گنج طلایی

در گذشته‌های دور شهرها برای خودشان تشکیلات عجیبی داشتند. مثلاً در هر شهری یک نفر مأمور می‌شد که هر اتفاقی افتاد را بلندبلند فریاد بزند. معمولاً این آدم‌ها دو طبل بزرگ دستشان بود که یکی از آنها کمی بزرگ‌تر...
دوشنبه، 4 آبان 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
گنج طلایی
 گنج طلایی

 

نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادی‌پور



 

در گذشته‌های دور شهرها برای خودشان تشکیلات عجیبی داشتند. مثلاً در هر شهری یک نفر مأمور می‌شد که هر اتفاقی افتاد را بلندبلند فریاد بزند. معمولاً این آدم‌ها دو طبل بزرگ دستشان بود که یکی از آنها کمی بزرگ‌تر است و هنگامی آن را می‌زنند که خبرهای مهم و بد داشته باشند.
روزی از روزها، زن خبر کننده‌ی شهر رفت داخل کلیسا و به نقش‌هایی که بر روی دیوارها بود نگاه کرد. روی دیوار فرشته‌های خیلی زیبایی کشیده شده بود که بال‌های آنها طلایی بودند و برق می‌زدند. آنها خیلی براق و زیبا بودند اما زن وقتی بیرون رفت و به خورشید نگاه کرد فهمید که در جهان هیچ چیزی به زیبایی و براقی خورشید نیست. زن قرار بود به زودی بچه‌دار شود. پس او دعا کرد که بچه‌اش شبیه خورشید شود تا مثل خورشید نورانی و براق باشد.
چند وقت بعد که بچه‌ی زن به دنیا آمد. موهایش مثل خورشید می‌درخشید. پس، زن او را نشان شوهرش داد و با خنده گفت: «گنج طلایی من رو می‌بینی؟‍!» شوهرش که همان خبر کننده بود بر طبل کوچکش کوفت، چون به دنیا آمدن پسرشان خبر خیلی خوبی بود اما وقتی طبل بزرگ این صحنه را دید به خبر کننده گفت: «این اصلاً خبر خوبی نیست و تو باید به من بکوبی.»
مردم او را مسخر می‌کردند و می‌گفتند بچه‌ی مو زرد، اما زن عاشق بچه‌اش بود و به همه می‌گفت که این گنج طلایی من است. روی خیلی از دیوارها مردم اسم خودشان را نوشته بودند. پس خبر کننده هم تصمیم گرفت که نام پسرش را روی آن بنویسد. آنها نام پسرشان را گذاشته بودند پیتر.
پس، پرندگانی که از هندوستان می‌آمدند کنار آن دیوارهایی که اسم همه روی آن بود لانه می‌ساختند و لانه‌ی آنها موقع باران خراب می‌شد و بر زمین می‌ریخت. البته خیلی از اسم‌ها هم در باران‌های شدید از بین می‌رفت اما اسم پیتر یک مقدار زیادتر مانده بود و پدرش به این مسئله افتخار می‌کرد.
طبل بزرگ در دلش خیلی حرص می‌خورد چون نمی‌خواست که کسی از پسر تعریف کند و یا به او اهمیت بدهد. اما پیتر خوبی‌هایی داشت که هیچ کس نداشت. او می‌توانست با صدای خوبی که داشت آواز بخواند؛ آوازهایی خیلی زیبا حتی بهتر از آواز پرندگان.
مادر پیتر دوست داشت که وقتی او بزرگ شد او را به کلیسا بفرستد تا به عنوان آوازه‌خوان کلیسا آواز بخواند. البته رؤیای مادرش این بود که پیتر در کنار فرشته‌هایی که بال‌هایشان طلایی است بایستد و آواز بخواند و او به پیتر افتخار کند. بعضی بچه‌ها که خیلی با او لج بودند، دائم او را مسخره می‌کردند و به او می‌گفتند پسر مو زرد، بعضی وقت‌ها هم طبل بزرگ این را می‌شنید و خوشحال می‌شد.
بچه‌های بازی‌گوش او را خیلی اذیت می‌کردند و به او می‌گفتند: «مواظب باش یه وقت شست پات نره تو چشت پسره‌ی مو زرد.» وقتی آنها این حرف را به او می‌زدند دنبال آنها می‌دوید و با چوب طبل بزرگ پدرش آنها را حسابی سیاه و کبود می‌کرد. اما یکی از افرادی که در شهر نوازندگی می‌کرد و خیلی هم معروف بود و کارش را خوب بلد بود به پیتر علاقه زیادی داشت و دوست داشت که به او ساز زدن یاد بدهد. او یک روز به پیتر یک ساز داد و سعی کرد که آن ساز را به او یاد بدهد و پیتر استعداد خوبی هم در یاد گرفتن آن ساز داشت.
حالا او تصمیم گرفته بود که برای خودش یک نوازنده‌ی خوب بشود و بتواند آهنگ‌های خوب بزند. او یک چیز دیگر را هم دوست داشت. او عاشق نظامی شدن بود و می‌خواست یک افسر بشود و روی دوشش تفنگ بگذارد و رژه برود و همه تماشایش کنند. پدرش هم با این که او نظامی بشود موافق بود اما مادرش دوست نداشت که او این شغل را داشته باشد چون فکر می‌کرد که خیلی خطر دارد. اما پدر همسرش را از نگرانی درآورد و گفت که او چیزی نمی‌شود. تازه با یک درجه‌ی بالا برمی‌گردد خانه و آن وقت ما می‌توانیم به او افتخار کنیم.
مادر پیتر می‌گفت که اصلاً دوست ندارد یک وقت پسرش ناقص به خانه برگردد، برای همین بهتر است که به نظام نرود. اما بالاخره پسر کار خودش را کرد و داخل نظام شد. اما مادرش بسیار غصه می‌خورد و پدرش خیلی خوشحال بود چون به این فکر می‌کرد که پسرش تا چند وقت دیگر با یک مقام بالا به خانه برمی‌گردد. اما نوازنده دوست داشت که او در کشور خودش بماند و به جای رفتن به نظام، موسیقی را خوب یاد بگیرد تا بتواند از این راه به کشورش خدمت کند. او از جنگ خوشش نمی‌آمد برای همین دوست نداشت که او وارد نظام و جنگ و این جور چیزها بشود.

اما، او که به نظام رفته بود همکارانش او را زرد صدا می‌کردند. و او به جای ناراحت شدن می‌خندید اما وقتی حرف بدی به او می‌زدند خیلی ناراحت می‌شد ولی به آنها محل نمی‌گذاشت. خیلی از شب‌ها هوا بارانی می‌شد و او هم باید مثل نظامی‌های دیگر در باران می‌خوابید اما او طاقت می‌آورد و گاهی هم بلند می‌شد و بر طبلش می‌زد تا روحیه‌اش را نبازد.

بالاخره، روز جنگ از راه رسید. صبح زود بود و آنها باید جلو می‌رفتند. وظیفه‌ی پیتر هم طبل زدن بود. او با روحیه‌ای قوی طبل می‌زد و جلو می‌رفت. اما دائم صدای شلیک توپ و گلوله می‌آمد و هر لحظه یک یا چند نفر کشته می‌شدند و بر زمین می‌افتادند و او همچنان جلو می‌رفت.
پیتر جلوی همه‌ی طبل زن‌ها بود و طبل می‌زد. و معنی آن صدایی که او از طبل درمی‌آورد. این بود که جلو بروید. همان موقع که او داشت به طبل زدنش ادامه می‌داد دشمن به آنها خیلی نزدیک شد و به افراد گفتند که باید عقب‌نشینی کنند اما پیتر همچنان طبل می‌زد و جلو می‌رفت و بقیه‌ی طبل زن‌ها هم مثل او طبل می‌زدند و جلو می‌رفتند؛ ضمن این که افراد هم می‌جنگیدند و جلو می‌رفتند. همین کار باعث شد که آنها در جنگ پیروز شوند، هر چند که خیلی‌ها در جنگ مردند و خیلی‌ها هم زخمی شدند اما خوب چه می‌شود کرد؟! طبیعت جنگ همین است!
در آن حال همه‌ی مردمی که در شهر بودند به پسرهایشان که به جنگ رفته بودند فکر می‌کردند و غصه می‌خوردند. شب بود و مرد خبر کننده خواب بود و داشت خواب می‌دید که پسرش با علامتی که بر روی سینه‌اش زده‌اند برگشته است. آن علامت نشانه‌ی یک مقام بسیار بالا بود.
مادر پیتر هم داشت خواب می‌دید که پسرش در کلیسا پیش همان دیوارهایی که عکس فرشتگان روی آن نقش بسته ایستاده و دارد آواز می‌خواند. پس مادر از خواب پرید و به دلش افتاد که پسرش مرده. او با خود می‌گفت که حالا پسرم را کجا دفن کرده‌اند. و می‌گفت شاید هم اصلاً دفنش نکرده باشند، شاید جایی افتاده که هیچ کس خبر ندارد. و با خود می‌گفت حتی نمی‌شود سر قبر پسرمان برویم و برایش دعا بخوانیم.
مادر آن شب را دوباره با فکر پسرش به خواب رفت اما از آن به بعد یا در بیداری در فکر او بود و یا در خواب، خواب او را می‌دید. مثلاً یک شب مادر خواب دید که یک رنگین کمان در آسمان افتاده است. و هنگامی که از خواب بلند شد و تعبیرش را پرسید به او گفتند که هر جایی که رنگین کمان است زیرش یک گنج دفن شده؛ بنابراین او فکر کرد که پسرش آن زیر دفن شده چون پسرش گنج او بود.
مادر همچنان در خواب و بیداری برای پسرش غصه می‌خورد اما در حقیقت او صحیح و سالم بود. وقتی هم که او بعد از چند وقت به خانه برگشت معلوم شد که زنده و سرحال است. چون آنها در جنگ پیروز شده بودند و با شادی به خانه‌هایشان برگشته بودند.
پیتر از جنگ به خانه برگشت اما نه مثل خوابی که پدرش دیده بود، چون او هیچ علامتی بر روی سینه‌اش نزده بود. اما قیافه‌ی او عوض شده بود و شبیه جنگجویان واقعی شده بود. مادرش از دیدن او حیرت کرد و از خوشحالی نمی‌دانست که باید چه کار کند. پس او را بغل کرد و تا آنجا که توانست او را بوسید. پدرش هم از خوشحالی محکم او را بغل کرد و فشار داد.
سپس، مرد نوازنده هم به دیدن پیتر آمد و بعد از این که همه دور هم نشستند مرد نوازنده شروع به تعریف از پیتر کرد و گفت: «من می‌دونم که پیتر استعداد خیلی خوبی توی ساز زدن داره. اون حتی از من هم بهتر می‌شه.» هر کس که پیتر را می‌دید انگار می‌فهمید که او یک استعداد خاصی دارد. علاوه بر این او خیلی خوش‌رفتار و خوش برخورد بود.
حالا مردم فهمیده بودند که اگر موی او را رنگ کنند برایشان شگون دارد. مثلاً بعضی‌ها موی او رنگ می‌کردند و در زندگیشان بسیار موفق می‌شدند. مثل دختر همسایه‌شان که موی او را رنگ کرد و بعد از مدت کمی عروسی کرد.
بعد از آن پیتر به مجالس بزرگ دعوت می‌شد و برای آنها نوازندگی می‌کرد. همه مردم او را دوست داشتند. او در خیابان‌ها راه می‌رفت و برای دل خودش آهنگ می‌زد و شب و روز این کار را می‌کرد اما بعد از مدتی مردم از دست او خیلی عاصی شدند.
یک روز دختر شهردار شهر که اسمش لتر بود پشت پیانویش نشسته بود و به تندی و زیبایی پیانو می‌زد. انگشت‌های او خیلی زیبا روی دکمه‌های پیانو حرکت می‌کردند. و پیتر وقتی آنها را می‌دید خوشحال می‌شد.
بعد از مدتی که آن دو در اتاق نشسته بودند و همدیگر را نگاه می‌کردند پسر یکی از درباریان وارد آنجا شد. لتر بلند شد و از آنها پذیرایی کرد اما نگاهی که به پیتر می‌کرد کمی فرق داشت. پیتر وقتی آن شب به خانه برگشته بود تا خانه ساز زده بود و خیلی خوشحال بود. او می‌گفت که می‌خواهد یک آدم خیلی معروف بشود.
چند روز بعد که پیتر در خانه نشسته بود و داشت برای خودش ساز می‌زد مادرش از بیرون وارد شد و به پیتر گفت: «الآن یه خبر شنیدم! دختر شهردار با یکی از پسرهای درباری ازدواج کرده.» پیتر با ناراحتی از جایش پرید و گفت: «من باور نمی‌کنم.» مادرش گفت: «زن آرایشگر به من گفت. اون از شوهرش شنیده بود و شوهرش هم از خود شهردار شنیده بوده. حالا تو چرا این قدر ناراحت شدی پسرم؟!» پیتر در حالی که گریه می‌کرد به مادرش گفت: «خواهش می‌کنم بذار تنها باشم.»
مادر در حالی که از اتاق بیرون می‌رفت ناراحت بود و در دلش می‌گفت: «گنج طلایی بی‌چاره‌ی من!»
وقتی همسایه‌ها می‌دیدند که او چه‌قدر به پسرش اهمیت می‌دهد و چه‌قدر او را دوست دارد خیلی حرص می‌خوردند و به او حسودی می‌کردند. بعد از چند سال پدر پیتر مرد و پیتر پول‌هایی را که از راه نوازندگی به دست می‌آورد برای مادرش می‌فرستاد اما باز هم مردم حسودیشان می‌شد. پس استادش که می‌دید مردم این قدر به او حسودی می‌کنند آنها را نصیحت می‌کرد و می‌گفت که او نوازنده‌ی خیلی خوبی است و حقش است که این قدر پولدار و مشهور بشود. پس چون بخت یار او بود توانست مشهور بشود.

یک روز پیتر از پادشاه یک مقام گرفت. و مادرش گفت: «اون موقع که پدرش زنده بود خواب دیده بود که پسرمون توی جنگ یک مقام گرفته اما وقتی برگشت مقامی نگرفته بود. کاش الآن بود و می‌دید که پسرمون مقام گرفته.» حالا پیتر یا همان پسری که همه او را مسخره می‌کردند و به او می‌گفتند مو زرد برای خودش اسم و رسمی به هم زده بود و همه او را می‌شناختند. پس زن شهردار یک روز گفت: «پیتر قبلاً خونه‌ی ما هم می‌اومد و ساز می‌زد. اون عاشق لتر بود اما ما فکر نمی‌کردیم اون آدم مهمی بشه برای همین دخترمون رو دادیم به پسر یکی از درباری‌ها.»

در گذشته پیتر فقط یک طبل زن بود و در جنگ طبل می‌زد. اما او کار بسیار مهمی در جنگ کرد. او توانست کاری کند که کسی در جنگ عقب نکشد. اما حالا هرجا که ساز می‌زد همه خود به خود خوشحال می‌شدند و پای کوبی می‌کردند. و از این رو به آن رو می‌شدند و نمی‌دانستند که از شادی چه کار کنند. او به قدری معروف شده بود که دیگر بیشتر کشورها او را می‌شناختند. حالا همه او را دوست داشتند و می‌گفتند که او خیلی مشهور است. و یک پیر زن که یک دفتر داشت و موی آدم‌های مشهور را در آن جمع می‌کرد. موی پیتر را هم گرفت و در آن چسباند.
پیتر یک روز به خانه‌ی مادرش رفت و بعد از مدت‌ها که او را ندیده بود بغلش کرد و گریه کرد. مادرش هم از بس بغض کرده بود نمی‌توانست حرف بزند. پس پیتر یکی یکی به لوازم خانه نگاه کرد و یاد بچگی‌هایش افتاد. او همان‌طور که داشت به وسایل نگاه می‌کرد چشمش به طبل بزرگ پدرش خورد که مدت‌ها آنجا بی‌ کار افتاده بود. آن را برداشت و گفت: «حالا که پدر نیست باید یکی باشه که صدای این طبل رو در بیاره.»
پس خودش چند ضربه‌ی بسیار محکم به آن کوبید. آن قدر محکم کوبید که طبل پاره شد. طبل به خودش افتخار کرد که آدم مشهوری مثل او این کار را با او کرده و این نشانی را برای او باقی گذاشته.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادی‌پور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما