برگردان: ابراهیم یونسی
نگاهی به ادبیات عصر روشنگری
ما نمیدانیم که ادبیات از کجا آغاز و به کجا ختم میشود، و حتی اوقاتی هم که یقین داریم که چیزی ادبیات است به درستی نمیدانیم که تا کجا ریشه دوانیده است و از چه تغذیه میکند. (1) جنبشی که بیداری افکار نام گرفته است و فرانسه مولد او است و دامنهی نفوذش به اروپا و از آن دورتر هم کشید در بادی امر نهضتی ادبی نبود. ادبیاتی که پدید آورد فرآوردهای فرعی بود. آثار ریاضیدانان و طبیعیدانان و صاحبان نظریههای سیاسی نهضت را نمیتوان در اینجا آورد، مگر اینکه مانند «دیدرو» یا به عرصهی ادب گام نهاده یا به دیگر سخن از نفوذ ادبی فراوان برخوردار باشند، اما این جنبش عمومی را خود نمیتوان مورد بی اعتنائی قرار داد. نتایج بسیاری از آن عاید شد، که ما هنوز فارغ از تأثیرشان نیستیم. بیگمان انقلاب فرانسه مدیون خدمات «فیلسوفان» دوران بیداری بود، اگرچه این اشخاص خود سیاستمدار نبودند و علاقهای به سیاست نشان نمیدادند. به هر حال، ما اغلب واقعهی حتی مهمتری را که از این بیداری افکار قرن هیجدهم نتیجه گردید، یعنی انقلاب امریکا را، به فراموشی میسپاریم. اگر قارهی وسیع امریکا، اگر سرزمینهای وسیع و حاصلخیز آن که قادر است میلیونها مهاجر را در خود پناه دهد و تغذیه کند مادرِ ایالات متحدهی امریکا باشد در این صورت اندیشهی خاص این نهضت و دورهی تاریخی مربوطه را باید پدر، یا «لوگوسِ (2)» آفریننده، محسوب داشت: یعنی مفاهیم آزادی، برابری، تساهل مذهبی، رد و انکار اندیشهی اجتناب ناپذیری جنگ، و قبول اینکه بشری که از این اندیشهها سیراب گشته باشد میتواند با گامهای غول آسا پیش رود. آهنگ زنده و تعقل آمیز و خوشبینانهای را که در قانون اساسی ایالات متحده طنین افکنده بود میتوان در هر یک از بهای اواسط قرن هیجده، در سالنهای «مادام ژئوفرن (3)» و «مادموازل دولسپیناس (4)» و در اطراف میزهای ناهار و شام «بارون دولباخ» و «هل وه تیوس (5)» شنید.سه سیمای بزرگ این نهضت بیگمان «ولتر» و «دیدرو» و «روسو» هستند. با وجود این، ما بحث دربارهی یکی از این سه یعنی روسو را به سبب تأثیر شگرفی که بر رمانتیکها دارد به بخش بعدی که محل شایستهی او است موکول میکنیم. وی در حقیقت سیمایی است که چون پلی، انتقال از این عصر به دورهی بعد را شامل میشود و همین، قطع نظر از ضعفهای شخصی بسیارش، بدگمانی و بی اعتمادی ولتر و دیگر فلاسفه را نسبت به وی توضیح میدهد: چون هنگامی که وی را مینگریستند نگاهشان در حقیقت از عصرخویش فراتر میرفت و در عصر بعد نفوذ میکرد. (ضمناً اصطلاح فیلسوفان Philosophes را که این زمان در فرانسه شایع بود باید همچنان حفظ کرد. نه فقط به این جهت که در فرانسه و خارج از آن این اشخاص را بدین نام میشناختند بلکه از این نظر که استعمال لفظ حکیم ممکن است این تصور را ایجاد کند که اینان حکمای نظری، رقبای فلاسفهای از قبیل لایب نیتز (6) و کانت (7) بودهاند، حال آنکه اصولاً متافیزیسین (8) نبودند.) باری، در این مقاله سروکارِ ما با ولتر و دیدرو است. این دو با هم تفاوت بسیار دارند، اما هر دو را بر زمینهای غریب میتوان دید. و این زمینه از این حیث غریب است که عناصر آن به نحوی بس آشفته در هم آمیختهاند. پاریسِ داستانها و نمایشنامههای ولتر و دائرةالمعارف دیدرو شهری است باور نکردنی. از یک سو در اوج شکوه و تجمل و از سوی دیگر در آغوش فقر و گرسنگی و نومیدی است. مادام دوپومپادور (9)، معشوقهی لوئی پانزدهم، از سویی وی را تشویق میکند ثروتهای کلان را در تدارک سرگرمیهای توخالی تباه کند و از سوی دیگر خود زنی است باسواد و چیز فهم و آمادهی دوستی با نویسندگان و اهل قلم. «بوشه (10)» سرگرم نقاشی مارکیزهای (11) زیبا و دلربای خویش است، حال آنکه در گوشهی خیابان، در پیش چشم جماعتی از طبقات مختلف، بر سر مردی، پیش از آنکه در زیر سم اسبان سرکش هلاک گردد، سرب گداخته میپاشند. در سالنهای پذیرایی و بر گرد میزهای ناهار و شام صدای بحث و جدل خداپرستان آزادیخواه و ملحدان ماده پرست به گوش میرسد؛ با این همه «یسوعیان» هر لحظه ممکن است در رسند و ضربات خویش را وارد آورند، و با صاحبمنصبانی، با سفید مهرهایی، سررسند و یکی از صاحبنظران را روانهی باستیل سازند. مینماید که قرن پانزده و عصر جدیدِ عقل و خرد در این شهر بر یکدیگر تنه میزنند - و این شهری است که در آن پیشرفت و پسرفت هر دو، از هر یک از پایتختهای اروپای غربی چشم گیرتر است. «مونتسکیو (12)» یی میتواند در کار بنیادگذاری علوم جدیدِ سیاسی باشد، «بوفون (13)»ی قلمرو تاریخ طبیعی را اکتشاف کند، «دالامبر (14)»ی رسالات خویش را در باب علم قوا منتشر کند و «دولباخ»ی نظرات خود را در باب موجبیّت (15) و الحاد بسط دهد - و این همه در درون جامعهای صورت میگیرد که هنوز رسماً در زیر سلطهی سلطنت خودکامه و سانسورِ سخت و آمیخته به تعصب کلیسا است. دژخیمان میتوانند کتابها را به آتش کشند، مولفان را به سیه چال افکنند و بی ایمانان را به شکنجه و عذاب تهدید کنند. مع هذا، لوئی پانزده که در میان معشوقههایش روزگار را به بطالت میگذراند آماده است با همان سرعتی که فرامین را توشیح میکند بر آنها قلم بطلان کشد؛ «مارمونتل (16)» در باستیل اتاقی مرتب و خوانی رنگین مییابد؛ روحانیان جوان مجالس عیش و نوش ترتیب میدهند؛ خانمهای پودرزدهی اشراف، نه فقط دربارهی آخرین قطعه شعر یا نمایشنامهی روز بلکه در خصوص مذهب و ظهور تمدن و منشأ حیات بحث و مشاجره میکنند؛ مادام «دوژئوفرنِ» متمول و مهربان، که خود داعیهی اطلاع از علم و ادب ندارد، بیشتر وقت و پول خویش را صرف پذیرایی و حمایت از فیلسوفان که خطرناکترین مردم کشورند میکند؛ یک یا دو نفر از این جمع هر آن ممکن است ناچار به ترک مملکت گردد، اما این عصر پر است از سلاطین و شاهزادگان خودکامهی عجیبی که ایشان را با آغوش باز میپذیرند. آری، فردریک کبیر (17) بامداهنه ولتر را در نزد خود نگه میدارد، و دیدرو ماهها با کاترین (18)، ملکهی روسیه، بسر میبرد و هر شب با وی بحثهای دراز دارد. در عصر ما نیز «برنارد شاو (19)» با استالین (20) دیدار کرد، لیکن این شرایط به آن سادگیها نبود. اگر در این قرن عجیب هیجدهم بود، شک نیست از این به مراتب بهتر - یعنی بدتر - رفتار میکرد.
پیش از «دولباخ» جوانی موسوم به «لامتری (21)» در اثر خویش به نام آدمی در مقام ماشین (22) نظریهای را پیش کشیده بود مبنی بر اینکه آدمی ماشینی بیش نیست، منتهی با شور و هیجانی که در افزار وارهها به ندرت میتوان یافت. در محافل متفکر و مترقی - که ولتر در این زمینه خویشتن را بر کنار از آن اعلام داشت - عموماً مقید بر این بود که عقل باید راهنمای آدمی باشد (که البته ولتر با این اظهار موافق بود)، لیکن چون بشر خود محصول یک عالم سراپا مادی است که خود ماشینی است عظیم لذا بالطبع آدمی نیز خود نوعی ماشین کوچکی است که دعوی جاودانی بودن ندارد و فقط ادعائی لفظی در زمینهی دارا بودن روح یا فکر را داراست و اگر قبول داشته باشیم که بی تعادلیها و یکجانبگیهای بخش آگاه در ناخودآگاه جبران میشود و ناخودآگاه نقطهی مقابل و یا ضد همانها را در وجه پستتری ایجاد میکند در زندگی درونی این مردم گیس به سر میتوان نوعی «اموسیونالیسم (23)» و هم کلیهی اوجها و فرودهای شهوتِ رمانتیک و خرابیهای شیفتگی جنون آمیز را بازیافت - و این چیزی است که باز مییابیم، و با شوریدگیهای عصبی و مسخرگیها و حرکات غریب ولتر و ذوق اشکآمیز ادبی دیدرو آغاز میگرداد و با مکاتبات تراژیک و زنگی مرموز و ترسناک میزبان خندهروی ایشان، ژولی دولسپیناس (24)، به اوج خویش میرسد. هم اینک عصر بعد، در این ژرفاهای نهانی آشفته - که حتی در این لحظه نیز در کار شکل دادن و رنگ آمیزی تصویر رمانتیک مردم غرب بود - در شرف تکوین است. و لذا عجیب نیست اگر پیامبرش روسو، مورد لطف و محبت نبود.
توان گفت که ولتر به ضرب چوب و چماق به عظمت رسید. استعداد و سلاست گفتارش وی را به عنوان یک شاعر و نمایشنامه نویس به موفقیت آنی رسانید؛ از دربار مستمری میگرفت و طرف توجه مجامع پر زرق و برق آن بود. لیکن به حساب یکی از اعضای آن، شوالیه دوروهان شابو (25)، بیش از اندازه شوخی میکرد، و همین شخص عدهای اوباش را اجیر کرد و وی را حسابی به چوب بست. آنچه ولتر را خشمگین ساخت نفس عمل نبود بلکه عکس العمل دوستان و آشنایان اشراف وی بود، که او را به سردی پذیرفتند، و پلیس نیز از اقدام به هرگونه عملی سرباز زد. اما هنگامی که اطلاع یافتند که وی مشغول فرا گرفتن شمشیر بازی است البته دست به اقدام زدند و وی را به محبس باستیل افکندند. پس از آن فرانسه را ترک گفت و به انگلستان رفت. علم و ا طلاعش از شیوهی تفکر انگلیسی، که «لاک (26)» و نیوتون نمایندگان عمدهی آن بودند و نیز مؤسسات و نهادهای سیاسی آن هرگز عمیق نبود؛ اما همین دانش در نبرد با «ورسای (27)» دست کم در مقام مهمّات سودمند افتاد. پس از آن، سالیان دراز عزلتش با رفیقهی فاضلهی خود، مادام دوشاتله (28)، وی را نه به عنوان یک ادیب بلکه به عنوان یک فیلسوف بلند پایگاه و استاد کلیهی دانشهای جدید و خطرناک شهره ساخت. مرگ رفیقهاش به وی امکان داد دعوت فردریک را برای اقامت در «پتسدام (29)» بپذیرد - مناسبات غریبش با پادشاه و دربار «پروس» در اروپا نقل هر محفل و مجلسی بود. سرانجام به «فرنی (30)» آمد، در اینجا مأمون از توقیف بود، زیرا به سویس بسیار نزدیک بود؛ اینک در اوج شهرت خویش بود و شاهراه پیری دراز و شگفت انگیز خویش را میپیمود - شگفت انگیز از این رو که وضع سلامتش هرگز خوب نبود و بارها تا پای مرگ رفته بود. باری، در اینجا در حالی که نه تنها ضعفی در بنیهاش پدید نیامده بلکه عملاً نیرومند نیز گشته بود مبارزهای فلسفی و سیاسی و اجتماعی را که هم از حیث قوّت و هم از نظر وسعت و عظمت بی نظیر بود ادامه میداد. فریاد برمیآورد «بدنام را خرد کنید (31)/ و صدایش در سرتاسر اروپا طنین میافکند. اگر اجازه مییافت که به پاریس باز گردد و باز به قلمرو و عنایت شاه راه یابد - و این وسوسهای نبود که در او بی تأثیر باشد - بسا که نفوذ و اعتبار عظیمش از دست میرفت. اما حماقت خاندان «بوربون (32)»، که خود یکی از سیماهای برجستهی عصر بود، تا آخر تن به این سازش نداد و ولتر ناچار در «فرنی» ماند تا سرانجام برای آخرین بار، پیش از مرگ، با شکوه و جلال همچون سلطانِ مقتدرِ خرد و امپراطور مزاح و نیشخندِ کشنده به پاریس نزول اجلال کرد.
چه قبل و چه بعد از او هیچ نویسندهای جامعهی خود را مانند ولتر طی بیست و پنج سال آخر عمر خود تحت تأثیر قرار نداد. (چند میلیون نفر از ما را در کلاسهای نقاشی مجبور کردهاند که قالب این چهرهی آشنا و پر از نیشخند و شیطنت بار را با کچ بسازیم!) از این حیث، در میان متقدمین شاید «اراسموس» به او نزدیکتر از همه باشد. بعدها، هر چند گوته و «تولستوی (33)» نبوغ خلاقهی غنیتری داشتند، در مقام یک سیمای اروپایی هرگز آوازه و شهرت غالب وی را نیافتند؛ و «آناتول فرانس (34)» و برنارد شاو به نسخههای بدل و رنگ و رو باختهی وی میمانند. نیرو و باروریش همسنگ شهرتش بود. نمایشنامهها، اشعار، داستانهای فلسفی، تواریخ، مقالات، هزاران نامه (که چهارده هزار آن شناخته است). لاینقطع همچون رودی بی انتها از خامهاش میتراوید. و این پذیرش توأم با آرامش عقل و منطق در تمام زمینهها نبود که بدو این نیروی شگرف را میداد. او بیشتر این نیرو را مرهون تضادها و تناقضات طبیعت خویش است، زیرا بر رغم خصوصیات عالیی که داشت آدمی بی مسلک و خویشتن بین و حسود و بی حقیقت و شهوت پرست بود. اما نیرویی که بر اثر انفجارهای درونی آزاد میشد در مبارزه در راه عقل و منطق و پی جویی و کوبیدن خرافات و تعصب و کوته بینی و سوء استفاده از قدرت و نیز علیه کلیهی موانعی به کار میرفت که در راه کنکاش و بحث آزاد بود و در مبارزه با همهی دعاوی روحانی و غیر روحانی مبنی بر فوق انتقاد بودن، و بالاخره محکوم کردن دستاویزهای جنگ صرف میشد. نفرتش از جنگ، که به دفعات آن را به مسخره گرفت و محکوم ساخت، اینک در نظر ما چون یکی از شوخیهای تاریخ جلوه میکند، زیرا ولتر خود به وقوع انقلاب فرانسه مساعدت کرد، و این نیز به نوبهی خود به فراهم آوردن جنگهای بیشتر و وسیعتر کمک نمود- وسیعتر و خونینتر از هر جنگی که در عصر وی روی داده بود - و به توسط ملتهای مسلح و اندیشهی جنگ ملی، راه کشتار دستجمعی و جنون جهانی عصر ما را نشان داد، آن هم در مقیاسی که هوش از سردهها ولتر میرباید. اما ولتر اگرچه خود لحظات شوریدگی خویش را داشت در زمان حیات سلامت عقل را از دست نداد و به شیوهای پیگیر و آمیخته به نشاط این شعور را به مثابه شلاقی علیه بیداد و امتیازات نامعقول و حماقتهای کلیسا و حکومت و جامعه به کار برد. از ابتدا تا انتها یک نویسنده بود و جز قلم و کاغذ چیزی نمیخواست، اما کارش و تأثیر آن به حدی شگرف بود که اینک در چشم ما به قیافهی یک سیمای تاریخی، سیمایی که کمتر به یک نویسنده و بیشتر به یکی از مردان بزرگ اهل عمل شبیه است جلوه میکند.
در حقیقت، در این زمان و با مسافتی که در میان آمده است کارهای ادبی محضش ممکن است دلسرد کننده به نظر آید. از فرهنگ فلسفی هفت جلدی و دیگر آثارش، که در آن مایه هستند، میتوان چشم پوشید. نمایشنامههایش را قبلاً از نظر گذراندیم. اشعارش در منتهای خود از ظرافت معنی و دقت خیال و تقریباً کلیهی محسنات بهره دارند، تنها چیزی که ندارند این است که شعر نیستند. داوریی که در زمینهی درام میکند به وضوح در سطحی پایینتر از نقد «لسینگ» جای دارد. و اگرچه دربارهی ادبیاتی که میفهمید نکات نغز و بدیعی میتوانست نگاشت با این وصف از بصیرت و بینش انتقادی بهره چندانی نداشت، و بسیار بود چیزهایی که نمیفهمید. در مقام مورخ از این به مراتب بهتر بود، و این استعداد را نخست به سال 1731 در نگارش تاریخ شارل دوازدهم (35) (پادشاه سوئد) و سپس بیست سال بعد در تاریخ عهد لوئی چهاردهم (36) به منصهی ظهور رساند، که اگرچه پر مایهترین و آخرین کارش نبود اثر قابل ملاحظهای است. گفتهاند- و تا حدی بحق - که کار تاریخ نویسی، آنسان که امروزه میشناسیم، با نگارش این دو کتاب خاصه با گزارش عهد لوئی چهاردهم آغاز گشته است. وقتی به ولتر تاریخ نویس میرسیم از وقایع نگاری متصنع و متکلف و کوته فکرانه و شرح احوال پادشاهان و جنگهایشان میبریم و به مطالعهی احوال تودهی مردم و جنبشها و رفتار و آدابشان آغاز میکنیم، و این چیزی است که اکنون بدان خو گرفتهایم، و شیوهی نگارشش که در عین روانی روشن و در عین سهولت نیشدار است در این زمینه از حیث طرفگی بر دید و بینشش پهلو میزند.
شاید که «دیویدهیوم (37)» که از اوایل سال 1734 در فرانسه میزیسته در زمینهی تاریخ نویسی، خاصه در نحوهی پرداختن به موضوع و تشریح و عرضه داشت روشن مسائل، به وی مدیون باشد؛ اما البته تنها در زمینهی تاریخ، نه در فلسفه؛ چون در مقام یک فیلسوف در فهم و خرد برتر از او بود. در پاریس بود که در سال 1763 به سمت منشی سفارت منصوب گردید، و در همین سال بود که به بزرگترین موفقیت اجتماعی خویش نایل آمد و نه فقط در میان «فیلسوفان» مقامی ارجمند یافت بلکه مورد توجه خاص بانوان زیبا و دل آرای محفلی قرار گرفت، و بنابر آنچه میگویند چهرهی درشتش آماج تیر نگاهشان بود. اما این هواخواهی و شور و شوق، اگر چه وی را به جانب مناسبات اجتماعی غریب و مضحکی سوق داد، درست نقطهی مقابل سردی و بی اعتنائیی بود که در انگلستان با آن روبرو گشته بود، و شاید تفاوت بین رفتاری را که در انگلستان با نویسندگان میکنند و نحوهی برخوردی را که فرانسویان با این گروه دارند بتوان از آنچه که «هوراس والپول (38)» در پاریس خطاب به «هیوم» اظهار داشت به وضوح دریافت: «می دانید، ما در انگلستان آثارشان را میخوانیم، ولی به ندرت به مؤلفانشان توجه میکنیم، و شاید هم اصلاً نکنیم؛ فکر میکنیم اگر آثارشان خوب فروش داشته باشد زحمتشان بقدر کافی جبران شده است، و در این صورت البته آنها را به خود میگذاریم تا در مدرسهی خویش در گمنامی بمانند، و به این ترتیب خودبینی و وقاحتشان موجب و مایهی ناراحتی نخواهد بود». این اظهار که خود جز خودبینی و وقاحت نیست قسمتی به سبب حسادتی است که موفقیت هیوم در او برانگیخته است، اما در زمانی که گفته شد یعنی در پانزدهم نوامبر 1766 نادرست نبود و امروز نیز مصداق دارد. راست است، رگهای از سبکسری در طبیعت «هوراس والپول» بود، اما شعور و حسن تشخیصش در مسائل اجتماعی به مراتب بیش از آن بود که به وی نسبت میدهند. نامههایش (39) راهنمای خوبی است برای آشنایی با محافل اشرافی و آداب و سنن و شایعات و وراجیهای آن زمان، و برخلاف نگاههای بانوان هواخواه هیوم در جهان گم شدهی خویشتن، این نامهها هنوز با دیدگان روشن بر ما چشمک میزنند.
بررسیهای تاریخی منجز و زنده و با روح ولتر شاید به ذوق عصر ما نزدیکتر از هر کار تاریخی قرن هیجدهم باشد، اما به هر حال این عصر مورخی بزرگتر و نمایندهای بسیار حقیقیتر از او دارد، و آن «ادوارد گیبون (40)» است، که اگرچه دیر آمد از سخنگویان فناناپذیر آن است، همچنان که اثرش موسوم به انحطاط و سقوط امپراطوری روم (41) یکی از آثار کلاسیک و جاودانه است. این اثر درست همچون ستون عظیمی از مردم است که مدام در پیچ و تاب است و در عین حال که بی آرام است شتاب نمیکند. هر چند در ایامی که «گیبون» مجلدات بعدی تاریخ بزرگ خویش را، که از نظر کار در سطح فروتری جای دارند، مینگاشت دوران عقل و خرد به پایان خویش نزدیک میشد با این همه هم او و هم آثارش هر دو در این عصر جای دارند. آری، امور بشری هزار سال چشم بدین دانشمند هواخواه مکتب اصالت عقل دوخته بود، و هم او بود که بیشتر حقایق را گردآوری نمود. گیبون محدودیتهای معین و مشخصی دارد: در اینکه به شناخت احساس مذهبی آغاز کرده باشد تردید هست، از این رو تصویری که از ظهور مسیحیت به دست میدهد، اگرچه بسیار هوشمندانه است، یک جانبه و غیرقابل اعتماد است. و نیز در شیوهی نگارشش، همچون در خود وی که مردی کوته قد و فربه بود و خرامان خرامان راه میرفت، خاصهای غریب هست؛ لیکن آشنایی بیشتر با این هر دو بر ارادت خواننده خواهد افزود. هم او وظیفهی خویش را با موفقیت ایفا کرد، چندان که در حقیقت به یاری یک جفت دست، شهری مستحکم پی افکند، آنهم به سبک و شیوهای که در عین حال که مقادیری از سنگینی و وقر «رم» را در خود داشت به مقتضای زمانه آکنده از نکته و کنایه بود، و این سبکی است که تأسی کردن بدان آسان اما تخفیف آن و به صورت هزل درآوردنش سخت دشوار است. سبکی است که لحن کلاسیکش به موضوع میبرازد، اما سبکی است خاص خود مورخ. انحطاط و سقوط امپراطوری روم جز در چشم کسانی که با تشکیک مذهبی نگارندهاش مخالفت دارند یکی از بزرگترین دست آوردهایی است که مغرب زمین در زمینهی تاریخ به عالم ادب ارزانی داشته است.
الغرض، شهرت و معروفیت عظیم ادبی ولتر به سبب کارهای تاریخی وی نیست - اگرچه این آثار خود بسیار خوباند- بلکه مرهون فرم یا قالبی است که اینک کهنه شده است و در روزگار او فوق العاده باب بود: منظورم داستانهای فلسفی با صحنههای شرقی است. قرن هیجدهم چنانکه در بیشتر وسایل و تزئینات منازلش دیده میشود، سخت شیفته و فریفتهی مشرق زمین یا تصور نسبتاً مبهمی بود که از آن داشت. در فرانسه از همان اوایل سال 1721 «مونتسکیو» طنزهای خویش را در نامههای ایرانی (42) و در پس نقاب شرقی که سخت مقبول و مؤثر بود عرضه مینمود. هیچ بعید نیست که ولتر راه کار را از «مونتسکیو» اقتباس کرده و به کمال رسانده باشد. در نگارش میکرومگاس (43) که در آن غولی کوهپیکر از شعرای یمانی به زمین فرود میآید کوشید بر «سویفت» پیشی جوید، اما با اینکه سخنش از سویفت گزندهتر و لحنش به دل نزدیکتر است قوت و وزن گفتهی او و شمول و مهابت کنایهها و ریشخندهای وی را ندارد. این قبیل آثار وی - خاصه صادق (44) و کاندید (45) اگرچه در مقام قصه چیزهای خواندنی و جالبند - راهی دراز با رمان فاصله دارند، چون دربارهی اشخاصی نیستند که در جامعهای مشخص زیسته باشند: اینها در واقع ناقلههای مردم پسندی هستند که کنایهها و طنزهای نویسنده را به میان جامعه میبرند. به دیگر سخن، سوار نظام سبک اسحلهای هستند که خرافات و تعصب و استبداد و عدم تساهل را از دم شمشیر خویش میگذرانند. (اگر زنده بود شاید در جنب سایر کارها رمانهای پلیسی مینوشت: در صادق فصلی است که نشان میدهد قهرمان داستان از قوهی تشخیص پلیسی بی بهره نیست، و حکایت از این دارد که اگر زنده میبود و بدین کار میپرداخت داستانهای پلیسی بسیار خوبی مینگاشت). در این شکل کار شاهکارش البته جز کاندید نیست، که بنابر آنچه میگویند در چند روز آن را پرداخت، و امروزه، که عبارات و قطعات آکنده از بدبینیاش سخت به زمان میبرازد، شاید به مراتب بیش از قرن نوزدهم خواننده داشته باشد. این کتاب اثری است غریب و ممکن نیست آن را بتوان تنها به عنوان حملهای دیگر در چارچوب مبارزهی بی پایان ولتر توضیح داد؛ این کتاب متضمن طنز مشهور لایب نیتز «بهترین دنیای ممکن» و تمسخر خستگی ناپذیر تعقیب و آزار مذهبی و جنگ و دیگر چیزها، و نیز وحشت فوق العادهای است که این بار ساخته و پرداختهی آدمی نیست و از زمین لرزهی تازه در رسیده «لیسبون» مایه گرفته است. اما علاوه بر این، در پس این استهزاهای شیرین، داستانی است که حرکتی زنده دارد از مصیبت به مصیبتی میرود، که خود نوعی استهزاء و تمسخر است - باری، در پس این همه، لهجهای از بیزاری و نفرت و سرخوردگی دهن میگشاید که بر حسب شیوهی نگارش فلسفی و طنزآمیز معمول وی قابل توضیح نیست. ولتر هرگز با خوش بینی ساده دلانه روی موافق نشان نداد - و همین قسم خوش بینی است که در کاندید و دیگر نوشتههایش همیشه آماج حمله است - اما بطور کلی معتقد بود که اگر مردم در دستگاه کلیسا و تشکیلات حکومتی اصلاحاتی معقول به عمل میآوردند و به تعقیب و آزار دیگران پایان میدادند و نظم درست و معقول و تلقی و برخورد آزادیخواهانه و بلندنظرانهای را اختیار میکردند و عقل و منطق را بر تعصب و کوته بینی رجحان مینهادند امکان یک زندگی شایسته و خوب بود. اما در کاندید به نظر میرسد که چنین امکانی دیگر وجود ندارد. بشریت، خود بطور عمده تبهکار است - بزهکارتر از آنچه معتقدان به «گناه جبلّی بشر (46)» میپندارند؛ و آنچه را هم که اجازه دادهاند یک چند بشکفد و بارور گردد یک تصادف شوم تباه میکند. بنابراین، وقتی مصیبت اجتناب ناپذیر است چه سود که آدم حتی «باغ خویشتن را در جهان کاندید» پرورش دهد؟ ارائهی چنین جهانی دفاع از عقل و منطق و تساهل و شکیبایی نیست، زیرا آنچه مطالبه میکند، و باید تحمل کرد، خویشتن داری سخت یا حساسیتی است که بطور دائم کرخ شده است. کاندید، ولتری است که قوایش تقریباً ته کشیده است. اگر لحن کلی این کتاب را با روح و جوهر آنچه فی المثل در رسالهای دربارهی تساهل (47) - که با قضیهی کالاس (48) آغاز میشود و در واقع بر اساس آن تحریر یافته است - مقایسه کنیم خواهیم دید که کاندید یک سند به اصطلاح تبلیغاتی یا حملهای دیگر نیست بلکه ریشخندی است که در نومیدی مطلق میگدازد؛ معقولیتی است صاف و شفاف که همچون ورقهی نازک یخ ترک میخورد تا ژرفنای تارلجههای مهیب را بنمایاند. و همین نومیدی، و همان لجهها است که امروز بازارش را گرم کرده است. اما مردمی که از آن استقبال میکنند برخلاف ولتر، سالیان دراز یک تنه با خرافات و تعصب و کهنه پرستی نجنگیدهاند.
بجز «روسو (49)» که بعدها خواهیم دید، پس از ولتر مهمترین سیمای دوران بیداری افکار بیگمان «دنیس دیدرو (50)» است. افزار مهم بیداری، دائرةالمعارف بود که در اصل کاری بود که از انگلستان اقتباس شد. قبل از آن هم کوششهایی شده بود که آثاری حاوی دانشی جامع و شامل در قالب فرهنگ در اختیار خوانندگان قرار گیرد لیکن دائرةالمعارف یا فرهنگ جامع هنرها و علوم (51) که به سال 1728 در دو مجلد وسیلهی «افرایم چمبرز (52)» انتشار یافت بسیار جامعتر از کارهای ماقبل خود بود و به لحاظ پیوستگی و همبستگی محتویات خود در سطح عالیتری قرار داشت. دائرةالمعارف فرانسه یا فرهنگ مستدل علوم و صنایع و حرف (53) اگرچه از تألیفات انگلیسی مایه گرفته بود بسیار جامعتر از آنها بود و شمارهی مجلداتش طی سالهای 1751 و 1765 به بیست و هشت رسید. مجلدات اولیهی آن به سرعت جمع آوری گردید و دائرةالمعارف خود ناگزیر از زندگیِ زیرزمینی شد. «فیلسوفان» همه در تدوین آن شرکت داشتند، اما سنگینی کار، در مقام مقاله نویس و به عنوان بازبین (ادیتور) بر دوش «دیدرو» بود. در حقیقت، گفتن اینکه دیدرو چه نبود دشوار نیست، زیرا بواقع دانشمند نبود و به مفهوم فنی کلمه فیلسوف نیز نبود؛ رمان نویس یا نمایشنامه نویس عالیقدر و چندان با ذوقی هم نبود؛ نه هم ادیبی عالیمقدار و بلند پایگاه. حتی دوستانش نیز قبول داشتند که شور و شوق و شتابش نه چنان بود که بتواند نقایص بیان احساس خویش را اصلاح کند. مسلماً نمیتوانست پیشگفتاری را که «دالامبرِ (54)» ریاضیدان بر دائرةالمعارف نوشت بنگارد، و روانی و سلاست و نرمی گفتار مارمونتل، همکار خویش را نیز نداشت - مارمونتلی که قصههای اخلاقیش سالیان دراز در سرتاسر اروپا خواننده فراوان داشت؛ و خاطراتش، که در ایام پیری تحریر کرد، تصویر خوش و دلکشی از ایام کودکی روستایی قرن هیجدهم، اگرچه به صورت کمال مطلوب، به دست میدهد. با این همه «دیدرو» در مقام مهمترین چهرهی از میان جمع خود سر بر میآورد. به نظر میرسد که تن میکشد و به جهان ما نیز گام مینهد. بسیاری چیزهای مهم امروز مینماید که از او نشأت یافته اند. کوششهایش در مقام بازبین، موقعیت مرکزیی که در آن جمع داشت، و میل و ذوق شگرفی که به جهت اندیشهها و افکار داشت مینماید که دست به دست هم میدهند و نیروی شهود و اشراق عمیقی در او پدید میآورند و وی را به جانب هر آنچه اصلی و اساسی و خوش آتیه و ریشه دار است رهنمون میگردند - و این راز بزرگی و عظمت او است. با اینکه به درستی نمیتوان وی را در محل مشخصی قرار داد - و برخلاف مؤلفین بزرگ بیشتر کارهای ارزندهاش مدتها پس از مرگ به نحوی در خور انتشار یافت - با این حال اهمیتی خاص، و فزاینده دارد: سیمایی است که عصر خویش را به نحوی مستمر و مداوم روشن نمیداشت، و با شعلهای نامنظم، یا در تیرگی بین دو قرن تقریباً از نظرها ناپدید میشد یا ناگاه با فروغی از نبوغ بر میافروخت.
اینها مواردی است که در آنها مینماید به عصر ما گام مینهد. وی هر چند تربیت شدهی مکتب «یسوعیان» بود از همان ابتدا به خداپرستی مشروط گرایید، سپس مادّه پرست و دهری تمام عیار شد (اما یک ماده پرست متافیزیک نه یک ماده پرستی که طبعاً چنین باشد، زیرا که وی شیفتهی اندیشه بود). و از این پس عمدهی افکارش مینماید مقدمهی «ماتریالیسم دیالک تیک (55)» ی است که بعدها به وسیله مارکس (56) و انگلس (57) بسط یافت. در حقیقت، اگرچه دیدرو، با آنهمه شور و احساس و بی پروایی، بیش از هر کس با یک روشنفکر کمونیست فرق دارد با این همه در نقدهای گوناگونش اشارهای به «رئالیسمِ سوسیالیستی» منتقدان اتحاد شوروی به چشم میخورد و این گفته مخصوصاً در مورد نقدهای هنریی که هر چندگاه میکند - و میتوان گفت بدین ترتیب نوعی ژورنالیسم را ابداع کرد - صادق است. وسیلهی این کار دوست آلمانیش، گریم (58)، بود که مدتها در پاریس میزیست و معاش خود را با نامههایی که هر ماه تهیه میکرد و حاوی رویدادهای هنری و ادبی پاریس بود و برای مشترکین خصوصی خاصه شهزادگان المانی میفرستاد تأمین مینمود. دیدرو مقالاتی در این خبرنامهی فرهنگی مینگاشت و نمایشگاههای نقاشی را نقد میکرد. «استتیکِ» این مقالات محل اطمینان نیست، و از قماش نقدهای هنریی نیستند که امروزه در خارج از محافل «رئالیست - سوسیالت» مورد عنایت و اقبال قرار میگیرند، اما شور و شوق دیدرو هم در بزرگداشت و ستایش، و هم در نکوهش آثار هنری چنان بود و در القای شادی خویش از آنچه پردهای زیبا میپنداشت چندان صادق و صمیم بود که نقدش هنگامی که منتشر شد سخت اقبال عامه یافت و سالها بعد حتی «کارلایل (59)» آن را (به استثنای چند نقد مربوط به آلمان) به عنوان تنها نقدی «که در زمینهی نقاشی ارزش خواندن دارد» وصف کرد. بجاست در اینجا بگوییم که دیدرو، «گروز (60)» را سخت میستود و بسا اوقات بر «بوشه» و «فراگونار (61)» میتاخت. در زمینهی تئاتر، دو نمایشنامهای که نوشت در خور اهمیت چندانی نیستند. وی دراماتیست نبود؛ اما در اینجا نیز همچون دیگر جاها در عرصهی نقد و تئوری گامهای نخستین را او برداشت. لسینگ مینویسد که تغییر ذوق و سلیقهی خود را در گراییدن به رئالیسم تا حد زیادی مدیون دیدرو است، و هم او یعنی لسینگ دو نمایشنامه و رسالهاش را در باب «شعر دراماتیک (62) ترجمه کرد. و براستی بهترین بحث قرن هیجده را در باب بازیگری در نمایش میتوان در نظر خلاف عرف دربارهی هنرپیشگان (63) بازیافت. در اینجا دیدرو استدلال میکند و میگوید که هنر پیشه وقتی میتواند تماشاگر را به هیجان آورد که خود آرامش خویش را حفظ کند نه آنکه، چنانکه آنوقت میپنداشتند، خویشتن را در پنجهی توفان احساسات افکند. در اشاره به مخاطراتی هم که در تأکید زیاد از حد ارزش دراماتیکِ سکوت، و ایجاد هماهنگی بین بازیگران از طریق تمرینهای مداوم میکند به راستی استاد است. در کار داستان نویسی، تجارب مستقیمش قرین موفقیت نبود؛ در اثر خود به نام راهبه (64) کوشید به ریچاردسن تأسی جوید و در ژاک قَدَری (65) سعی کرد به «استرن» اقتدا کند. گوته، ژاک قدری را میستود. این رمان لاقل حاوی داستانی است - داستان انتقام کشی «مادام دوپومری (66)» از معشوقش - که طرح نیرومندی را به نویسندگان پس از وی عرضه داشته است. اما ارادتی که بدین دو رمان نویس و درک و دریافتی که از فنون جدیده و علائق داستانی دارد همراه با علاقهای که نسبت به این دو و دانشی که در باب صنایع و حرف عدیده دارد و خود حاصل مقالاتی است که در این خصوص در دائرةالمعارف نگاشته است، موجب میشوند که احساس کنیم از همان رمان، یعنی از دویست سال پیش، بر مسیر و جهت داستانهای رئالیستی اشاره میکند و در حقیقت در یکی از نوشتههای بیشمارش، که اثری فوق العاده است، از این نیز فراتر میرود و آشکارا بر عصر ما اشاره میدارد.
این اثر، یا گفتگوی بلند، که گاه رمانش میخوانند برادرزادهی رامو (67) است، که سرگذشتی غریب دارد: بیست سال پس از مرگ دیدرو، شیللر (68) نسخهی دستنویس آن را که احتمالاً از «گریم» گرفته بود به گوته داد؛ گوته آن را به آلمانی برگرداند و نسخهی دستنویس را به شیللر باز گرداند. اما شیللر چندی بعد وفات کرد و نسخهی خطی از بین رفت. سالیان دراز مینمود که برادرزادهی رامو جز در قالب ترجمهی آلمانی گوته وجود ندارد؛ تا اینکه در سال 1823 دختر دیدرو نسخهای از آن را ارائه کرد، لیکن در اصالتش تردید بود و این تردید تا 1891 همچنان باقی بود. در این سال نسخهی اصل پیدا شد و تردیدها از میان رفت. در اینکه برادرزادهی رامو شاهکار دیدرو است سخن شناسان هیچ گاه کمترین تردیدی نداشتهاند: فرم یا قالب اثر به وضوح بر محدودیتها یا ضعفهای مؤلف، بعنوان یک نویسنده، اشاره میدارد. شک نیست اگر چنین افکاری از خاطر ولتر میگذشت قالب بهتر و مناسبتری و چه بسا قالب داستانهای فلسفی را برای ارائه آنها برمیگزید. اما گفتگو، که در ضمن آن نویسنده در جلد یکی از قهرمانان داستان میرود و با نا کسی چون برادرزادهی رامو به گفت و شنود مینشیند، شاید، برای دیدرو فرم بسیار مناسبی است، چه به وی کمک میکند بخش مبهم و تار و سایه گرفتهی ذهن خویش را اکتشاف کند و در آن بنگرد. البته همهی گفتگو در این مقام و به این عمق نیست؛ قسمتی از آن حملهای است به دشمنان دائره المعارف نظیر «فره رون (69)» و «پالیسو (70)» و بخش نخستین آن شاید بلافاصله پس از انتشار کمدی پالیسو نوشته شد که به سال 1760 انتشار یافت، و دیدرو و یارانش را مورد طنز و تمسخر قرار میداد. قسمتی از آن به رقابت بین مکتبهای موسیقی ایتالیا و فرانسه میپردازد، اما بخش عمدهی آن وقت موضوعات محلی و موضعی است که فوق العاده هم دلکشاند. به هر تقریر، ابتکار و قوت و درخشندگی خیره کنندهاش نشان از چیز دیگری دارد: برادرزادهی رامو شخصیتی است حقیقی، و دیدرو بعدها متهم شد به اینکه در توصیفش اغراق روا داشته و وی را بدتر از آنچه بوده نمایانده است. بیگمان هر کس که کمترین درک و برداشتی از این اثر داشته باشد چنین قضاوت نمیکند. برادرزادهی رامو، اگرچه بی تردید وجوه مشترکی با مردم حقیقی دارد، کسی جز آفریدهی دیدرو نیست. گفتگو، آنجا که بسیار طرفه و بکر و درخشان است گفت و شنودی است میان دو دیدرو: دیدروی معروف عامه و دوستانش، دیدرویی که خطر بازگشت به باستیل را بر خود خرید و سالها در تدوین دائرةالمعارف رنج برد و زندگیش را وقف بیداری افکار کرد، و دیدروی گمنام و ناشناخته، که کسی جز شخصیت ثانوی و یا سایهی خود او نبود که در تاریکی همچون «مفیستوفل» ی با خود حدیث نفس میکرد و میخندید: در اینجا آن روی دیگر موضوع را میبینیم. واقعهای برایش پیش آمده بود، و این شاید جوشش و غلیان عشقش نسبت به «سوفی ولان (71)» همان زن فوق العادهای بود که دیدرو میتوانست با او صریح و بی پرده باشد و از آمیزهی خصائل و صفات زنانه و مردانهاش محظوظ گردد - و این حقیقتی است در خور اهمیت که «جان مورلی (72)» زندگینامه نویس پارسامآبش را سخت تکان میدهد. باری، از این بحران، هر چه بود، این گفتگوی شگرف به بار آمد که ضمن آن همهی آن هوش و خرد درخشان و جسارت و ابتکار، وقف اعتراف و بحث و جدل وقیحانهی یک طفیلی، یک غارتگر اجتماع، میشود - اجتماعی که به نوبهی خود غارتگر و فاجر و وقیح است، و در آن سیر قهقرایی شومی را باز میبینیم که چرخ زنان به جانب اعماق تیره و تار روح روان است، و یکسر از رویهی درخشان خوش بینی مبتنی بر عقل و نوعدوستی و وجدانِ آگاه اجتماعی و نیکخواهی منطقی و معقول دیدرو بریده است. اثری است که مینماید به این عصر فرمانروایی خرد و نیز به عهد پس از آن، به عهد رمانس، که اندک اندک در کار شکل گرفتن است و هم به عصر پس از آن تعلق ندارد. مینماید که دو قرن به پیش جهیده و به روزگار ما فرود آمده است، آنگاه که آنچه در آن ایام در تیرگی و ابهام بود نیشخند بر لب، چشمک زنان، به ساحت روشنایی خرد ما گام نهاده است، زمانی که دهها رمان مقبول را میتوان یافت که شخصیت اصلی داستانشان جز از حیث لباس و طرز گفتگو و سقوط نکته بینی و ظرافت فرقی با برادرزادهی رامو ندارد.
دیدرو که مینماید کلیهی افکار عصر بیداری در او به هم میرسند و از شور و شوق و گرم دلی طبیعیاش بهره بر میگیرند تا اواسط تابستان سال 1784 زنده ماند. در آخرین سخنش آنطور که دخترش به یاد میآورد گفت «نخستین گام به سوی فلسفه، بی باوری است.» اندکی بعد، در سر میز شام زنش سئوالی از او کرد سپس چون پاسخی نشنید در قیافهاش نگریست و وی را مرده یافت؛ و این شاید نخستین پرسشی بود که در پنجاه سال اخیر بی پاسخ گذاشته بود. کوشیده بود دلیرانه و به شیوهای دلکش به هر پرسشی پاسخ گوید، مع الوصف هنگامی که در سراشیب پیری افتاده و سلسله یادداشتهایی را که سالها دربارهی «تشریح (73)» گرد آورده کامل کرده بود نوشت: «چه میبینم؟ صورتهایی را. دیگر چه؟ باز هم صورت. از مادّه یا جوهر چیزی نمیدانم. در آغوش سایه راه میسپریم، نسبت به خود و دیگران سایهایم.» اینک، عصر به پایان خویش نزدیک شده بود، باغ آراستهی «پوپ»، آنجا که همه روشنایی بود دیگر قابل شناخت نبود؛ علفهای هرزه ساحتش را فرا گرفته بود، و در میانشان گلهایی، گلهای سرخفام، یا سفید مرده گون، به نحوی مرموز در کار شکفتن بود؛ ماه بر فرازشان بر میآمد، که سایههای خیال انگیز پدید آورد، تا در میانشان خِرَد در خیال بگدازد.
پینوشتها:
1) The Enlightenment
2) Logos
3) Madame Geoffrin ماری تررزژئوفرن شخصیت اجتماعی از مردم فرانسه.
4) Mlle. de Lespinasse ژولی دولسپیناس نویسندهی فرانسوی (نامه نگار) (1732-1776).
5) Helvétius کلودآدرین هل وه تیوس فیلسوف فرانسوی (1715-1771).
6) Leibniz
7) Kant ایمانوئل کانت، حکیم آلمانی (1724-1804)
8) Metaphysician
9) Madame de Pompadour معشوقهی لوئی پانزده (1721-1764).
10) Boucher فرانسوایوشه نقاش فرانسوی (1703-1770).
11) Marquise زن مارکی.
12) Montesquieu شارل دوسکوندا مونتسکیو فیلسوف فرانسوی (1689-1755).
13) Buffon ژرژلوئی لکلرک دوبوفون طبیعیدان فرانسوی (1707-1788).
14) d"Alembert ژان لورون دالامبر ریاضیدان فرانسوی (؟1717-1783).
15) Determinism
16) Marmontel ژان فرانسوا مارمونتل نویسندهی فرانسوی (1723-1799).
17) Frederick the Great فردریک دوم یا کبیر پادشاه پروس (1712-1786).
18) Catherine کاترین کبیر، همسر پطرسوم، امپراطور روس (1729-1796).
19) Bernard Shaw
20) Stalin
21) La Mettrie ژولین افروی دولامتری فیلسوف فرانسوی (1709-1751).
22) L" homme-machine
23) Emotionalism اصل پرورش یا تحریک احساسات شدید.-م.
24) Julie de Lespinasse
25) Chevalier de Rohan - Chabot
26) Locke
27) Versailles
28) Madame de Chatelet مادام گابریل امیل دوشاتله نویسندهی فرانسوی (1706-1749).
29) Potsdam شهری در آلمان.
30) Ferney شهری در مشرق فرانسه بر حاشیهی دریاچهی ژنو.
31) Ecrasez l"infâme
32) Bourbon خاندانهای سلطنتی فرانسه و اسپانیا و ناپل
33) Tolstoy
34) Anatole France
35) History of Charles XII
36) Age of Louis XIV
37) David Hume فیلسوف و مورخ اسکاتلندی (1711-1776).
38) Horace Walpole نویسندهی انگلیسی (1717-1797).
39) Letter"s
40) Edward Gibbon
41) Decline and Fall of the Roman Empire ترجمهی ابوالقاسم طاهری، کتابهای جیبی، تهران، 1349.
42) Les Letters - Persans ترجمهی حسن ارسنجانی، کتابفروشی مروج، تهران، 1320.
43) Micromegas ترجمهی مهندس ناصح ناطق، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، 1336.
44) Zadig
45) Candide کاندید یا خوشبختی، ترجمهی جهانگیر افکاری، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، 1340.
46) Original Sin گناه جبلی بشر که میراث آدم و حوا است. - م.
47) Treatise on Toleration
48) Calas Case (ژان کالاس، پروتستانی است شریف که به دروغ وی را متهم به کشتن فرزندش که کاتولیک بوده و خودکشی کرده است کردهاند. این شخص را پس از شکنجه اعدام کردند).
49) Rousseau
50) Denis Diderot
51) Cyclopaedia, or an Universal Dictionary of Arts and Sciences
52) Ephraim Chambers نویسنده و دائرةالمعارف نویس انگلیسی (1680-1740).
53) Dictionnaire raisonné des Sciences, des Arts et Des Métiers
54) d" Alembert
55) Dialectical materialism
56) Marx کارل مارکس فیلسوف و عالم اقتصاد از مردم آلمان (1818-1883).
57) Engels فریدریش انگلس فیلسوف و عالم اقتصاد- و همکار مارکس - از مردم آلمان (1820-1895).
58) Grimm فریدریش گریم نویسندهی فرانسوی - آلمانی (1723-1807).
59) Carlyle
60) Greuze ژان بایتیست گروز نقاش فرانسوی (1729-1805).
61) Fragonard ژان اونوره فراگونار نقاش فرانسوی (1732-1806).
62) Dramatic Poetry
63) Le Paradox sur Le Comédien هنرپیشه کیست (نظر خلاف عرف دربارهی هنرپیشگان)، ترجمهی احمد سمیعی، کتابهای جیبی، تهران، 1349.
64) The Nun
65) Jacques the Fatalist
66) Madame de Pommeraye
67) Rameau"s Nephew ترجمه احمد سمیعی، کتابهای جیبی، تهران، 1346.
68) Schiller شاعر آلمانی (1759-1805)
69) Fréron الی کاترین فره رون منتقد فرانسوی (1719-1776).
70) Palissot De Montenoy تراژدی نویس فرانسوی (1730-1814).
71) Sophie Voland دوست و طرف مکاتبهی دیدرو.
72) John Morley نویسنده و سیاستمدار انگلیسی (1838-1923).
73) Anatomy
پریستلی، جان بوینتن؛ (1387)، سیری در ادبیات غرب، ترجمهی ابراهیم یونسی، تهران: نشر امیرکبیر، چاپ چهارم.