داستان رودابه و زال

داستان پرشگفتی ضحاك و فریدون از پرمایه‌ترین آفرینش‌های هنری فردوسی است. بیداد ماردوش، قیام كاوه، انقلاب مردم، چیرگی فریدون بر دستگاه ضحاك، و حكمت رستاخیز چنان زنده و هنرمندانه آراسته شده كه گویی پس از گذشت
جمعه، 3 مهر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستان رودابه و زال
 داستان رودابه و زال

 

نویسنده: پروفسور فضل الله رضا





 


داستان پرشگفتی ضحاك و فریدون از پرمایه‌ترین آفرینش‌های هنری فردوسی است. بیداد ماردوش، قیام كاوه، انقلاب مردم، چیرگی فریدون بر دستگاه ضحاك، و حكمت رستاخیز چنان زنده و هنرمندانه آراسته شده كه گویی پس از گذشت هزار سال، با زندگانی امروز بشر در عصر تكنولوژی هم انطباق پیدا می‌كند.
پس از این داستان، فردوسی داستان اجتماعی دیگری را نقشبندی می‌كند كه امروز هم بشر به دام آن گرفتار و به حكمت آن نیازمند است. موضوع داستان با تبعیض نژادی و به طور كلی مغزشویی‌های جوامع بشری پیوند دارد. (1)
پس از پایان غم‌انگیز زندگانی فریدون، نواده‌ی او، منوچهر، دیهیم پادشاهی بر سر می‌نهد. دوران پادشاهی منوچهر دوره‌ی آبادانی و بزرگی ایران است. سپهسالار سام نریمان به خدمت شاه كمر بسته است و دشمنان ایران یارای تاخت و تاز و ویرانگری ندارند.
جهان پهلوان سام فرزند نداشت، و نداشته را آرزو می‌كرد. از قضای روزگار همسر سام فرزندی زاد كه موی سر و مژگان او سپید بود. سام كه مانند غالب مردان سیاسی از زخم زبان مردم و آرای عمومی نگران می‌شود دستور می‌دهد كودك را در البرزكوه بیفكنند تا نابود شود.
از آنجا كه خواست خداوند بر آن است كه كودك نجات یابد، سیمرغِ فرخنده، كودك را با بچگان خود می‌پرورد. با گذشت زمان، كودك جوانی نیرومند و دلیر می‌شود و او را «دستان» می‌نامند.

كه یزدان كسی را كه دارد نگاه *** ز گرما و سرما نگردد تباه

سام شبی به خواب می‌بیند كسی او را مژده می‌دهد كه فرزندش زنده مانده و جوانی دلیر شده است. سامِ پشیمان و شرمسار، فرزندجویان به البرزكوه می‌رود. سیمرغ، چون مادری دانا، فرزند سام را به بازگشت نزد پدر ترغیب می‌كند.
از نكته‌های ظریف اندیشه‌ی فردوسی است كه دستان زبان سیمرغ آموخته بود و چون با طبیعت والا سروكار داشت، خرد طبیعی پیدا كرده بود، و آنچنان كه ما را در مكتب خانه‌ها و آموزشگاه‌ها مغزشویی می‌كنند، مغزشسته نشده بود:

بر آواز سیمرغ گفتی سخن *** فراوان خرد بود و دانش كهن

استاد طوس هنگام بدرود دستان با سیمرغ بر دو نكته‌ی بنیادی تكیه می‌كند:
نكته‌ی نخست بر پایه‌ی مهر مادری است. سیمرغ به دستان می‌گوید: پَر مرا با خود ببر و نگاه دار. هرگاه كه سختی به تو روی آورد، آن را بر آتش بیفكن. من در زمان چون ابر سیاه می‌رسم و تو را از سختی می‌رهانم.
نكته‌ی دوم با رفتار پدر پیوند دارد. سام با دستان عهد می‌بندد كه هیچ گاه به خلاف میل فرزند رفتار نكند:

بجویم هوای تو از نیك و بد *** از این پس، چه خواهی تو، چونان سزد

سام فرزند مرغ‌پرورده‌ی خود، دستان، را زال نام می‌گذارد و او را به دربار منوچهر شاه می‌برد و به موبدان می‌سپارد كه زال را آداب و فنون (علم مكتبی) بیاموزند.
منوچهرشاه دستور می‌دهد منشوری به نام سام بنویسند برای فرمانروایی كابل و مای و هند.
زال اكنون با «دانش و خرد و رزم و بزم درباری» آشنایی پیدا كرده و به اقتضای جوانی آماده‌ی مهرورزی و زناشویی شده است.
در شاهنامه می‌خوانیم كه زال به سوی هند سفر می‌كند. در سَرِ راه هند، در كابل، به دختر ماهروی پادشاه كابل دل می‌بندد. نخستین دشواری این دلدادگی روابط ناهنجار ایران و كابل است. ایرانیان مهراب شاه كابلی را از نژاد ضحاك تازی ماردوش می‌دانند و خود را از نژادی برتر از تازیان می‌انگارند.
استاد سخنور خراسان، مانند روانكاو جهاندیده‌ای، دل‌های زال و رودابه را به هم پیوند می‌دهد؛ پیش از آنكه دو جوان یكدیگر را دیده باشند.
زمانی كه زال و گروه یارانش به كابل می‌رسند، مهراب شاه سیاستمدار به پیشباز آنها می‌آید و هدیه‌ها می‌اورد.
زال و مهراب از همان برخورد اول با یكدیگر رشته‌ی دوستی و الفت پیدا می‌كنند.
شب هنگام، وقتی مهراب شاه از دربار به شبستان خود بازمی گردد، همسر او، سیندخت، از چگونگی مهمان نو رسیده‌ی ایرانی می‌پرسد:

چه مردیست این پیر سر پور سام *** همی تخت كار آیدش یا كُنام؟
خوی مردمی هیچ دارد همی؟ *** پی نامداران سپارد همی؟

مهراب از بُرز و بالا و دلیری زال برای زن و دخترش حكایت می‌كند:

به گیتی در از پهلوانان گُرد *** پی زال را كس نیارد سپرد

فردوسی با كاردانی بسیار مهر زال را در دل رودابه دختر جوان مهراب می‌نشاند. می‌فرماید:

چو بشنید رودابه آن گفت‌وگوی *** برافروخت و گلنارگون كرد روی
دلش گشت پرآتش از مهر زال *** ازو دور شد رامش و خورد و‌هال

از سوی دیگر، یكی از همراهان زال به او می‌گوید كه این شاه بلندبالا و خوش سیمای كابل دختر بسیار زیبایی دارد:

پس پرده‌ی او یكی دختر است *** كه رویش ز خورشید روشن تر است
ز سر تا به پایش به كردار عاج *** به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج
دو چشمش بسان دو نرگس به باغ *** مژه تیرگی برده از پرّ زاغ

باری، زال و رودابه نادیده به یكدیگر دل می‌سپارند. اكنون زال، فرزند سام، جهان‌پهلوان ایران، عاشق رودابه دختر مهراب شاه كابل شده است. كینه‌های نژادی مانع از آن است كه این دو تن آشكارا با هم دوست شوند. عشق بازی زال و رودابه در آغاز ناچار نهانی است و پدران و مادران از این داستان بی‌خبرند.
یك روز سیندخت مادر رودابه، از رفت و آمد زن ناشناسی در ایوان مشكوك می‌شود. گفت‌وگوی با آن زن معلوم می‌دارد كه وی پیغام رسان و رازدار عاشق و معشوق است. به این ترتیب، سیندخت برای نخستین بار از داستان عشق دخترش با پسر پهلوان بزرگ ایران آگاهی می‌یابد. سیندخت راه این عشق را پر از دشواری می‌بیند، زیرا ایران و كابلستان در آن روزگار دو كشور دوست نبودند. وانگهی، مهراب از نژاد ضحاك بود. دشواری‌های دیگر هم در راه این داستان عاشقانه هست كه باید خواننده به شاهنامه و تفسیرهای آن مراجعه كند.
برای اینكه لااقل صحنه‌ای از وصف داستان‌های بزمی شاهنامه را بازگو كرده باشیم، قسمتی از داستان آگاه شدن سیندخت را از عشق ورزی رودابه و زال نقل می‌كنیم:
شب هنگام مهراب سیندخت را غمگین و پژمرده می‌یابد. علت را جویا می‌شود. سیندخت می‌گوید كه این همه گنج آباد و خواسته و اسبان آراسته و زیبایی منظر كه نصیب خاندان او شده هیچ گونه نیك بختی ایشان را تأمین نكرده است. مهراب هم بدون اینكه هنوز علت را بداند، دشواری‌های روزگار را تأیید می‌كند و به طور كلی می‌گوید:

سرای سپنجی بدین سان بود *** یكی خوار و دیگر تن آسان بود
یكی اندر آید دگر بگذرد *** كه دیدی كه چرخش همی نشكرد

سیندخت راز عشق نهان رودابه را با مهراب در میان می‌گذارد. پدر و مادر چنین می‌پندارند كه زال رودابه را از راه راست به در برده و رودابه كارش از پند و اندرز گذشته است. مهراب بسیار خشمگین می‌شود، می‌گوید: دریغا كه من به آیین پدرانم (آن‌ها تازی بودند) رفتار نكردم، تا وقتی دختر یافتم او را در زمان نابود كنم. گفت و گوی سیندخت با مهراب و مهراب با رودابه ابیات زیبا دربردارد. سخن در این است كه چرا رودابه‌ی تاجدار و زیبا از نژاد تازی همسر اختیار نكرده و اینك به نژاد ایرانی گراییده است. در چنین زناشویی مسائل سیاسی هم وارد می‌شود و بیم‌ِ از دست دادن تاج و تخت نیز می‌رود.

پدر چون ورا دید خیره بماند *** جهان آفرین را نهانی بخواند
بهشتی بد آراسته پرنگار *** چو خورشید تابان به خرم بهار
بدو گفت «كای شسته مغز از خرد *** به پُرگوهران این كی اندر خورد
كه با اهرمن جفت گردد پری *** كه نه تاج بادت نه انگشتری
گر از دشت قحطان یكی مارگیر *** شود مُغ ببایدش كشتن به تیر»

از سوی دیگر، زال خردمندانه كار می‌كند، ماجرا را در نامه‌ای به پدر خود می‌نویسد. آنگاه خبر داستان عشق ورزی زال و رودابه به منوچهر می‌رسد. سام و شاه هر دو اظهار نگرانی می‌كنند كه ممكن است از تخم زال و رودابه فرزندی به وجود بیاید كه به سوی مادر گرایش داشته باشد و آرامش كشور ایران را روزی تهدید كند. بعد خواهیم دید كه همه‌ی گروه‌ها گشوده می‌شوند.
پاسخ به نامه‌ی زال

فرستاده زال را پیش خواند *** ز هرگونه با او سخن‌ها براند
بگفتش كه با او به خوبی بگوی *** كه این آرزو را نَبُد هیچ روی
ولیكن چو پیمان بدین بُد نخست *** بهانه نشاید به بیداد جست
بیاسای اكنون تو پوشیده دار *** بدان تا نداند كس از روزگار
من اینك به شبگیر ازین رزمگاه *** سوی شهر ایران برانم سپاه
بدان تا چه فرمان دهد شهریار *** چه آردش ازین كار پروردگار
فرستاده را داد چندین درم *** بدو گفت خیز و مزن هیچ دَم
فرستاده آمد به نزدیك زال *** ابا بخت فیروز و فرخنده فال
چو آمد بدو داد پیغام سام *** ازو زال بشنید و شد شادكام
گرفت آفرین زال بر كردگار *** بدان بخشش و شادمان روزگار
درم داد و دینار درویش را *** نوازنده شد مردم خویش را
بسی آفرین بر سپهدار سام *** بكرد و بر آن خوب دادن پیام
نه شب خواب كرد و نه روز آرمید *** نه می‌خورد و نه نیز رامش گزید
دلش گشته بود آرزومند جفت *** همه هرچه گفتی ز رودابه گفت

سیندخت دلش از این انتخاب رودابه خشنود است، ولی آن را عملی نمی‌بیند، كینه‌های نژادی را سد راه می‌داند، و از شاه ایران نیز بیمناك است.
زال خبر خوش موافقت ضمنی سام را به وسیله‌ی زن پیام‌رسان به رودابه می‌رساند.
بازپرسی از پیغام رسان

میان سپهدار و آن سروبُن *** زنی بود گوینده شیرین سخن
پیام آوریدی سوی پهلوان *** هم از پهلوان سوی سرو روان
سپهدار دستان مر او را بخواند *** سخن هرچه بشنید با او براند
بدو گفت «نزدیك رودابه شو *** بگویش كه‌ای نیك دل ماه نو
سخن چون ز تنگی به سختی رسید *** فراخیش را زود بینی كلید»
فرستاده باز آمد از پیش سام *** ابا شادمانی و فرخ پیام
بسی گفت و بشنید و زد داستان *** سرانجام او گشت همداستان
سبك پاسخ نامه زن را سپرد *** زن از پیش او رفت و نامه ببرد
به نزدیك رودابه آمد چو باد *** بدین شادمانی ورا مژده داد
پری روی بر زن درم برفشاند *** به كرسی زر پیكرش برنشاند
پس آنگه بداد او بدان چاره گر *** یكی دست جامه بر آن مژده بر
همان نیز از بهر فرخنده زال *** ز چیزی كه باشد مر او را همال
یكی شاره سربند پیش آورید *** شده تار و پود اندرو ناپدید
همه پیكرش سرخ یاقوت و زر *** شده زر همه ناپدید از گهر
یكی خوب پرمایه انگشتری *** فروزنده چون بر فلك مشتری
فرستاد نزدیك دستان سام *** بسی داد با او درود و پیام
زن از حجره رفت و به ایوان رسید *** نگه كرد سیندخت او را بدید
به آواز گفت «از كجایی بگوی *** سخن هرچه پرسم تو كژی مجوی
زمان تا زمان پیش من بگذری *** به حجره درآیی به من ننگری
دل روشنم شد به تو بدگمان *** نگویی به من تا زهی یا كمان»
بدو گفت زن « من یكی چاره جوی *** همی نان فرازآرم از چند روی
بهایی ز جامه ز پیرایه‌ها *** فروشم ز مردم بود مایه‌ها
روم من سوی خانه‌ی مهتران *** خرند از من آن جامه و گوهران
بدین حجره رودابه پیرایه خواست *** همان گوهران گرانمایه خواست
بیاوردمش افسری زرنگار *** یكی حقّه پر گوهر شاهوار»
بدو گفت «بگذار بر چشم من *** یكی آب برزن برین خشم من»
سپردم به رودابه گفت این دو چیز *** فزون خواست كاكنون بیارمش نیز
بها گفت سیندخت بنماییم *** دل بسته ز اندیشه بگشاییم
درم گفت فردا دهم ماه روی *** بها تا نیابم تو از من مجوی
همی كژ بدانست گفتار اوی *** بیاراست دل را به پیكار اوی
بیامد بجستش بر و آستی *** همی جست ازو كژی و كاستی
چو آن جامه‌های گرانمایه دید *** هم از دست رودابه پیرایه دید
برآشفت و گیسوی او را به دست *** گرفت و به روی اندر افكند پست
به خشم اندرون شد از آن زن غمی *** به خواری كشیدش به روی زمی
زمانی همی برد مویش كشان *** بیفكند بر خاك چون بیهشان
بیفكند او را همان جا ببست *** همی كوفت پای و همی زد به دست
وزان جا به كاخ اندر آمد دژم *** همی بود با درد و اندوه و غم
در كاخ بر خویشتن بر ببست *** از اندیشگان شد به كردار مست

مادر دخترش را سرزنش می‌كند

بفرمود تا دخترش رفت پیش *** همی دست برزد به رخسار خویش
دو گل را به دو نرگس آبدار *** همی شست تا شد گلان تابدار
به رودابه گفت «ای گرانمایه ماه *** چرا برگزیدی تو بر گاه چاه
چه ماند از نكو داشتن در جهان؟ *** كه ننمودمت آشكار و نهان؟
ستمگر چرا گشتی‌ ای ماهروی *** همه رازها پیش مادر بگوی
كه این زن ز پیش كه آید همی *** به نزد ز بهر چه آید همی
سخن بر چه سانست و این مرد كیست *** كه زیبای سربند و انگشتریست
ز گنج بزرگ افسر تازیان *** به ما ماند بسیار سود و زیان
بدین نام خود داد خواهی به باد *** چو من زاده‌ام دخت هرگز مباد»

پاسخ دختر به مادر

زمین دید رودابه و پشت پای *** فروماند از شرم مادر به جای
فروریخت از دیدگان آب مهر *** به خون دو نرگس بیاراست چهر
به مادر چنین گفت «كای پرخرد *** همی مهر جان مرا بشكرد
مرا مادرم گر نزادی ز بُن *** نرفتی ز من نیك یا بد سخُن
سپهدار زابل به كابل بماند *** چنین مهر اویم بر آتش نشاند
چنان تنگ شد بر دلم بر جهان *** كه گریان شدم آشكار و نهان
نخواهم بُدن زنده بی‌روی اوی *** جهانم نیرزد به یك موی اوی
بدان كو مرا دید و با من نشست *** به پیمان گرفتیم دستش به دست
فرستاده شد نزد سام بزرگ *** فرستاد پاسخ به زال سترگ
زمانی بپیچید و رنجور بود *** سخن‌های بایسته گفت و شنود
سرانجام او گشت همداستان *** بپرسید از موبد باستان
فرستاده را داد بسیار چیز *** شنیدم همه پاسخ سام نیز
به دست همین زن كه كندیش موی *** زدی بر زمین و كشیدی به روی
فرستاده آرنده‌ی نامه بود *** همان پاسخ نامه این جامه بود»
فروماند سیندخت از این گفت‌وگوی *** پسند آمدش زال را جفت اوی
چنین داد پاسخ كه «این خُرد نیست *** چو دستان ز پرمایگان گُرد نیست
بزرگست و پور جهان‌پهلوان *** هشیوار و با رای و روشن روان
هنرها همه هست و آهو یكی *** كه گردد هنر پیش او اندكی
شود شاه گیتی بدین خشمناك *** برآرد ز كابل به خورشید خاك
نخواهد كه از تخم ما بر زمین *** كسی پای خویش اندر آرد به زین»
رها كرد زن را و بنواختش *** چنان كرد پیدا كه نشناختش
به زن گفت كای زیرك هوشیار *** چنان كن همیشه لبت بسته دار
مبادا لب تو به گفتار چاك *** سخن را هم این جا فرو كن به خاك
چنان دید دخترش را در نهان *** كجا نشنود پند كس در جهان

گوهرهای درخشان سخن دری در داستان رودابه و زال فراوان است. زال مرغ پرورده اكنون با قانونمندی‌های جامعه آشنا شده و خوب می‌داند كه با رودابه می‌باید به آیین كشور زناشویی كند. زناشویی با دختری از كشور دشمن نیاز به پروانه‌ی ویژه‌ی دربار منوچهر دارد. سلسله مراتب می‌گوید كه نخست از پدر اجازه بگیرد، تا زمینه‌ی كار را، آن چنان كه می‌داند، نزد منوچهرشاه عرضه كند. به چند بیت از نامه‌ی زال به سام نگاه می‌كنیم:

سپهبد نویسنده را پیش خواند *** دل آكنده بودش همه برفشاند
ز خط نخست آفرین گسترید *** بر آن دادگر كافرین آفرید
ازو باد بر سام نیرم درود *** خداوند كوپال و شمشیر و خود
من او را بسان یكی بنده‌ام *** به مهرش روان و دل آكنده‌ام
ز مادر بزادم بدان سان كه دید *** ز گردون به من بر ستم‌ها رسید
همی خواندندی مرا پور سام *** به اورنگ بر سام و من بر كنام
پدر گر دلیرست و نر اژدهاست *** اگر بشنود راز كهتر رواست
من از دخت مهراب گریان شدم *** چو بر آتش تیز بریان شدم
چه فرماید اكنون جهان‌پهلوان؟ *** گشایم ازین رنج و سختی روان
كه من دخت مهراب را جفت خویش *** كنم راستی را به آیین و كیش
به پیمان چنین رفت پیش گروه *** چو او آوریدم ز البرزكوه
كه هیچ آرزو بر دلت نگسلم *** كنون اندرین است بسته دلم

سام از پیوند زناشویی فرزندش با بیگانگان خشنود نیست. آنگاه كه نامه و پیام زال به او می‌رسد دلتنگ می‌شود و از نتیجه‌ی این زناشویی برای كشورش بیمناك:

از این مرغ پرورده و آن دیوزاد *** چه گویی، چگونه برآید نژاد؟

سام با موبدان مشورت می‌كند. خوشبختانه ستاره شماران به او می‌گویند كه از پیوند زال و رودابه، پهلوانی بی‌همتا به وجود می‌آید كه پشتیبان ایران خواهد بود:

بدو باشد ایرانیان را امید *** ازو پهلوان را خرام و نوید

سام فرستاده‌ی زال را دلگرم می‌كند، و می‌گوید خواهد كوشید كه شاه را هم راضی كند. فرستاده خبر را به زال می‌رساند و زال هم خبر خوش را به وسیله‌ی پیام رسان به رودابه می‌فرستد:

فرستاده زال را پیش خواند *** ز هرگونه با او سخن‌ها براند
بگفتش كه با او به خوبی بگوی *** كه این آرزو را نبُد هیچ روی
ولیكن چو پیمان بر این بُد نخست *** بهانه نشاید به بیداد جُست
بیاسای اكنون تو پوشیده دار *** بدان تا نداند كس از روزگار
من اینك به شبگیر از این رزمگاه *** سوی شهر ایران برانم سپاه
بدان تا چه فرمان دهد شهریار *** چه آردش زین كار پروردگار
چو آمد بدو داد پیغام سام *** ازو زال بشنید و شد شادكام

اما مهراب تند و خشمناك است، از این عشق ورزی سر درنمی آورد. سخن درشت پدر با دختر ماهروی بسیار پرمعنی و مناسب است. امروز شما در میان نویسندگان هنرمند پارسی‌زبان، كه از دریای داستان نویسی غرب طرفی بسته‌اند، كمتر كسی می‌یابید كه بتواند در همین صحنه‌ی كوچك گفت و گوی پدر و دختر، به این آراستگی مجلس‌آرایی و گوهرسازی كند. در گفتارهای بلند فردوسی، اندیشه‌ها هركدام برجای خود نشسته‌اند و هر اندیشه را واژه‌ای چون درّ درخشنده كه به دست جواهرسازی پرمایه تراشیده باشند زیور می‌بخشد.
آری، زیبایی سخن فردوسی و فرهنگ بی‌همتای ایران، از رنگ آمیزی و نقشبندی این دلبران سروبالا كه شهر زیبای پاریس را پرتلألو كرده‌اند افزون است. ناگزیر، دوستداران هنر كلامی فارسی نظربازی برون را از دست می‌گذارند و به تماشای جهان درون می‌پردازند:

من سرگشته هم از اهل سلامت بودم *** دام راهم شكن طرّه‌ی جادوی تو بود

باری، پدر به دختر می‌گوید: «تو عقلت را از دست داده‌ای. خردت را فروشسته‌ای. رفتار بزرگ زادگان نه چنین است. آهرمن همسری پری را نشاید. تو سزاوار تاج و انگشتریِ شاهزادگی (كابلستان) نیستی. زمانی بیندیش. اگر یكی از مردم كشور ما از آیین تازیان بگردد و به آیین ایرانیان بگرود، و از آن گذشته، اگر در میان ایشان مُغ شود، آیا او سزاوار كشتن نیست؟»

گر از دست قحطان یكی مارگیر *** شود مُغ ببایدش كشتن به تیر

عروس زیبای اندیشه‌ی فردوسی را جامه‌ی دیگری پوشاندن كار آسانی نیست. بهترین روش‌ها همان است كه شما خود با این دلارای پری‌پیكر انس بگیرید. چه دشوار است كه یك دنیا زیبایی درهم فشرده را كسی از تنگنای حلقه‌های زنجیر محكم واژه‌های درخشان شاهنامه به در بیاورد.
فردوسی در این بیت یك لحظه به تازیان كم مهری می‌كند. جا داشت كه به جای كلمه‌ی مارگیر كلمه‌ی دیگری به معنای رهبر مذهب و آیین تازیان به كار می‌برد. اما داستان را در روزگار ما چنین می‌توان مجسم كرد: خیال كنیم دختر رئیس دولت كوبا مثلاً عاشق پسر رئیس جمهور ایالات متحد امریكای شمالی بشود. چون روابط این دو كشور در این تاریخ دوستانه نیست، مسئله سخت جنبه‌ی سیاسی پیدا می‌كند. سخن مهراب در اینجا حكم آن دارد كه مثلاً بگوییم یكی از پایه‌گذاران حزب كمونیست كوبا، نه تنها از آیین خود برگردد و امریكایی بشود، بلكه از طرفداران دوآتشه‌ی سرمایه داران آن كشور گردد. فردوسی صحنه را خوب مجسم كرده است. بی‌مناسبت نخواهد بود اگر خوانندگان جوان را یادآور شویم كه فرهیختگان جهاندیده، به شاهكارهای فرهنگی، مانند شاهنامه، به دید هنر می‌نگرند و غوغای برتری‌های نژادی و اقتصادی و كینه توزی‌ها را به چیزی نمی‌گیرند:

نیست بالایی و پستی در جهان *** غیر مالیخولیای ابلهان
علی وثوق

نامه‌ی سام به منوچهر
زال، فرزند مرغ پرورده‌ی جهان‌پهلوان سام، اكنون جوان برومندی شده و به رودابه، دختر مهراب پادشاه كابل، مهر می‌ورزد. زناشویی پسر شام و دختر مهراب كابلی جنبه‌ی سیاسی دارد، و بی اجازه‌ی مخصوص منوچهر، شاه ایران، میسر نیست. باید به یاد آورد كه در آیین فرهنگ باستان ایران، درآمیختن نژاد كیانی با نژادهای دیگر خوشایند نیست. گاهی بیم آن می‌رود فرزندی كه از آن آمیزش به دست بیاید، به دشمنان ایران دوستی و پیوند نشان دهد. از این روست كه سام در نامه‌ی خود از منوچهر شاه درخواست می‌كند كه این آرزوی پسرش زال را از روی بزرگواری برآورده كند و او را ناكام و دل‌آزرده نگذارد.
نامه‌ی درخواست و سفارشی كه سام به منوچهر درباره‌ی پسرش می‌نویسد، از نامه‌های بلیغ و گویای زبان فارسی است. نیروی تخیّل فردوسی، حماسه، خرد، زیركی و بعضی نكات روان شناسی همه در این نامه مندرج است؛ به طوری كه خواننده پیش خود خیال می‌كند نفوذ كلام این نامه منوچهر را از پذیرفتن خواهش سام ناگزیر كرده است. اگر ذوق و ممارست ادبی كافی داشته باشیم، زیبایی‌ها و استحكام عبارات نامه را بیشتر درك خواهیم كرد. من این نامه را بسیار خوانده‌ام، و خواندن با تأمل و مكرر آن را توصیه می‌كنم. نكات اصلی نامه عبارت است از:
1. درود بر خداوند و آفرین خداوند بر شاه دادگری كه شادكامی مردم و توانایی كشور را فراهم كرده است.
2. من كه سام نریمانم، خدمتگزار بزرگ ایران بوده‌ام و در روزگار خود در مردی و جنگ‌آوری و سركوب دشمنان ایران و دیوان همتا نداشتم، اكنون به دروازه‌ی پیری رسیده‌ام.
3. اژدهای كشف رود آبادی‌ها و پرندگان و ددان آن مرز را نابود كرده بود، و هیچ كس جرئت نبرد با او را نداشت. من به نبرد او برخاستم. همگان گفتند كه من به سراغ مرگ رفته‌ام. به اژدها حمله بردم. وی با زبان چون درخت و با كامی مانند تنوره‌ای از آتش تیز به من روی آورد. با سه تیر الماس زبانش را به كامش دوختم. چون باز آهنگ من كرد به غرّش شیروار، اركانش را به لرزه درآوردم. آنگاه به نیروی یزدان، گرز گاوچهر را چنان بر سرش كوفتم كه گویی آسمان بر او كوه فرود آورده است. مغزش درهم شكست و دیگر از جای برنخاست. از آن روز مردم مرا «سام یك زخم» خواندند.
4. اگر از جنگ با دیوان سخن بگویم نامه دراز می‌شود. اما باید بگویم كه من سالهاست تا از پی خدمت تو بر پشت زین اسب زندگی می‌كنم.
5. اینك زمانه تاج سیمین پیری بر سرم نهاده است. بر و یال من دیگر توانایی كشیدن آن گرز گران را ندارد. از این پس نوبت زال است كه به خدمت تو كمر ببندد و دشمنان تو را نابود كند.
6. زال آرزو و خواسته‌ای هم دارد كه بخردانه و پاكیزه و نزد خداوند نیكو است. با این حال، بدون رای شاه بزرگ انجام این آرزو را روا ندانستیم- ما كهتریم و از حد خود بیرون نمی‌شویم.
7. شاه شنیده است كه من وقتی زال را از كوه به شهر آوردم، با او پیمان كردم كه در برابر خواسته‌هایش ایستادگی نكنم؛ اكنون او در این آرزوی خود بر من چیره شده و با ماه كابل هوای زناشویی می‌پرورد. شاها چه باید كرد؟ پسری كه از جامعه به دور زیسته و مرغ او را پرورده اكنون ماهرویی را در كابلستان دیده و عقل از سرش پریده است. من این مستمند دل از دست داده را، كه تنها یادگار و فریادرس من است، به درگاه تو می‌فرستم. امیدوارم تو خدمت و رنج ما را در نظر بیاوری و سرانجام، آن فرمایی كه درخور بزرگان است. من هرگز به خود اجازه نمی‌دهم به بلندپایه‌ای چون تو خرد بیاموزم.
آیا شما نامه‌ای به این پختگی و استواری و زیبایی و ادب و مراعات نكات ظریف، از یك نفر از وزیران یا سپهسالاران عصر ما در روزنامه‌ها و مجلات و كتاب‌ها دیده‌اید؟ این جاست كه باید گفت دریغ است كه نیروی بلند اندیشه و فرهنگ ما پارسی زبانان كم توان گردد، و به جای آن، ترجمه‌ی ناگواری از انعكاس اندیشه‌های رده‌های پایین فرهنگ‌های غربی، صدرنشین محافل فرهنگی كشور ما بشود. بی‌تردید، در فرهنگ كشورهای غربی نیز شاهكارهای ادبی وجود دارد. اما دسترسی ما به ژرفای آنها كار آسانی نیست. چنان كه دریافت ظرافت‌های شاهكارهای فارسی نیز كوشش فراوان و آشنایی درازمدت می‌طلبد، ترجمان آثار ادبی از زبانی به زبان دیگر كاری بس دشوار است.
زادن رستم
منوچهرشاه، پس از رایزنی با موبدان، به درخواست جهان‌پهلوان سام درباره‌ی عروسی فرزند او زال با رودابه دختر مهراب كابلی پاسخ نیك می‌دهد. عروسی صورت می‌گیرد. پس از چندی رودابه باردار می‌شود. هنگام زایمان بار او چنان گران است كه به دستور سیمرغ، ناچار كودك را از پهلوی مادر بیرون می‌آورند. (2)
اینك توصیف زیبای فردوسی را از زبان خود او باید شنید:

فروریخت از دیده سیندخت خون *** كه كودك ز پهلو كی آید برون
بیامد یكی موبد چیره دست *** مر آن ماه رخ را به می‌كرد مست
بكافید بی‌رنج پهلوی ماه *** بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بی‌گزندش برون آورید *** كه كس در جهان این شگفتی ندید
یكی بچه بُد چون گوُی شیرفش *** به بالا بلند و به دیدار كش
همه موی سر سرخ و رویش چو خون *** چو خورشید رخشنده آمد برون
دو دستش پر از خون ز مادر بزاد *** ندارد كسی این چنین بچه یاد
شگفت اندرو مانده بُد مرد و زن *** كه نشنید كس بچه‌ی پیل‌تن
شبانروز مادر ز می‌خفته بود *** ز می‌خفته و دل ز هُش رفته بود
همان زخمگاهش فرودوختند *** به دارو همه درد بسپوختند
چو از خواب بیدار شد سروبُن *** به سیندخت بگشاد لب بر سخن
مر آن بچه را پیش او تاختند *** بسان سپهری برافراختند
به یك روزه گفتی كه یكساله بود *** یكی توده‌ی سوسن و لاله بود
بخندید از آن بچه سرو سهی *** بدید اندرو فر شاهنشهی
ز تن دور دید آن گران بند را *** چو دید آن گرانمایه فرزند را
بگفتا به رستم غم آمد به سر *** نهادند رستمش نام پسر

ملاحظه بفرمایید كه فردوسی چطور پوشیده اشاره‌ی رمزی (3) به جنگ آوری و خونریزی این پسر نوزاد می‌كند. می‌گوید: رستم وقتی ز مادر زاد دو دستش خون آلود بود و این اشاره‌ی لطیف گوینده است به سرنوشت آینده‌ی قهرمان داستان‌هایش.
نكته‌ی جالب دیگر این است كه «عروسكی» از حریر به صورت و هیكل و اندازه‌ی رستم نوزاد درست می‌كنند و درون آن را با مو پر می‌كنند و عروسك را با سنا و كوپال روی اسب می‌نشانند و به نزدیك سام هدیه می‌فرستند، كه خداوند به زال، پسر تو، امروز چنین كودكی عنایت كرده است. این تندیس، به جای عكس و نقش، هدیه‌ای است برای پدربزرگ كودك نوزاد:

یكی كودكی دوختند از حریر *** به بالای آن شیر ناخورده شیر
درون اندر آكنده موی سمور *** به رخ بر نگاریده ناهید و هور
به بازوش بر اژدهای دلیر *** به چنگ اندرون داده چنگال شیر
به زیر كش اندر گرفته سنان *** به یك دست كوپال و دیگر عنان
نشاندندش آن گه بر اسپ سمند *** بگرد اندرش چاكران نیز چند
چو شد كار یكسر همی ساخته *** چنان چون ببایست پرداخته
هیونی تكاور برانگیختند *** به فرمانبران بر درم ریختند
پس آن صورت رستم گرزدار *** ببردند نزدیك سام سوار

در كابل و زابلستان جشن‌ها برپا می‌كنند و می‌و رامشگران مجلس آرای می‌شوند. دو نكته در اینجا به چشم می‌خورد: یكی به شكرانه‌ی نوزاد مژدگانی دادن به درویشان و بینوایان، دیگر اینكه در مهمانی‌ها توانگر و بینوا و ارباب و رعیت به هم درمی ریزند و زنجیرهای عادات و تشریفات و تعارفات پاره می‌شود:

به كابل درون گشت مهراب شاد *** به مژده به درویش دینار داد
نبُد كهتر از مهتران بر فرود *** به هم درنشستند چون تار و پود

برداشت من این است كه بیت دوم روش آزادمنشی فردوسی است كه در داستان انعكاس یافته، و بسیار بعید می‌نماید كه چنین مطالب خُرد در اصل داستان پهلوی آمده باشد. تأمل در چنین حدسیات برای شناسایی سیمای هنری و اخلاقی گوینده ضرورت دارد.
وقتی مجسمه‌ی (پیكر) رستم را به سام می‌نمایند، موی بر اندامش راست می‌شود، كه آیا ممكن است چنین گردآسا كودكی پای به جهان بگذارد! سام می‌گوید اگر كودك نوزاد زال به نصف این اندازه هم باشد باز روزی هیولای بی‌همتایی خواهد شد.

پس آن پیكر رستم شیرخوار *** ببردند نزدیك سام سوار
فرستاده بنهاد در پیش سام *** نگه كرد و خرم شد و شادكام
ابر سام یل موی بر پای خاست *** مرا ماند این پرنیان گفت راست
اگر نیم ازین پیكر آید تنش *** سرش ابر ساید زمین دامنش

دقت كنید، سام با اینكه از شباهت زیاد كودك و خودش در شگفت است، باز متوجه مبالغه و تملق اطرافیان خود هست كه برای خوشایند او ممكن است پیكر (مجسمه)‌ را بزرگتر از مقیاس حقیقی آن ساخته باشند.
پس از یك هفته جشن و سرور، سام فرستاده‌ی زال را با نامه برمی‌گرداند و در آن از «پیكر» رستم ستایش می‌كند و دستور می‌دهد كه از او خوب نگهداری كنند:

نخست آفرین كرد بر كردگار *** بر آن شادمان گردش روزگار
ستودن گرفت آنگهی زال را *** خداوند شمشیر و كوپال را
پس آمد بدان پیكر پرنیان *** كه یال یلان داشت فرّ كیان
بفرمود كو را چنان ارجمند *** بدارید كز دَم نیابد گزند
نیایش همی كردم اندر نهان *** شب و روز با كردگار جهان

پایان كودكی رستم
دوران كودكی رستم با نمایش یك دلیری بی‌مانند و ناخودآگاه پایان می‌پذیرد. داستان آن چنین است:
روزی زال و رستم با دوستان در باغ به تفرج و طرب و میگساری پرداختند. شب هنگام، سپهبد زال به سوی شبستان خود رهسپار شد، و رستم جوان هم با سری گرم از می‌‌و چشمان خواب آلود به خوابگاه خویش رفت و در خواب غرق شد.
ناگاه، بانگ و فریاد و خروش ناشناسی رستم را از خواب بیدار می‌كند. می‌بیند همگان بیمناك و فریادزنان در گریزند. معلوم می‌شود، پیل سپید ویژه‌ی زال از بند رها شده و در میان مردم افتاده و به بسیاری گزند رسانیده است. دلیری نژادی رستم در این داستان منعكس است. با اینكه وی هنوز سرگردان از خواب و سرمست از می‌‌است، باز به جای فرار به میدان نبرد روی می‌آورد، گرز معروف سام یك زخم را برمی گیرد و جویای پیل به راه می‌افتد.
سالار دربان، از بیم سپهبد، حاضر نیست به كودك پروانه‌ی خروج و راه بدهد، كه مبادا از پیل خروشان گزندی بدو برسد. نوجوان با مشتی سالار دربان را به كنار می‌افكند و دیگران حساب كار خود را می‌فهمند. آنگاه در و زنجیر و قفل را می‌شكند و از كوی بیرون می‌رود. رستم بی‌باكانه و دوان به ژنده پیل نزدیك می‌شود، كوهی خروشان در جنبش می‌بیند. با نعره‌ی سام وار به سوی پیل می‌تازد. پیل هم با خرطوم به رستم حمله‌ور می‌شود، ولی تهمتن با یك زخم (یك ضربه) گرز، چنان بر سرش می‌كوبد كه پیل مانند كوه بیستون به زمین فرومی افتد:

چنان بد كه یك روز با دوستان *** همی باده خوردند در بوستان
خروشنده گشته دل زیر و بم *** شده شادمان نامداران به هم
می لعل گون را به جام بلور *** بخوردند تا در سر افتاد شور
وز آن پس پراكنده گشت انجمن *** بسی خواسته یافته تن به تن
سپهبد به سوی شبستان خویش *** بیامد بر آن سان كه بُد رسم و كیش
بخفت و به خواب اندر آمد سرش *** برآمد خروشیدنی از درش
كه پیل سپید سپهبد ز بند *** رها گشت و آمد به مردم گزند
چو زان گونه گفتارش آمد به گوش *** دلیری و تندی درو كرد جوش
دوان گشت و گرز نیا برگرفت *** برون آمدن را ره اندر گرفت
كسانی كه بودند بر درگهش *** همی بسته كردند بر وی رهش
كه از بیم اسپهبد نامور *** چگونه گشاییم پیش تو در
شب تیره و پیل جسته ز بند *** تو بیرون شوی كی بود این پسند
تهمتن شد آشفته از گفتنش *** یكی مشت زد بر سر و گردنش
بر آن سان كه شد سرش مانند گوی *** سوی دیگران اندرآورد روی
رمیدند از آن پهلو نامور *** دلاور بیامد به نزدیك در
بزد گرز و بشكست زنجیر و بند *** چنین زخم از آن نامور بُد پسند
برون آمد از در به كردار باد *** به گردن برش گرز و سر پُر ز داد
همی رفت تا زان سوی ژنده پیل *** خروشنده مانند دریای نیل
نگه كرد كوهی خروشنده دید *** زمین زیر او دیگ جوشنده دید
رمان دید ازو نامداران خویش *** بر آن سان كه بیند رُخِ گرگ میش
تهمتن یكی نعره زد همچو شیر *** نترسید و آمد بَرِ او دلیر
چو پیل دمنده مر او را بدید *** به كردار كوهی برِ او دوید
برآورد خرطوم پیل ژیان *** بدان تا به رستم رساند زیان
تهمتن یكی گرز زد بر سرش *** كه خم گشت بالای كُه پیكرش
بلرزید بر خود كه بیستون *** به زخمی بیفتاد خوار و زبون
بیفتاد پیل دمنده ز پای *** تهمتن بیامد سبك باز جای
بخفت و چو خورشید از خاوران *** برآمد بسان رخ دلبران
به زال آگهی شد كه رستم چه كرد *** ز پیل دمنده برآورد گرد
به یك گرز بشكست گردنش را *** به خاك اندر افكند مر تنش را

دقت فرمودید كه بعد از كشتن ژنده‌پیل، رستم جوان دوباره در خوابگاه خود به خواب فرو می‌رود. خبر این دلاوری را هم رستم، به خلاف روش مبالغه آمیزی كه در عصر ما معمول شده، خود با كسی در میان نمی‌گذارد. اما دلاوری، همچون سخنوری، مانند مشك است كه خودش می‌بوید و نیاز به روزنامه و اعلان و عطار ندارد. داستان دلاوری اعجاب آور پسر را دیگران به زال رسانیدند.
می توان این داستان را پایان دوران كودكی و آغاز بلوغ جسمی و روانی قهرمان شاهنامه، رستم، شمرد.

پی‌نوشت‌ها:

1. نگارنده، پژوهشی در اندیشه‌های فردوسی، دفتر سوم، رودابه و زال.
2. پزشكان این زایمان را نخستین زایمان به روش «سزارین» یا «رستمینه» در تاریخ پزشكی می‌انگارند. این تعبیر را نگارنده در چند سخنرانی در امریكا عنوان كرده بود، و پزشكان ایرانی نیز آن را در مطبوعات غرب منعكس كرده‌اند.
3. allegoric

 

منبع مقاله : رضا، فضل الله، (1389)، نگاهی به شاهنامه: تناور درخت خراسان، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ سوم.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط