نگاهی به تاریخ ادبیات غرب

دیدار با شرق کهن

پس از سستی نابودی اساس و چارچوب مذهبی قرون وسطایی، انسان غربی از قالب خویش بدر آمد و خویشتن را تکان داد و آزاد ساخت، کار چاپ را آغاز کرد و به کشف کره‌ی بزرگ پرداخت و همچون پسر بچه‌ای که از مدرسه به خانه
شنبه، 21 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دیدار با شرق کهن
دیدار با شرق کهن

 

نویسنده: جان بوینتن پرسلی
برگردان: ابراهیم یونسی



 

نگاهی به تاریخ ادبیات غرب

پس از سستی نابودی اساس و چارچوب مذهبی قرون وسطایی، انسان غربی از قالب خویش بدر آمد و خویشتن را تکان داد و آزاد ساخت، کار چاپ را آغاز کرد و به کشف کره‌ی بزرگ پرداخت و همچون پسر بچه‌ای که از مدرسه به خانه باز آید سرشار از نیروی تازه و شادی و شوق بود. جهان درون و برونش هنوز با هم به معارضه برنخاسته و سمبولهای مذهبی هنوز تأثیرشان را از دست نداده بودند. بزرگترین نویسندگان عصر، مردمی که با هم وجوه مشترکی بیش از آنچه در بادی امر به نظر می‌رسد دارند، در زندگی آگاه و ناآگاه خویش از تعادلی در خور برخوردارند. اینان از راز وجود ما آگاهند، بی آنکه از روی تعصب شیفته‌ی تعبیر ویژه‌ای از آن باشند. اینان حتی تا به امروز نیز می‌نمایند واجد کیفیت شگفت و جانفزا و زندگی بخش خاص خود باشند. (محبوبیت عظیمی که شکسپیر پس از جنگ جهانی دوم تقریباً در همه جا داشته است شاید ستایش و احترامی نسبت به همین یک خصیصه باشد، که امروزه برای ما از هر وقت ضرورتر است). این نویسندگان نه بیش از حد برونگرا هستند و نه آشکارا درونگرا. عصر ایشان نه پا بسته‌ی تلقّی و رفتار مبتنی بر آگاهی است و نه دستخوش تمایلات و خواهشهای ناخودآگاه؛ عصر کلاسیک نوین و رمانتیک، لااقل آن طور که عصر بعد بود، نیست، و عشق و علاقه به ابداع خیال انگیز و پر مایه و خوش آب و رنگش ناشی از احساس آزادی و وفور نیرو است. ادبیاتش هم ادبیات خواص است و هم ادبیات عوام، و همین کیفیت را به خوبی بیان می‌کند. اما این عصر به عنوان جامعه، که همچنان در مقام اجتماع مرکب از طبقاتش ببینند و بدیهی‌اش بپندارند، تعبیر نمی‌شود: جامعه‌ای است مرکب از زنان و مردان در مقام افراد، که نمایندگان عصرند، و این ادبیات بدیشان عطف می‌کند و سرانجام شخصیتهایی چون گارگانتوا (1) و پانورژ (2) و هملت و فالستاف و دن کیشوت و سانچوپانزا و دیگران را می‌آفریند، آنهم با چنان وسعت و عظمت و نیروی حیاتی پایا و پایداری که می‌نماید از اساطیر مردم غرب‌اند.
سپس در عصر بعد، دانشمندان و فلاسفه ظاهراً راز را دریافته و از دستگاه عظیم عالم، که به روانی کار می‌کرد و آدمی که آن را می‌شناخت و مادام که از قوانینش پیروی می‌کرد آقا و ارباب آن بود، پرده بر می‌گرفتند. آنچه مهم بود ظاهرِ کار بود و جامعه نیز که در مقامهای برتر خویش بر حسب ظاهر می‌زیست زندگی با شکوهی داشت، که هنوز هم حسرتش را می‌خوریم. این عصر برای مردمی که ثروت و موقعیت، یا استعداد و بخت داشتند (زیرا بودند مردم مستعدی که زندگی ناگوار داشتند) عصری خوش دل‌انگیز بود. ادبیات که در مقام بیانِ خود به خاطرِ خود هنوز در نظر جامعه اهمیتی بسزا داشت چیزی بود کاملاً همگانی و فعالیتی بود اساساً اجتماعی و حاصل آگاهیِ شدت یافته و غرور آمیز - و به همین جهت عصر کمدی و طنز و طلیعه‌ی نقل عینی و مبتنی بر واقع است. اما حفظ این تلقی یکجانبه به مدتی دراز ممکن نبود: ناخودآگاه به ناچار عرض وجود می‌کرد - ابتدا در مقامهای فروتر: رمانها و نمایشنامه‌ها آکنده از اشک و آه بود. نخست ویرانه‌ها و سپس رمانهای گوتیک باب شد؛ جماعات سرّی که به امور مافوق الطبیعه می‌پرداختند در سرتاسر اروپا پدید آمدند؛ در آلمان، رمانتیسیسم نوین، نویسندگان «توفان و تلاطم» را پدید آورد. سپس، رمانتیسیسم ناب از پی این ماجرا در رسید و در انگلستان و آلمان و بعدها در روسیه و فرانسه برخی اشعار شگفت به دست داد. اما این ادبیات رمانتیک هرگز مانند سلف خویش به مرکز جامعه تعلق نداشت، و نکته‌ی مهم این است که سه سیمای مهم ادب این عصر یعنی گوته و بایرون و والتراسکا هیچ گاه رمانتیسیسم را تمام و کمال تعهد نکردند و خویشتن را به خدمتش نگماشتند.
در عصری که از پی این عصر فرا رسید من آن را «طومار گسسته» نام کردم ادبیات بیش از پیش از مرکز دور می‌شود. اینک چنانکه نویسندگان صاحب نبوغ عصر، برای نخستین بار توجه عامه را بدان معطوف داشتند «بیقراریِ» عجیب انسان نوینِ غرب را می‌توان دید. در آن واحد، کار از چندین جا عیب پیدا می‌کند: آخرین دعوی جامعه به داشتن اساس و چارچوبی مذهبی - تازه اگر محتوی مذهبی بود - اینک ناپدید گشته است. صنعت، برون از ساختمان اجتماعی سابق، توده‌ی جدیدی از مردم شهرنشین را به وجود می‌آورد. قالبهای مختلفه‌ی زندگی، که هزاران سال دوام داشتند، اینک طی یک نسل درهم می‌شکنند. نارضایی عمیق را، که در حقیقت متعلق به جهان درون آدمی است به جهان برون تسرّی می‌دهند - مگر تنی چند مردم صاحب نبوغ که از قوه‌ی شهود عمیق برخوردارند و اینک ورود مصیبت را از پیش خبر می‌دهند. سایر نویسندگان که اوضاع اجتماعی را بحق نامطلوب می‌بینند مصرّانه طلب اصلاحات می‌کنند و خواستار نظامهای سیاسی و اقتصادی کاملاً متفاوتند، و اینک این فکر هستی می‌یابد که هنوز بیشتر مردم جهان بدان معتقدند و مشعر بر این است که اگر بیشتر و بیشتر تولید کنیم و تغییراتی در نحوه‌ی نظارت و توزیع بدهیم - و چیزهایی از این قبیل - زندگیِ شاد و سعادتمند نه تنها ممکن است بلکه سهل الحصول نیز هست. در این ضمن، جهان درون پاک مورد بی اعتنائی قرار گرفته و فعالیتها و هوسهایش خارج از اختیار است. قسمی ادبیات می‌کوشد پاک برونگرا باشد و هر چه بیشتر جهان برون را درک و دریافت کند، قسمی دیگر جهان درون را می‌جوید و سعی در کشف آن دارد. برخی از مردم با نبوغ، سخت مجزا و منقسم می‌نمایند. این عصر که تخمیناً از 1835 تا 1895 دوام دارد اگرچه در استعدادِ عالی و خاصه در عرصه‌ی رمان، غنی است در مقایسه با اعصار بیشتر سخت آشفته و در مقام یک عصر، دلبسته‌ی تلقی و برخوردی خاص نیست. لیکن در جایی از آن می‌توان کلیه‌ی افکار و نظریاتی را باز یافت که زندگی انسانهای قرن حاضر را شکل داده‌اند. دنیای فاجعه آمیز برون عصر ما دنیای درونِ آشفته و خشماگین قرن نوزدهم است که برخی از جنبه‌های آن در مقیاسی بس بزرگ شدت یافته است.
عصر جدید، درماندگی فرد را به هنگامی که در اختیار نیروهای ناخودآگاه است بر ما معلوم می‌دارد و نشان می‌دهد که چگونه همین فرد، در پنجه‌ی سازمانهای عظیم اجتماعی و سیاسی ‌اندک اندک فردیت خویش را از دست می‌دهد. عصر نومیدی عمق یابنده‌ی درون و مصائب هولناک است؛ عصری است که قول جامعه با فعلش یکی نیست؛ روزگاری است که همه دم از صلح می‌زنند و تدارک جنگ می‌بینند. انسان غربی اینک مبتلا به بیماری بیگانگی با محیط است. ادبیات که اینک بیش از هر زمان از مرکز فاصله گرفته است آنچه بتواند می‌کند: نویسنده‌ی صاحب نبوغ به ناچار در برابر درونی‌ترین نیازمندیهای عصر حساسیت نشان می‌دهد و آنچه را که عصر در اعماق خویش از او می‌خواهد می‌بیند و گزارش می‌کند. وی به ناچار و از طریق رابطه‌ای که با ناخودآگاه خویش دارد - و بی این رابطه هیچ آفرینش ارزنده‌ای ممکن نیست - به ابزار آنچه در اعماق ناخودآگاه و در جهان درونی همه‌ی عصر هست تبدیل می‌شود: یعنی هر آنچه می‌کوشد که پاره‌ای از ناکامیهای خودآگاه را جبران کند و تعادلی را که بر اثر یکجانبه بودن از دست رفته است باز گرداند و متضادهای خیره چشم را با هم سازش دهد و وحدت زندگی افزا را در جهان درون و برون مستقر کند. اما ادبیات اینک خود به طرزی اجتناب ناپذیر به یکسو می‌گراید، زیرا فزون از اندازه درونگراست و اغلب چنان در جهان درون و دورترین زوایای اعماق شخصیت غور می‌کند و جهان برون را چندان مورد بی اعتنایی قرار می‌دهد که از انجام وظیفه‌ای که بر خود مقرر داشته است در می‌ماند. اینک به طور عمده به ادبیات خاصِ مردمی متخصص، که خود همانقدر درونگرایند، تبدیل می‌شود و مردمی که در واقع مورد نظرند آن را بسیار دشوار یا سخت نامتعادل و «ناسالم» می‌یابند. (و این اشتباهی است شایع که می‌پندارند که این روانکاوی جدید بود که این ادبیات را به وجود آورد. این دو در حقیقت دو جریان موازی هم‌اند و بر رویهم می‌توان گفت که در این میان دَینِ روانکاوی به ادبیات جدید بیشتر است.) باری، به تعبیری، این مردم در اینکه ادبیات مدرن را نمی‌پسندند کاملاً محق‌اند، چون احساس می‌کنند که جز به جهان درون به چیزی توجه ندارد و عاری از کیفیت زندگی افزا است. آنان که این ادبیات را آفریده‌اند از قوه‌ی ممتازه‌ی شخصیت خویش فرمان برده و به حکم نبوغ خویش گردن نهاده‌اند، و باید سپاسگزارشان بود. اما در عین حال قبول باید کرد که این ادبیات برای توده‌ی مردم - همان مردمی که در معرض اینند که فردیت و شخصیت خویش را در برابر دستگاههای جمعیِ عصر ما از دست دهند - معنا و مفهوم چندانی ندارد و حتی برای اقلیتی که توانا به درک و فهم و تمتّع از آنند قادر نیست و نمی‌تواند بار زندگی را بر دوش کشد - چیزهایی که داریم هیچ یک نمی‌توانند. از جنگ جهانی دوم به این طرف، در این عصر اتمی که جز از مناسبات جنسی از چیزی خاطر جمع نیست (من باب نمونه در دو کتاب انگلیسی موفق عصر جیم بختیار (3) و با خشم بیادآر (4)، در آخر اکر جز مسأله‌ی جنسی چه می‌ماند؟) اینک بار همه‌ی نارضاییها و نومیدیهای فزاینده‌ی خویش را بر دوش مناسبات جنسی می‌نهیم، و این بار عظیم‌تر از آن است که به سلامت به مقصد رسد.
تنها مذهب است که می‌تواند این بار را به سر منزل مقصود رساند و در برابر سازمانهای جمعی که افراد را از خصوصیات انسانی عاری می‌سازند از ما دفاع کند و شخصیت حقیقی را به ما باز گرداند. در اینکه جامعه بتواند بیش از این بدون مذهب دوام کند جای تردید است، چون یا با توسل به جنگی نهایی و احمقانه در نابودی خویشتن خواهد کوشید و یا در صلح، در جهت ناروا شتاب خواهد کرد و پس از یک چند دیگر به طور عمده مرکب از اشخاص نخواهد بود. بدیهی است همه‌ی این چیزها به کرّات گفته شده، لیکن اینها را مردمی گفته‌اند که می‌پندارند مذهب خاصی که مدعی داشتن آنند و تشکیلات دینی شکوهمندشان می‌تواند مانع از این وضع گردد. به گمان من اشتباه می‌کنند، اگرچه آماده نیستم ولو لحظه‌ای با دلیل و برهان، ایمان و اعتقادشان را بگیرم. اگر چنین ایمان و اعتقاد و تشکیلات و مذهبی برای ایشان مفید و مؤثر است چه بهتر. اما من مذهبی ندارم و بیشتر دوستانم فاقد مذهب‌اند و عده‌ی انگشت شماری از نویسندگان جدیدی که از ایشان یاد کردم واجد مذهب‌اند و آنچه مسلم است این است که جامعه‌ی ما مذهبی ندارد و قطع نظر از اینکه معترف به چه باشد اینک نه فقط لامذهب بلکه بشدت ضد مذهب است. وانگهی اگر همه‌ی ما همین فردا مذهبی را بپذیریم باز وضع تغییری نمی‌کند چون امروز هیچ مذهبی این قدرت را ندارد که آب رفته را به جوی بازگرداند، و ما با پیوستن خود بدان چنین قدرتی بدو نمی‌توانیم داد، زیرا در اقدام بدین عمل بر پایه‌ی آگاهی عمل می‌کنیم نه ناآگاهی، و آن نیروهایی که از اعماق ناشناخته می‌جوشند و مذهب در صورتی که سمبولهایش از قوه‌ی سحرآمیز برخوردار باشند - می‌تواند آنها را هدایت و نظارت کند همچنان بی راهنمایی وخارج از اختیار خواهند بود. زیرا این سمبولها دیگر مؤثر نیستند و بر پایه‌ی کوشش مبتنی بر آگاهی نیز مؤثر نمی‌توانند بود. (درماندگی کلیسا طی این عصر و در پیوند با جنگها خاصه مسابقه‌ی وحشتناک تسلیحات اتمی خود گواه بر این مدعا است که هر سودی هم که برای این یا آن فرد داشته باشد اینک در شمار نهادهای اجتماعیی است که ناگزیرند مسیر جنون آمیزی را که جامعه بر می‌گزیند دنبال کنند.) آگاهی، هر چه را هم که بخواهد و اراده کند مسلم این است که آنچه به اعماق درون تعلق دارد تنها در ژرفای ناخودآگاه می‌تواند رنگ پذیرد: قوه‌ی الهی، برون از حوزه‌ی قدرت سازمانهای جمعی است و نمی‌توان آن را تابع فرامین حکومتیی کرد که خود ممکن است از قطعنامه‌ای نهایی در کنفرانسی بین المللی نتیجه شده یا از پیشنهادی مایه گرفته باشد که هیئت مدیره‌ی «استاندارداویل (5)» یا «جنرال موتورز (6)» به سهامداران و کارکنانشان پیشنهاد کرده‌اند. باری، ما مذهبی نداریم و آدمی خویشتن را در داخل و خارج ادبیات بی مأوا و درمانده و نومید احساس می‌کند.
باید صبر کرد. حتی اگر معتقد باشیم که عمر تمدن ما همچون دانه‌های شکری که از کیسه‌ای پاره برون می‌ریزند به سرعت تهی و سپری می‌شود باید صبر کرد. لیکن در عین حال که صبر می‌کنیم می‌توانیم بکوشیم که چنان فکر و احساس و رفتار کنیم که انگار جامعه‌ی ما در جریان پذیرفتن مذهبی است و گویی یقین داریم که آدمی نمی‌تواند آدم بماند مگر اینکه فراتر از خویش بنگرد و پنداری که داریم در کائنات به سرمنزل مقصود ره می‌بریم. باری، می‌توانیم با میراث گذشته پیوند نگسلیم؛ می‌توانیم هم از نخوت و هم از نومیدی اعجوبه‌های جهانِ علم «که سرک می‌کشند و پچ پچ می‌کنند» اجتناب ورزیم؛ می‌توانیم با همه‌ی جریان «سلب انسانیت و شخصیت» که زندگی را از غنای سمبولیک و وسعت و عمق تهی می‌سازد و متدرجاً موجب بی حسی و بیهشیی می‌گردد که بر اثر آن وجود هرگونه احساس، خود مستلزم شدت عمل و خشونت و تأثیرات مدهش و نابهنجار است تحت هر نام و عنوانی که عمل کند مبارزه کنیم. به جای اینکه بخواهیم بر بخش نادیده‌ی ماه بنگریم، که دور از زندگی ماست، می‌توانیم بر بخش ناشناخته‌ی ذهن خویش نظر افکنیم. به نظر من حتی همین «گویی‌ها و پنداری‌ها» می‌تواند در هماهنگ ساختن و نزدیک کردن جهانهای درون و برون که اینک ما را از دو سو می‌کشند و پاره می‌کنند سودمند افتد. ممکن است برای استقرار نظم و عدالت و ایجاد جامعه‌ای درست در جهان برون، به چیزهایی بیش از این نیاز باشد و بسا ممکن است که سمبولهای چاره سازِ جهان درون را نیابیم اما به عنوان گام نخست، لااقل می‌توانیم معتقد باشیم که آدمی تحت فرمان خداوند، در رازی بزرگ زندگی می‌کند، و دیدیم که خداوندان ادب: شکسپیر و رابله و سروانتس و مونتنی در همان آغاز راهپیمایی انسان غرب، این نکته را اعلام داشتند. اگر خرابیهای کار و عمیق‌ترین نیاز خویش را بی پرده اعلام کنیم شاید نومیدی و مرگ به تدریج از صحنه‌ی هنرهای نوین ناپدید گردند. ادبیات که باید آئینه‌ی بالانمای آدمی باشد در این صورت می‌تواند کما هوحقه هم بر جهان برون بنگرد و هم بر جهان درون نظر افکند وبه این ترتیب زندگی نوینِ غنی و سرشاری را با خود به ارمغان آورد: زندگیی که گاه تراژیک و در سایر اوقات شاد و خوش و بی غم باشد، و همانقدر متفاوت و متنوع و ارضا کننده که خلنگزارهای نیمه شبانِ شکسپیر، آنجا که نیکی و بدی در میان غرش رعد و برق می‌جنگد، و یا در «جنگل آردن (7)» آنجا که غرب لحظه‌ای با شرق کهن دیدار می‌کند و نواهای جوان در بهاری جاودانه در اوج می‌آید:
آنگاه این سرود را آغاز کردند،
هوی‌ها،‌ های هو، نونینو (8)
زندگی دسته گلی بود ...

پی‌نوشت‌ها:

1) Gargantua
2) Panurge
3) Lucky Jim
4) Look Back in Anger ترجمه‌ی کریم امامی، تهران، 1342.
5) Standard Oil
6) General Motors
7) Forest of Arden
8) nonino چیزی معادل نینای نای در فارسی.

منبع مقاله :
پریستلی، جان بوینتن؛ (1387)، سیری در ادبیات غرب، ترجمه‌ی ابراهیم یونسی، تهران: نشر امیرکبیر، چاپ چهارم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط