نویسنده: بهروز حاجیمحمدی
مسخ، ماجرای تبدیل كارمندی جوان به نام گرگور سامسا به یك حشره عظیمالجثه است؛ موجودی كه نهایتاً به دلیل جراحات وارده بر بدنش از بین میرود و جسدش، مثل یك تكه زباله، دور ریخته میشود.
گرگور كیست؟ چرا و چگونه به یك حشره تبدیل شده است؟ واكنش دیگران به وضعیت جدید او چیست؟ گرگورِ جوان، نانآور خانوادهای متشكل از پدر، مادر و خواهر است. او برای تأمین معاش خانواده به كاری اشتغال دارد كه از آن متنفر است:
چه شغل طاقتفرسایی انتخاب كردهام! هر روز باید در سفر بود. دردسرهای این كار خیلی بیشتر از كار در تجارتخانه آدم را عذاب میدهد... مردهشویش ببرند!... اگر مجبور نبودم كه به خاطر پدر و مادرم دندان روی جگر بگذارم، خیلی وقت پیش استعفایم را مینوشتم. (1)
پیش از تحلیل شخصیت و وضعیت گرگور سامسا توجه به یك نكته ضرورت دارد: كافكا نیز در شرایط تقریباً مشابهی با سامسا قرار داشته است. او كارمند یك شركت بیمه بود و از شغلش بیزار. این انزجار در یادداشتهایش منعكس است:
تا وقتی از ادارهام خلاص نشدهام، نابود هستم. این از همه چیز برایم روشنتر است. موضوع فقط این است كه تا آنجا كه امكان دارد، سرم را بالا نگه دارم تا غرق نشوم. (یادداشتها، ص42)
از یادداشتهای كافكا پیداست كه او، به رغم خواست و اصرار پدرش، علاقهای به حضور در كارخانه او نداشته است:
كارخانه چه عذابی به من میدهد. چرا وقتی از من قول گرفتند كه بعد از ظهرها در آنجا كار كنم مخالفت نكردم. (یادداشتها، ص 189)
باز به موردی مشابه اشاره میكند كه اندیشه خودكشی را نیز در ذهنش زنده كرده است:
پریروز به خاطر كارخانه مورد انتقاد قرار گرفتم. بعد یك ساعت روی نیم تخت دربارهی جست زدن و از پنجره بیرون پریدن فكر كردم. (یادداشتها، ص 233)
در واقع كراهت از كار در كارخانه، تا حدی است كه او را به فكر خودكشی میاندازد.
در داستانهای كافكا، پدران به تنبیه پسران خود كفایت نمیكنند، بلكه آنان را میكُشند. در داستان «داوری»، پسر از جانب پدر به مرگ محكوم میشود. در مسخ نیز چنین است. تغییر شكل سامسا به یك حشره و تلاش او در توضیح وضعیت خود، نتیجه ناگواری دربردارد. پدر با پرتاب سیب به طرف گرگور و زخمی كردن او باعث مرگش میشود. ظاهراً گرگور، به دلیل تغییر شكل خود، عرف رایج اجتماعی را نادیده گرفته و از تمكین به شرایط موجود و تحمل فشار سنگین جسمی- روحی سر باز زده است. محكومیت به مرگ نیز تاوان این عرف شكنی است. در این حال، خانواده گرگور به عنوان كارگزاران نظمِ نمادین اجتماعی، به جسد او همچون آشغالی نگاه میكنند كه بایدش دور ریخت تا برای زندگی راحت، جایی باز شود. بازتاب این تصویر، به گونهای در یكی از نامههای مشهور كافكا به فلیسه دیده میشود: «زندگی من عبارت است، و اصولاً همیشه عبارت بوده، از تلاش در راه نوشتنی معمولاً ناموفق. ولی وقتی نمینویسم بلادرنگ نقش بر زمین میشوم و به درد زباله دان میخورم.» (نامه، ص 57) در واقع استعاره كافكا بدین معناست كه هنگام ناكامی نویسنده در امر نویسندگی، وی به زائدهای بیمصرف و جسدی تبدیل میشود كه بایدش دور ریخت. ظاهراً كافكا وجود منفرد و مستقل از كنش نویسندگی را انكار میكند.
توجه به این نكته نیز ضروری است كه شخصیت اصلی تعدادی از داستانهای كافكا از حضور در محل كارشان خودداری میكنند یا نمیتوانند در محل كارشان حاضر شوند. در این حالت با مخلوقی مواجه میشویم كه زندگی جدیدی را آغاز میكند، اما نهایتاً طرد شده و میمیرد. در مسخ، گرگور سامسا به حشرهای عظیم بدل میشود تا از رویارویی با نتایج ناخوشایند حضور در محل كارش خودداری كند. بخش عمدهای از نخستین قسمت مسخ به توصیف شرایط منزجركنندهی محیط كار گرگور اختصاص دارد: «خدایا، چه شغل طاقتفرسایی انتخاب كردهام... اگر مجبور نبودم كه به خاطر پدر و مادرم دندان روی جگر بگذارم، خیلی وقت پیش استعفایم را مینوشتم.» (مسخ، صص 12 و 13) برخی از منتقدان، ناتوانی جسمی گرگور را در ترك بستر و حضور در محل كار، ناشی از دلایل نهفته روانشناختی میدانند كه در ذهن او جای گرفته است. (2) رهایی گرگور از كاری چنین پرمشقت، صرفاً با نابودی او میسر است. در مورد خود كافكا نیز چنین گریزگاهی صرفاً هنگام بیماری او و عدم امكان حضورش در محل كار پدید آمد.
انتظار میرود كه خانواده گرگور قدرش را بدانند و عزیزش بشمارند. اما این انتظار صرفاً پس از مرگ گرگور محقق خواهد شد؛ یعنی زمانی كه او واقعاً در راه خانواده قربانی شود. خواهر گرگور در گفتگویی با پدرش به این نكته اشاره میكند:
آخر چطور ممكن است این گرگور باشد؟ اگر این گرگور بود خیلی پیشتر از اینها میفهمید كه آدمها نمیتوانند با یك چنین جانوری زندگی كنند، و خودش با پای خودش میرفت. آن وقت دیگر ما برادری نداشتیم، اما دست كم میتوانستیم زندگیمان را ادامه بدهیم و خاطرهاش را عزیز بداریم. (مسخ، ص 64)در آثار كافكا فرزندان در خانوادههایی با ویژگیهای سنتی مشاهده نمیشوند. در رمان محاكمه، بچههای بیسرپرستی كه در محل زندگی تیتورلی نقاش، زیر دست و پای بزرگترها میلولند، نمونهای از فقدان خانوادههای سنتی در آثار كافكاست. در مسخ نیز از چنین خانوادهای خبری نیست. پدر، مادر و خواهر گرگور به موجوداتی انگلی شباهت دارند كه تا پیش از مسخ گرگور، از او تغذیه میكنند و پس از آن، عملاً اسباب مرگش را فراهم میكنند و با ختم ماجرای او، راه زندگی خود را در پیش میگیرند.
این نكته هم شایان توجه است كه گرگور نیز همانند تعدادی از شخصیتهای اصلی داستانیِ كافكا یك حیوان است. با این تفاوت كه در نمونههایی چون «نقب»، و «گزارشی برای یك آكادمی»، خواننده با حیواناتی روبروست كه خصوصیاتی انسانی دارند، اما در مسخ، شخصیت اصلی، انسانی است كه از طریق دگردیسی به هیئت حشره در آمده است.
موقعیت سامسا بغرنج است: او بازاریاب جوانی است كه زیر فشار سیستم موجود و تعهداتی كه در برابر خانوادهاش بر عهده دارد به حشرهای بدل شده است، یا به چنین تصوری رسیده است. طنز تلخ ماجرا این است كه گرگور به رغم آنكه خود قربانی این سیستم است، و برخلاف تلاش اولیه خود در فاصلهگیری از این سیستم، برای بازگشت به آن همچنان تلاش میكند. گفتگوی گرگور با سرپرست تجارتخانه، كه برای آگاهی از علت غیبت او به خانهی آنان آمده و از پشت در اتاق با او حرف میزند، مصداق شرایط پیچیده و متناقض نمایی است كه وی در آن گرفتار است:
همین الساعه در را باز میكنم، قربان. ناخوشی مختصر، سرگیجه، نگذاشته بلند شوم... چطور عقلم نرسید به تجارتخانه خبر بدهم! اما خوب، آدم همیشه فكر میكند كه این جور كسالتها را میشود بدون استراحت در منزل از سر گذراند. قربان خواهش میكنم مراعات پدر و مادرم را بفرمایید!... با همهی اینها خودم را به قطار ساعت هشت میرسانم.... الساعه به سر كارم میروم، و لطف كنید به جناب رئیس هم اطلاع بدهید و نظر لطف ایشان را نسبت به بنده جلب بفرمایید! (مسخ، صص 21 و 22)
با پیشروی داستان، شخصیت اصلی بیش از پیش در لاك انزوای خود فرو میرود و محصورتر و مطرودتر میشود. برای او دستیابی به هر آنچه انسانی است، لحظه به لحظه سختتر میشود. صحنهای كه گرگور، در تلاشی رقتانگیز، خود را به تصویر زنی در قاب عكسی بر دیوار میچسباند، تصویری كاملاً گویا و رقتانگیز از آخرین تلاشهای او در تعریف هویت انسانی خویش و حفظ ملتمسانهی هر آن چیزی است كه رنگ و بوی انسانی دارد و سند هویت انسانی اوست:
اتاق را برایش خلوت میكردند؛ هر چیزی را كه دوست داشت با خود میبردند؛ جعبهای را كه ارّهمویی و باقی ابزارش در آن بود بیرون كشیده بودند؛ حالا داشتند میز تحریری را كه محكم در زمین كار گذاشته شده بود لق میكردند، همان میزی كه وقت رفتن به آكادمی علوم بازرگانی، و قبل از آن در دبیرستان و بله، حتی در دوران دبستان هم پشت آن تكالیفش را مینوشت. دیگر وقت زیادی نداشت كه از حسن نیت آن دو مطمئن شود... به سرعت بیرون دوید- آن دو زن تازه در اتاق بغلی به میز تحریر تكیه كرده بودند تا نفسی تازه كنند- و چهار بار جهت دویدنش را عوض كرد، چون واقعاً نمیدانست اول چه چیزی را نجات دهد، تا اینكه روی دیوار عكس خانمی كه در آن همه پوست پیچیده شده بود چشمش را گرفت؛ فقط همین به دیوار مانده بود، و به سرعت به طرف آن بالا خزید و خود را به شیشه فشرد كه او را خوب نگه میداشت و به شكم داغش هم مطبوع میآمد. دست كم این عكس را كه حالا كاملاً زیر بدنش پنهان بود، كسی نمیتوانست بردارد. (مسخ، صص 45 و 46)
البته تلاش گرگور بیثمر است. شیشهی سرد، در عین حال كه باعث تسكین اوست، از دستیابی او به متن تصویر ممانعت میكند. در اینجا نیز با درونمایهی مكرّر مجاورت و فاصله روبروییم. (3)
پینوشتها:
1.فرانتس كافكا، مسخ، ترجمه فرزانه طاهری، تهران، نیلوفر، چاپ دوم، 1378، صص 12 و 13.
2.Walter Sokel, "Education for Tragedy,pp.169-86
3. برای آشنایی بیشتر با این درونمایه رجوع كنید به: رونالد اسپیرز و بئاتریس سندبرگ، فرانتس كافكا، صص 162-165.
حاجیمحمدی، بهروز، (1393)، شخصیتهای اصلی در آثار كافكا، تهران: انتشارات ققنوس، چاپ اول