نویسنده: هانس کریستین آندرسون
برگردان: کامبیز هادیپور
برگردان: کامبیز هادیپور
در یک کشور بزرگ شاهزادهای بود که میخواست زن بگیرد اما او نمیخواست که با یک دختر معمولی ازدواج کند بلکه میخواست با یک شاهزاده خانم واقعی ازدواج کند، آن هم نه یک شاهزاده خانم قلابی بلکه یک شاهزاده خانم واقعی و راست راستکی.
او به دخترهای زیادی برخورده بود که آنها دروغکی گفته بودند که ما شاهزاده هستیم اما بعداً فهمیده بود و با آنها ازدواج نکرده بود.
یک شب که باران شدیدی میبارید دختری که خیس آب شده بود و به شکل موش آب کشیده درآمده بود وارد شهر شد و به افراد پادشاه گفت که او یک شاهزاده خانم واقعی است. آنها او را به قصر آوردند و نشان شاهزاده دادند. او از آن دختر خوشش آمده بود اما با آن سر و وضعی که آن دختر داشت معلوم نبود که شاهزاده خانم باشد.
پس فکری به سر مادر شاهزاده که ملکه هم بود زد و گفت: «من خودم سر از کار این دختره درمیآرم.»
ملکه تشکی که از پر قو بود را از روی تختی که دختر میخواست روی آن بخوابد برداشت و زیرش یک نخود گذاشت و دوباره تشک را سر جایش گذاشت. او نگذاشت که کسی کارش را ببیند مخصوصاً آن دختر.
وقتی صبح شد ملکه از او پرسید: «خوب خوابیدی یا نه دختر جان؟» دختر جواب داد: «خدا میدونه که تا صبح یه لحظه هم نتونستم بخوابم. نمیدونم چرا این قدر تشکم سفت بود. همش احساس میکردم که یه چیزی زیرشه که داره آزارم میده.»آن وقت ملکه نقشهاش را گفت و همه فهمیدند که او یک شاهزادهی واقعی است. چون فقط شاهزادهها یک عمر روی تشک راحت خوابیدهاند و اگر حتی یک ذره هم جایشان سخت شود احساس ناراحتی میکنند. مثل آن شاهزاده که حتی یک نخود را زیر تشکش احساس کرده بود.
وقتی شاهزاده پسر فهمید که او یک شاهزاده خانم واقعی است با او ازدواج کرد و دستور داد که آن نخود را هم در موزهی قصر نگهداری کنند تا همه این قصه یادشان بماند.
منبع مقاله :
اندرسن، هانس کریستین؛ (1394)، مجموعه 52 قصه از هانس کریستین آندرسن، ترجمه کامبیز هادیپور، تهران: انتشارات سماء، چاپ سوم