داستانی از داستان‌های کلیله و دمنه

بوزینه و لاک پشت

... یکی بود، یکی نبود. توی یک جنگل سرسبز و پر درخت، تعدادی بوزینه زندگی می‌کردند که پادشاه آنها، یک بوزینه پیر بود. پادشاه بوزینه ها بیشتر عمرش را به پادشاهی گذرانده و تجربیات بسیار زیادی کسب کرده بود.
چهارشنبه، 25 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بوزینه و لاک پشت
 بوزینه و لاک پشت

 

بازنویسی: مهرداد آهو




 

داستانی از داستان‌های کلیله و دمنه

... یکی بود، یکی نبود. توی یک جنگل سرسبز و پر درخت، تعدادی بوزینه زندگی می‌کردند که پادشاه آنها، یک بوزینه پیر بود. پادشاه بوزینه ها بیشتر عمرش را به پادشاهی گذرانده و تجربیات بسیار زیادی کسب کرده بود.
این بوزینه پیر، پسری جوان داشت که او را بسیار خوب تربیت کرده بود. این پسر توانسته بود با استفاده از تجربیات پدر خود، پادشاهی پخته و کارآمد و مجرّب شده و به زودی جای پدر خود را بگیرد و بعد از او پادشاهی نماید. در این زمان پادشاه پیر که دیگر نمی توانست کارآیی گذشته را داشته باشد، به جای دیگری رفته و تخت و تاج خود را به پسر جوانش واگذار کرده بود. آن بوزینه پیر برای خود لانه ای را بر روی یک درخت در دور دستها ساخته و آنجا ماندگار شده بود و به خوبی و خوشی زندگی می‌کرد.
در همان اطراف لاک پشتی زندگی می‌کرد که به تدریج با بوزینه پیر دوست شد و با گذشت زمان دوستی آنها بسیار عمیق‌تر می‌شد تا آنکه کاملاً به هم وابسته شدند به طوری که لاک پشت زن و فرزندش را رها کرده و پهلوی بوزینه مانده بود و شب و روزش را با او می‌گذراند.
وقوع این مسئله موجب نگرانی شدید زن و فرزندان لاک پشت شده بود و این مسئله موجب شد تا زن لاک پشت به فکر بیفتد و به سراغ خواهر خود رفته و از او کمک و مساعدت بخواهد. خواهر زن که بسیار مکار و حیله گر بود، برای کمک به خواهر خود به حیله ای متوسل شد و گفت: که باید کاری کنیم تا لاک پشت را به خانه خود بکشانیم و برای این کار از زن لاک پشت درخواست کرد که خود را به بیماری بزند و او نیز قبول کرد.
خبر بیماری زن را به گوش لاک پشت رساندند، و لاک پشت که بعد از شنیدن این خبر، نگران و ناراحت شده بود، از اینکه در این مدت به فکر خانواده اش نبوده، بسیار متأسف گشته، از بوزینه درخواست کرد که به او اجازه بدهد تا به سراغ زنش که بیمار شده بود برود و بوزینه نیز پذیرفت و اجازه داد که برود. بعد از آن لاک پشت به خانه اش که در جزیره ای نزدیک همان جا بود رفت و دید که حال زنش بسیار بد است و سخت بیمار شده، نمی تواند حرف بزند. او از خواهرزنش که آنجا پرسید که چه شده است؟ خواهرش نیز در جواب گفت: مدتی است که او به تنهایی تمام کارها را انجام داده است و بسیار ضعیف شده، همچنین این بیماری سخت و لاعلاج که درمانش نیز بسیار سخت است به سراغش آمده است و ادامه داد که این بیماری مخصوص زنان است و علاج آنهم فقط با خوردن قلب یک بوزینه امکان پذیر می‌شود که تو باید آن را بیاوری تا زنت آن را بخورد و حالش کاملاً خوب شود.
لاک پشت بسیار متحیر و نگران شد و انگشت به دهان مانده، به فکر فرو رفت که چگونه می‌تواند دوست بسیار خوبش را که مدتهای زیادی در کنار او بوده، از دست بدهد و فکر می‌کرد که هرگز نمی‌تواند قلب او را برای زنش بیاورد. اما بالاخره بعد از مدتی جنگ و جدال در درون خود، تصمیمش را گرفت.
او مطمئن شد که بایستی زنش را نجات دهد. و تصمیم گرفت که به خانه بوزینه رود و او را به خانه خود دعوت کند، چون بوزینه ها نمی‌توانند در جزیره زندگی کنند و چون در جزیره غذای مناسبی برای آنها وجود ندارد، خواهند مرد و حتی اگر بوزینه بخواهد فرار هم کند، در آب خفه می‌شود.
پس لاک پشت به پیش بوزینه رفته و به او گفت: من به خانه رفتم و همسرم از من خواست که ترا به خانه خود دعوت کنم تا از تو بسیار پذیرایی کنیم، ضمن اینکه زنم نیز بسیار مشتاق است که تو را ببیند، چون من از تو برای او بسیار تعریف کرده‌ام و او نیز بسیار اصرار دارد که از نزدیک با تو آشنا شود و از تو پذیرایی مفصلی هم کند. بوزینه در جواب گفت: پس می‌خواستی او را با خودت بیاوری، تا در همین جا مرا ببیند و لاک پشت هم در جوابش گفت: همانطور که می‌دانی، متأسفانه او بسیار بیمار و ناتوان شده است و اکنون نمی‌تواند بیاید، پس از من خواست تا ترا به خانه خودمان بیاورم و من نیز که به او گفته بودم بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم حتما تو را با خود می‌برم و خلاصه آنقدر اصرار کرد تا بوزینه راضی شد که به خانه لاک پشت بیاید.
لاک پشت گفت: تو بر پشت من سوار شود تا من تو را با خود به جزیره ببرم. پس بوزینه نیز بر پشت او سوار شد و لاک پشت هم شروع به حرکت در آب کرد و همین طور که لاک پشت به سمت خانه‌اش می‌رفت ناگهان ایستاد. بوزینه ناگهان مشکوک شد و پرسید چرا ایستادی؟ و لاک پشت گفت: هیچ چیزی نشده، به یاد همسرم که سخت بیمار است افتادم و به فکر او بودم که ناگهان ایستادم، چون فکر می‌کردم که نکند او را از دست بدهم. در آن حال بوزینه گفت: انشاالله که همسرت به زودی سلامتی‌اش را به دست می‌آورد و زندگی خوبی را با هم خواهید داشت و سالها را در کنار هم به خوشی و سلامتی سپری می‌کنید. در آن حال لاک پشت سری تکان داد و به حرکت خود ادامه داد و به سوی خانه‌اش در جزیره به راه افتاد.
لاک پشت پس از مدتی دوباره ایستاد و بوزینه این بار بیشتر به حرکات او مشکوک شد و گفت: این ایستادن‌های تو چه معنایی می‌دهد، دلیل آن را به من بگو و مطمئن باش که هر چه باشد، من اصلاً ناراحت نمی‌شوم. در آن حال لاک پشت گفت: زن من به یک بیماری لاعلاج و بسیار سخت مبتلا گشته که دوای آن فقط، قلب بوزینه است و زن من باید آن را بخورد، یعنی زندگی او در مرگ توست. پس دنیا جلوی چشمان بوزینه سیاه شد و دنیا دور سرش چرخید، در آن لحظه بوزینه با خود فکر کرد که چگونه خود را در دام انداخته است، چون نه می‌تواند، شنا کند و نه قادر است از جزیره برگردد و اگر هم آنجا باشد از گرسنگی خواهد مرد و اگر هم فرار کند، در دریا غرق خواهد شد.
پس بوزینه به این نتیجه رسید که چاره‌ای جز حیله و نیرنگ ندارد. او ابتدا به لاک پشت گفت: دوست عزیز من سالها پادشاه بوده‌ام و در سرزمین ما از این نوع بیماریها که مخصوص زنان است بسیار وجود دارد، درمانش را نیز دیده ام و مطمئنم که درمانش این نیست و این درمانی که تو می‌گوئی جز ضرر و زیان هیچ چیزی ندارد. اما لاک پشت این سخن در مغزش جای نگرفت و گفت که تو این را فقط برای نجات جان خود می‌گوئی و اصلاً صحّت ندارد. ناگهان بوزینه فکری به خاطرش رسید و گفت: دوست من، ما بوزینگان وقتی به یک مهمانی می‌رویم قلبمان را همراه خود نمی بریم و این کارمان نیز علت دارد و دلیل آن این است که بردن قلب در مهمانی موجب می‌شود تا ما نتوانیم از روی فکر و عقل رفتار کنیم و اسیر احساساتمان می‌شویم، به همین دلیل من نیز قلبم را همراه با خود نیاوردم، اما اگر می‌دانستم که تو آن را برای اینکار نیاز داری حتماً قلبم را با خود می‌آوردم. اما تو قبلا چیزی به من نگفتی وگرنه، هیچگاه دریغ نمی‌کردم. در آن لحظه لاک پشت ناگهان به خود آمد و چون از هوش و فراست بهره زیادی نبرده بود، حرفهای بوزینه را باور کرده و گفت: راستی می‌گویی؟ پس، اگر چنین است، من الان ترا به لانه‌ات برمی‌گردانم تا تو قلبت را بیاوری و بوزینه که نقشه‌اش را عملی می‌دید و به هدفش رسیده بود برای خام کردن هر چه بیشتر لاک پشت دوباره تکرار کرد: آری مرا به لانه‌ام بازگردان تا قلبم را نیز همراه با خود بیاورم و آنگاه به خانه تو رفته، زنت را نجات دهیم.
به این ترتیب لاک پشت به سمت جنگل حرکت کرد، اما وقتی به ساحل رسیدند، بوزینه پرید و به بالای درخت رفت و در آن حال لاک پشت گفت: زود باش، قلبت را بیاور تا با هم برویم، اما بوزینه که در حال کشیدن یک نفس راحت بود گفت: به همین خیال باش، تو می‌خواستی مرا گول بزنی، اما خودت گول خوردی، ای نادان. تا به حال دیده‌ای که کسی بتواند قلبش را در جایی بگذارد و همراه خود نبرد و یا کسی اصلاً می‌تواند قلبش را از بدنش بیرون بیاورد و زنده بماند. من می‌خواهم در اینجا به تو نصیحتی کنم: تو قدر دوستی من را ندانستی و وفا در دوستی را هم نمی‌دانی. تو دوستت را هم از دست دادی، و دوستی چون من را دیگر به این سادگیها نمی‌توانی پیدا کنی، سعی کن این بار در انتخاب دوست بیشتر دقت کنی، پس هیچ وقت به سادگی فریب حرفهای دیگران را نخور و اگر خودت نمی توانی درست و دقیق فکر کنی حتماً با دیگران مشورت کن، تا پشیمان نشوی سعی کن سنجیده عمل کنی تا عاقبت کارت خوشایند شود و این را بدان که دیگر بین من و تو دوستی برقرار نخواهد بود، و دیگر حق نداری پایت را به اینجا بگذاری.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.