را بکرّات و دفعات خوانده و مرور کرده و سخن سنجانِ هر عصر و زمان سخنان متفاوتی در اطراف آن گفته و آن را به نحوی تفسیر کردهاند. این رمان در مقام داستانی مضحک، در مقام آینهی تمام نمای زمان و مکانی خاص، و به عنوان داستانی که دو قهرمان غول آسا آن را در سیطرهی خود گرفته اند یا در مقام تمثیلی اخلاقی یا تمثیلی عمیق از زندگی انسانی به مدت بیش از سه قرن انواع خواننده را در سرتاسر جهان غرب شیفته است. در این مقام شاید شکسپیر توانسته باشد اذهان و افکار بیشتری را مسخّر و محظوظ کند - و شگفتا که شکسپیر و سروانتس هر دو در یک روز، در بیست و سوم آوریل 1616 دیده از جهان فرو بستند.
با این همه، این شاهکار بزرگ بی نقص نیست. در بخش نخستین کتاب، سروانتس (که در قلمرو ادبیات دشمن فراوان داشت) در گفتن داستان گشرف پهلوان و ملازمش جرئت و اعتماد لازم را ندارد و برای حمایت داستان اصلی داستانهای فرعی و مطالب دیگری را بدان میافزاید و داستان اصلی را متورم میکند، و همین خود موجب میشود آرزو کنیم که این مطالب هر چه زودتر بگذرند تا به سراغ دن کیشوت و سانچوپانزا باز آییم. در بخش دوم که قدری با عجله تحریر شده - و علت این شتاب نیز بخش مجعولی بود که تحت همین نام منتشر شده بود - نویسنده به سبب اینکه سالیانی چند در پرتو موفقیت بخش نخستین کتاب (که قبل از سال 1615 و پیش از انتشار بخش دوم، در مادرید و بروکسل و لندن و پاریس انتشار یافته بود) آرمیده است و دیگر از بی اعتمادی رنج نمیبرد و به همین جهت ساختمان بخش دوم کتاب دقیقتر و محکمتر است و داستانهای فرعی چندانی ندارد و از خشونت طنزهایش نیز کاسته شده است. لیکن در اینجا ضعف سروانتس خودآگاهی او است و این خودآگاهی تا حدی به دن کیشوت و سانچو نیز سرایت میکند، زیرا این دو نیز در این بخش از کتاب در موفقیت آفرینندهی خویش سهیماند و مورد توجه همگانند - و این خود جریان شگفتی است، زیرا پهلوان و ملازم بخش دوم کتاب را، در مقام قهرمانان بخش نخست، از وجود خود در اجتماع و هم چنین از قضاوت مردم نسبت بدانها آگاه میسازد. به حق میتوان گفت که دن کیشوت یک رمان دو جلدی نیست بلکه دورمان است دربارهی اشخاص واحد. و نکتهی مهم اینکه دن کیشوت که، شاید به مدد تلخیصهایی که برای کودکان شده، به افکار عامه راه یافته و در آن مأوی گزیده قهرمان ماجراهای اولیهی داستان و عنصر اساطیری بخش نخستین داستان است. بخش دوم کتاب از نظر ساختمان دقیقتر و از لحاظ داستانی بیش از بخش نخست در اختیار نویسنده است.
راز جاذبهی وسیع و آزاد از قید زمانِ دن کیشوت در این است که میتوان آن را در مقامهای مختلف درک و ارزیابی کرد. اما پیش از آنکه به این نکته بپردازیم نخست باید نظر عجیبی را که جز برای نقدهای بسیار سطحی برای هر چیز دیگر مهلک ومرگبار است رد کنیم. این نظر یا عقیدهی عجیب مشعر بر این است که در یک اثر هنری نباید خارج از منظور آگاهانهی هنرمند چیز دیگری را کشف و جستجو کرد، و لذا اگر سروانتس میگوید که دن کیشوت هجوی است بر داستانهای سلحشوری در این صورت همین است و بیش از این نیست. این سخنی است بی معنی. چه اولاً ممکن است که سروانتس مانند بسیاری از نویسندگان دیگر با اعلام این مطلب خواسته باشد خود را از دردسرها و ناراحتیهایی به دور نگهدارد؛ ممکن است دانسته و سنجیده چیزهایی را در نظر داشته منتهی ترجیح داده است چیزی دربارهشان نگوید. ثانیاً ممکن است براساس طرح سادهای آغاز به کار کرده و سپس طرح را آگاهانه بسط داده باشد. ثالثاً ممکن است در حین آفرینش اثر، سیل حوادث و صحنهها و گفتگوهایی که از ناخودآگاه برمیخاسته تراوشهای ضمیرآگاه را به سویی افکنده و رنگ اثر را پاک عوض کرده باشد. وی چیزی را میآفریند که میرود زندگی خاص خویش را آغاز کند، و این زندگی مانند هرزندگی دیگری میتواند از جهات و جوانب مختلف و بر حسب معیارهای گوناگون مورد عنایت و ارزیابی واقع شود - و میتوان پنداشت که این هر سه فرض در مورد سروانتس، این رمان نویس بزرگ، و این پیر سرباز شکسته و از پای افتاده صادق است، زیرا هنگامی که به نگارش این شاهکار پرداخت گرچه به مال فقیر لیکن به تجربه غنی بود: طی سالها سفر مشاهده کرده و گوش فرا داده و تأمل کرده بود، و لذا تردید نیست که هنگامی که قلم به دست گرفت آدمی کار کشته و پخته و عمیق بود. به این جهت بهتر است آنچه را که میتوانیم از او، از این طنزنویس عمیق، بگیریم و حکمتی را از او طلب کنیم که قادر به جذبش باشیم و شتابزده نپنداریم که ذهن ما میتواند محتوای فکر او را در خود جای دهد. اگر دن کیشوت چیزی جز تمسخر و تقلید مسخره آمیز رمانهای رو به زوالِ عهدِ پهلوانی نبود در حوالی سال 1650 لحظات احتضار خویش را میگذرانید و در 1800 میمرد، و در آن هنگام که نویسندگان بزرگ قرن هیجدهم را به حرکت درآورد و در بوتهی فراموشی میبود. نه، آدم یک شاهکار جهانی را بدین منظور نمیآفریند که در قفسهی کتابخانهها یا دانشگاهها جای گیرد و به فراموشی سپرده شود.
این داستان مضحک، قصهی عاشقانه، افسانه یا تمثیل - هر نامی که میخواهید بر آن بنهید - در پیرامون این دو شخصیت عجیب، این نجیب زادهی لاغر و بلندبالا و خیالپرداز و دهقان کوته بالا و فربه و دنیاداری دور میزند که صِرف گفتگوشان، حتی اگر وقایعی هم روی نمیداد، کتاب را زنده و جاوید میساخت. میتوان گفت که پهلوان سلامت عقل خویش را از دست داده است: پس از کتابهای متعددی که دربارهی حوادث و ماجراهای پهلوانی و پهلوانان سرگردان میخواند و با شور و شوقی که در خواندن این گونه داستانها به خرج میدهد بر آن میشود که خود به کسوت پهلوانی سرگردان درآید. در جهان واقعی که پروای پهلوانان سرگردان را ندارد حوادث و ماجراهای بسیاری را از سر میگذراند؛ زیرا آسیای بادی را با غول و گوسفند را با جنگجو اشتباه میکند، و سرانجاجم کار به جایی میرسد که وی را در قفس مینهند و به خانه باز میگردانند. اما در عین حال آدمی است مبادی آداب، مهربان، شجاع و سختی کش، و در حقیقت واجد کلیهی فضایلی که در جامعهی مسیحیت ستایشگران فراوان دارد. مگر اینکه صحر و جادویی در کار باشد وگرنه به هر زنی که بر میخورد زیبا و سزاوار عالیترین احترام است. اصول و هدفهای دیگران نیز همانقدر عالی و عاری از غرض است که اصول و هدفهای خود وی. مردم با دست انداختن و کتک زدن و تخفیف و تحقیر به ندایش پاسخ میدهند. ملازمش، سانچوپانزا، توجهی به پهلوانی و عوالم پهلوانی ندارد و جز به خورد و خواب به چیزی نمیاندیشد. او در حقیقتِ خرَدِ عملی است، و به زبان ضرب المثلهای دهقانی سخن میگوید، و قاعدتاً باید بقدر کافی از سلامت عقل برخوردار باشد ولی آیا اینطور است؟ اگر چنین است پس چرا این همه از خانه و خانوادهی خود به دور افتاده و وانمود میکند که ملازم خاص پهلوان مجنونی است؟ عقل سلیم یا خرد عملی، در برابر وهم و تصور، ناب تحمل ندارد، چنانکه جسم را در برابر روح هیچ تاب مقاومت نیست. سانچو در عین حال که مردد است و مدام غر میزند بی اختیار از پی دن کیشوت روان است، و به قلمرو اوهام و خیالات بلندگام مینهد، و چندی نمیگذرد که او نیز، به گفتهی سلمانی، در شوریدگی دست کمی از ارباب خود ندارد. دن کیشوت وعده کرده است حکمرانی جزیرهای را به وی تفویض کند و سانچو مطمئن است که ارباب، که وی بی اختیار سر سپردهی او است، به وعدهی پهلوانی خویش وفا خواهد کرد تا این حد میفهمد اما نه بیش از این، زیرا علی رغم گفتگوهای جالب و بی پایانی که بین آن دو در میگیرد ارتباط حقیقی بین آنها تقریباً امکان ناپذیر مینماید. اما سانچو آنقدر از توهّم و رؤیا بهره دارد که با اشتیاق، فراتر بنگرد و جزیرهی معهود را در دور دست ببیند: جزیرهای که سرانجام به آن میرسد و آماده میشود که با منتهای کاردانی بر آن حکومت کند. راست است، بسیاری از انتظاراتش برآورده نمیشود، زیرا زندگی یک حکمران چنان نیست که او میپنداشت؛ اما به هر حال، این وضعی است که برای بسیاری کسان که در طلب قدرت بوده و بدان رسیدهاند پیش آمده است. هنگامی که جریانِ داستان به بخش دوم میکشد و پیچیدهتر میشود - ولو فقط به این علت که پهلوان و ملازمش، هر دو، وجود و موقعیت خویش را به شدت احساس میکنند و میدانند که انگشت نمای خاص و عامند- سانچو نیز که اینک پارهای از پندارهایش به نحوی دردناک به پژمردگی گراییده دست کم به اندازهی ارباب، سلامت عقل خویش را از دست داده است. وی در پارهای موارد شخصیت غالب داستان است و با اعتماد و اطمینان از ساحران و افسونگران و علی الخصوص در این باره که به قوهی سحر شاهزاده خانم «دولسینه (31)» را به دختری روستایی مبدل ساختهاند که دهنش بوی سیر میدهد سخن میدارد. آری، اینک از عقل سلیم اثری نیست.
استهزاء شدید اسپانیایی همچون میلهی رگه نمای معدن، قشر شوخی پر از سر و صدا و غوغا و طنز آشکار را میشکافد و ما را مرحله به مرحله به مراتبی که هر یک عمیقتر و جهانیتر از مرتبهی ماقبل خویش است رهنمون میشود و با جریان تراژیک - کمیک حقیقت و پندار و واقعیت و ظاهر، که اساس علّی دارد، درگیر میسازد. در سطحی، براستی خندهدار است که دن کیشوت کاروانسرای محقری را با قلعه و کاروانسرادار را با قلعه بان و زنان هر جایی را با بانوان متشخص و خوراک محقر را با شام فاخر اشتباه میکند. اما چون از این مرتبه گذشتیم به مقامی دیگر میرسیم که در آن چیزها همه قیافهی تراژیک به خود میگیرند و همین شخص که سلامت عقلش را از دست داده و مورد تمسخر و اسباب شوخی همگان است همهی آنچه را که باید میبیند - یعنی اگر ارزشهای ما واقعاً همانهایی بودند که ادعا میکردیم و عالم مسیحیت، خارج از مواعظ و رؤیاهای ما بود. بهمرتبهی بعد که میرسیم داستان، هر چند این بار مزه و طعمی تلخ دارد، باز قیافهی کمیک به خود میگیرد: آخر، جهان هنگامی که از جانب دن کیشوت و پندارهای واهیش به مبارزه خوانده میشود چگونه رفتار میکند؟ میخندد، اما خودپسندیش بکلی درهم ریخته است، و خندهاش شائبهی خشم دارد، و لذا بر چهرهی دراز و باریک پهلوان گل میماند و پیکر لاغر و استخوانیش را به چوب میبندد و میکوشد که افکار پوچِ پهلوانی و آداب خاص و سحر و افسون را از سرش بدر کند. اما این جهان خشن و خشمگین، خود در پنجهی افسون بدو مرگباری است؛ اینک خود، افسون کنندهی خویشتن گشته و به مدد ظواهر گروهیِ بد و نکبت باری که واقعیت مینامد، از خود انتقام میگیرد. در زیر این قشر، باز طنز و طعن تلخ و دردناکی نهفته است: شر، خیر را استهزاء میکند و دست میاندازد و از میدان بدر میکند، جنونی حقیر بر شوریدگی با شکوه چیره میشود.
با نگاهی دقیقتر حتی از جنون نیز نمیتوان سخن داشت. دن کیشوت به هیچ روی دیوانهی تمام عیاری نیست که شعور آگاهش پاک در پنجهی شعور مغفوله قرار گرفته و خود به یک رؤیا یا پندار ثابت چسبیده باشد. اگر چنین بود شرح بدبختیها و وصف مصائب یک دیوانهی بینوا لطفی نمیداشت. سروانتس با طنز و طعن و اشارات ظریف و دقیقی که یکی پس از دیگری میکند نشان میدهد که «آلونسو کوایخانو (32)» نجیب زادهی پا به سن گذاشته و مجرد اهل مانچا (33) پس از اینکه سالها بر داستانهای پهلوانی تأمل کرده به کسوت دن کیشوت، پهلوان سرگردان در میآید و دیوانه کاخ پندارهای خویش را اندک اندک بالا میبرد، چندان که میتواند در محیط آن زندگی کند. سپس، در ضمیر آگاه کوایخانو، که اینک در سیطرهی ضمیر نابخودآگاه دن کیشوت است، مراقبت میکند که این پندارها را - که اینک واقعیتی غالبند - از دست ندهد. بنابراین هنگامی که با مقوّا کلاهخودی میسازد و میبیند که با نخستین ضربهی شمشیر از هم میشکافد آن را مرمّت میکند و حتی مستحکمتر نیز میسازد اما دیگر با شمشیر آزمایشش نمیکند: حق تقدم را به پندار خویش میدهد و یقین حاصل میکند که این همان کلاهخودی است که میخواهد. و از این جا به بعد، چنانکه «ماداریاگا (34)» خاطر نشان میسازد و با ذکر نمونههای بیشتر ثابت میکند، «دن کیشوت دیگر به واقعیت اعتماد نخواهد کرد و هرگاه احساس کند که احتمال ضعیفی هست که حقایق، خلاف ظنّ و تصورش را نشان دهند به وسوسهی آزمایش تن در نخواهد داد.» و این کاری است که همهی ما میکنیم: ما نیز مواقعی که پندارهای خوش و دل انگیز خویش را در خطر مواجهه و مقابله با حقایق مییابیم تن به وسوسهی آزمایش نمیدهیم. (نکتهی مسخرهآمیز دیگر اینکه طی تمام داستان، نویسنده نیز خود نمیتواند در برابر پندار خویش مقاومت کند و میپندارد که هنوز تصور و تخیل شاعرانهی نوع زندگی شبانی در جامعه وجود دارد، اما خواننده نباید تصور کند که سروانتس خود از این امر آگاه نیست و یا از آن لذت نمیبرد.) و چنانکه دیدیم سانچو یعنی همان کسی که با حقایق حیوانی به خوبی آشنا است، نه تنها در پندارهای پهلوان سهیم میگردد بلکه درست در هنگامی که ارباب میخواهد پردهی پندار را به کنار زند وی بیش از پیش در آنها فرو میرود، و به همین جهت در اواخر کتاب باشور و علاقهی فراوان از افسونگران و ساحران سخن میگوید تا بدان وسیله توضیح دهد و بگوید چرا و به چه دلیل واقعیت و پندار را نمیتوان با هم سازش داد. در اینجا درست به مردمی مانند است که سیاستمدار نیم شوریدهای تحت تأثیرشان قرار داده و آراءشان را تحصیل کرده باشد. و اما افسونگران، - که افسونشان پندارهایمان را در هم میریزد - معتقدیم که ایشان مدام در کارند و افسونهای خویش را بر ما میدمند، منتهی ایشان را به نامهای مختلف میخوانیم: کلیسا، دولت، مالیه، حزب و مطبوعات. و بالاخره، چرا هنگامی که داستان به پایان خویش نزدیک میشود پندارهای دن کیشوت رنگ میبازد و ذهن تارش روشنی میگیرد؟ به تعبیری که از متن کتاب عاید میشود پهلوان سرانجام در مییابد که داستانهایی که طی بحران دراز مدتِ جنون خویش میخواست بر طبق آنها زندگی کند بی اساسند، و لذا به جهان واقعیت باز میگردد. اما تأویل عمیقتری که زیر و بمهای داستان به دست میدهد این است که به این علت با خیالات واهی خویش بدود میگوید که نزدیک شدن مرگ، این واقعیت بزرگ و دشمن فیروزمند کلیهی پندارها را احساس میکند.
مشهور است که سروانتس طرح این کتاب بزرگ را هنگامی ریخت که در زندان بسر میبرد (و براستی این بهترین فکری است که تاکنون به ذهن یک نویسنده رسیده است!) و اگرچه مردی بلند نظر و مبادی آداب و سرافراز بود و زندانهای بسیار دید، و از این زندانها که رهایی مییافت به جهانی وارد میشد که خود زندانی دیگر بود. زندگیش توأم با فقر و تلخکامی و التجای بیهوده به درگاه اغنیاء و قدرتمندان و انجام اعمال خفت آمیز بود، و سرانجام به وضعی دردناک پایان پذیرفت. وی یکی از اعضای طبقهی «آقا گرسنه» های سرفراز بود، که شگفتا واردات افسانه وار طلا و نقره از مستملکات اسپانیا و تورم پولی که متعاقب آن عارض شد ایشان را خانه خراب کرد. باری، اینک «آرمادا» نابود گشته بود - آرمادایی که سروانتس به خاطر ایجاد آن، برای گردآوری مالیات، در اطراف مملکت به راه افتاد. آری، شکوه و عظمت ملی به پژمردگی میگرایید؛ و این پیر سرباز در این زمانی که لحظه به لحظه رنگ میباخت و در این روزگاری که در اصطلاح امروز در سراشیب عمر بود، بی آنکه کسی از او حمایت کند و یا خود معاش معینی داشته باشد و یا دورنمای روشنی بر او چشمک زند به نگارش کتاب پرداخت. دستمایهاش در این اقدام تجربهی سرشار و خاطرات فراوان و شناخت مردم بود؛ و به یاری همین تجارب وخاطرات و دانش، و جوشش نبوغ، بهترین رمان جهان را به رشتهی تحریر کشید و از طریق هیاهویی که در کاروانسراها به پا کرد و غوغایی که در شوارع افکند و با جنبش و حرکتی که در آن دمید و روح و رنگی که بدان داد چندان پیش رفت که منبع الهام از برای نویسندگانی گردید که اشخاص داستانهای خویش را آواره میسازند، و دعای خیر خود را بدرقهی راه «ژیل بلاس (35)» و «تام جونز (36)» و «ویلهلم مایستر (37)» و «آقای پیک و یک (38)» و «سام ولر (39)» ساخت؛ و میتوان گفت که در مقام طعنهگوی سحّار نسبیت و واقعیت، و حقیقتی که با پندار در جنگ است بر حدی دورتر از آنجا که امید و توکلش یاری کرد اشاره نمود: به «ایبسن (40)»، «اونامونو (41)»، «پروست (42)»، «پیراندلو (43)»، «مان (44)» و «جویس (45)». وی در میان رمان نویسان بزرگ جوانتر از همه است، چون اول از همه است، و پیرتر از همه است زیرا قصهی پهلوان شوریده، داستان پیرمردی است - و اما خردمندتر از همه نیز هست.
باری، در اینجا در آستانهی عصر دیگری که آغاز میگردد آخرین اشعهی کرهی زرین ساطع میشود: کرهای که روزگاری خورشید وار بر «فلورانس» و «پیکو» و «ماکیاولی» میتابید و شاهراه «رابله» و «مونتنی» را منوّر میساخت و راهروی را که به صحنهی مقدم تماشاخانهی شکسپیر میپیوست روشن میداشت - و میبینیم که این پرتو بیش از آنکه رنگ بازدبینیِ دراز و غمین و چشمان خیرهی رویایی دن کیشوت، پهلوان افسرده سیما را به شیوهای بس در خور بر میافروزد و روشن میدارد.
پینوشتها:
1) Philip II
2) Comoens شاعر پرتغالی (1524-1580).
3) Lusiad (Os Lusiadas)
4) Vasco da Gama دریانورد پرتغالی (؟1469-1524).
5) Aztecs قبیلهای بودند از سرخپوستان تاهواتلان که امپراطوری مکزیک را که در سال 1519 توسط کورتها تسخیر شد بنیاد نهادند.-م.
6) Incas مردمی بودند سرخپوست که در درهی کوزکوی پرو سکونت داشتند و امپراطوری وسیعی را بنیاد نهادند.-م.
7) Castilian کاستیل سرزمینی است قدیمی در مرکز اسپانیا که اینک به دو بخش قدیم و جدید تقسیم شده است. -م.
8) Autos Sacramentales
9) Lope de Vega لوپ فلیکس دووگا کارپیو دراماتیست اسپانیایی (1562-1635).
10) Calderòn پدر و کالدرون دولاوارکا شاعر و دراماتیست اسپانیایی (1600-1681).
11) The Mayor of Zaslamea
12) Tirso de Molina گابریل ته لز تیرسودومولینا دراماتیست اسپانیایی (؟1571-1648).
13) El Magico
14) Shelley
15) La Vida es Sueno
16) Dorneille
17) Cid ترجمهی عیسی سپهبدی، دانشگاه تهران، 1335.
18) Don Juan شخصیتی افسانهای که مظهر هرزگی است. کورنی و گلدونی نمایشنامههایی و موازات اپرایی به این نام دارند. این نام، عنوان یکی از کمدیهای مولیر نیز هست.-م.
19) Lepanto
20) Moors
21) Pastoral
22) Galatea
23) Miguel de Cervantes
24) Celestina نمایشنامهای اثر فرناندو دوروخاس نویسندهی اسپانیایی، که نقطهی آغاز رمانهای پیکارسک بود.-م.
25) Lazaqrillo de Tormes
26) Guzmàn de Alfarache
27) Aléman ماتئو آلمان نویسندهی اسپانیایی. (؟1547-1610).
28) Picaresque داستانی که در آن نویسنده شخصیت اصلی داستان را به حرکت در میآورد و در قهوه خانهها و راهها با ماجراهایی درگیر میکند. (داستان اراذل و اوباش).-م.
29) دن کیشوت، ترجمهی محمد قاضی، تهران، نیل. (1335-1337).
30) Sancho panza تلفظ این اسم در ترجمههای پارسی به خطا «سانکو» ضبط شده است.
31) Dulcinea دولسینه دوتوبوزو معشوقهی خیالی دن کیشوت.-م.
32) Alonso Quijano نام دن کیشوت.
33) La Mancha تلفظ این اسمها در ترجمههای فارسی به ترتیب آلوتز و کیژانو و مانش ضبط شده است.
34) Madariaga
35) Gil Blas نام شخصیت رمانی پیکارسک به همین نام از لوساژ.-م.
36) Tom Jones نام شخصیت رمانی به همین نام از فیلدینگ.-م.
37) Wilhelm Meister نام شخصیت رمانی به همین نام از گوته.م-.
38) Mr. Pickwick نام شخصیت نامههای پیک و یک از چارلز دیکنز.-م.
39) Sam Weller نام گماشتهی آقای پیک و یک.-م.
40) Ibsen
41) Unamuno
42) Proust
43) Pirandello
44) Mann
45) Joyce
پریستلی، جان بوینتن؛ (1387)، سیری در ادبیات غرب، ترجمهی ابراهیم یونسی، تهران: نشر امیرکبیر، چاپ چهارم.