داستانی از داستان‌های مرزبان نامه

شغال خرسوار

حکایت می‌کنند که شغالی در کنار باغی لانه ای داشت و هر روز از سوراخ باغی که مجاور به لانه اش بود وارد آن می‌شد و از میوه های باغ سیر می‌خورد، ضمن اینکه مقدار زیادی از آن میوه ها را هم ضایع می‌کرد و از بین می‌برد، این
يکشنبه، 29 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شغال خرسوار
 شغال خرسوار
 

نویسنده: اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهریار
بازنویسی: مهرداد آهو



 
 

 داستانی از داستان‌های مرزبان نامه

حکایت می‌کنند که شغالی در کنار باغی لانه ای داشت و هر روز از سوراخ باغی که مجاور به لانه اش بود وارد آن می‌شد و از میوه های باغ سیر می‌خورد، ضمن اینکه مقدار زیادی از آن میوه ها را هم ضایع می‌کرد و از بین می‌برد، این باغ یک باغبان داشت که بسیار باهوش و فهمیده بود و متوجه شد که علت حیف و میل شدن میوه های باغ چیست و در ادامه به دنبال سوراخی که شغال از آن وارد باغ می‌شد، گشت و آن را پیدا کرد.
باغبان به کمین نشست، و به مجرد اینکه شغال وارد باغ شد، شروع به گرفتن سوراخ دیوار با گچ کرد و بعد از مدت زمان کوتاه، آن سوراخ را با گچ و سیمان پوشاند، به طوری که سوراخ با دیوار همسطح شد و بسیار محکم و سخت نیز شده بود. پس باغبان به دنبال شغال رفت و او را پیدا کرد. شغال می‌خواست فرار کند ولی نمی توانست زیرا دیگر جایی برای فرار وجود نداشت.
باغبان با چوبدستی به سر شغال زد و شغال از هوش رفت و خود را به مردن زد. پس باغبان او را بلند کرد و از باغ بیرون انداخت.
شغال درمانده و زخمی لنگ لنگان به سمت لانه اش حرکت کرد و در راه گرگ را دید، او رفیق چندین ساله اش بود، گرگ که شغال را زخمی و ناتوان دید، از حال او پرسید: شغال شرح حال خود را از سیر تا پیاز برای گرگ تعریف کرد و از بدی روزگار و سختی ایام شکایت کرد.
گرگ پس از شنیدن حرفهای شغال به او گفت: ای دوست عزیز، تو باید مبارزه کنی و در کشاکش دهر سنگ زیرین آسیا باشی، دوست من، مرا می‌بخشی که چیزی برای خوردن ندارم و گرنه آن را بی درنگ نثار می‌کردم.
شغال گفت: ای دوست من، غصه نخور، من در نزدیکی این آبادی خری را می‌شناسم. من می‌توانم آن خر را اینجا بیاورم تا تو او را بدری و ما از قبل آن چند روزی را با ناز و نعمت بگذرانیم.
گرگ قبول کرد و گفت: ای شغال اگر تو می‌توانی چنین کاری کنی، مانعی ندارد و آن را انجام بده.
پس شغال به سمت آبادی مجاور حرکت کرد و در نزدیکی آن ده آسیابی بود، شغال در کنار آسیاب خر را دید که باری بر پشتش سوار است، شغال به نزدیک خر رفت و سلام کرد و پس از احوالپرسی، به خر گفت: ای دوست عزیز، چرا اینقدر به خودت سختی و مشقت می‌دهی و تا این حد خود را می‌آزاری؟ بارهایت را پایین بگذار و راحت شو، تا من با تو سخنی بگویم و تو را به جایی برم تا ازینجا و این سختی راحت شوی.
شغال بارهای پشت خر را بر زمین گذاشت و به او گفت: ای دوست عزیز، قدری بیاسای، تا من به تو مژده نیکویی بدهم. خر گفت: هر چه می‌خواهی بگو ای دوست! من می‌شنوم.
شغال گفت: ای دوست عزیز! در نزدیکی های اینجا و در داخل جنگل رودی جاریست و میوه های بسیار دارد در آنجا چمن و گل و بلبل و هوای خوش و خلاصه، همه چیزهای روح انگیز وجود دارد و مثل بهشت است و در واقع چیزی از بهشت کم ندارد. اگر مایل باشی من تو را به آنجا می‌برم تا از این جا خلاصی یابی و از اینهمه سختی و مرارت فارغ شوی و باقی عمرت را در خوشی و راحتی بگذرانی. خر قبول کرد و شغال پشت خر سوار شد و به سمت آن جا که گرگ منتظر بود، حرکت کردند، خر از دور گرگ را دید و فهمید که موضوع از چه قرار است و دانست که شغال او را گول زده و می‌خواهد او را به عنوان غذا به گرگ هدیه کند و خودش هم از آن استفاده کند.
پس به شغال گفت: ای دوست عزیز! من از اینجا آن بهشتی را که تو گفتی، می‌بینم، ولی من باید خود را آماده کنم، پس به آسیاب برمی گردم و خود را مهیا می‌کنم.
شغال که دید غذایی چرب و نرم دارد از دستش می‌رود گفت: ای دوست من! تو می‌خواهی نقد را رها کنی و به نسیه بچسبی، پس لااقل بیا و از نزدیک آنجا را ببین و بعد برو و خود را مهیا کن. خر گفت: ای دوست من! من از پدر خود یک پندنامه دارم که میراث اوست و من همیشه آن را زیر سرم می‌گذارم و با آن می‌خوابم و بدون ان خوابهای پریشان می‌بینم و بدون آن نمی توانم جایی بمانم.
شغال به ناچار قبول کرد، ولی همراه او برگشت تا نکند که او برنگردد . در راه شغال گفت: ای دوست من! از آن پندنامه، پندی هم به من بیاموز. خر گفت: چهارتای آن اکنون در خاطرم هست، یکی اینکه بدون آن جایی نروم، سه تای آن را بعدا خواهم گفت.
وقتی که به آسیاب رسیدند. خر که خود را در امان می‌دید گفت: ای شغال آن سه پند دیگر را بشنو، و گفت: پند دوم اینکه با نادان، دوستی نکن، سوم اینکه وقتی بدی پیش آمد از بدتر بترس و چهارم اینکه از همسایگی گرگ و دوستی شغال بپرهیز.
شغال که این را شنید، فهمید که دستش رو شده، پس از پشت خر پایین پرید و شروع به فرار کرد، در این حالت سگهای ده که او را دیدند، به تعقیبش پرداختند و او را گرفتند و پاره پاره کردند، خر نیز به کارش در آسیاب ادامه داد و خدا را شکر گفت، که از دست گرگ و شغال نجات یافته است و به همان کارش با تمامی سختی ای که داشت رضایت داد و تصمیم گرفت داستانش را برای دوستان خود بازگو کند تا عبرتی برای آنان باشد و به طمع داشتن زندگی راحت و خوش و وعده های دروغین دیگران به دام و بلای آنها گرفتار نشوند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما