چهره زن در شعر انقلاب

شعر پس از انقلاب اسلامى شعرى است با ويژگى‌هاى خاص خود. از جمله اين ويژگى‌ها، نگاه خاص شاعران اين دوره به “زن” است. نگاهى که در طول تاريخ ادبيات ايران، بى‌نظير و يا کم‌نظير است. اين نوشتار سعى دارد به اين جنبه از شعر انقلاب پرداخته و تصويرى روشن از چهره زنان، دختران، مادران و همسران حماسه‌ساز در شعر انقلاب ارائه نمايد و زوايايى از شعر انقلاب را که به نقش زنان در انقلاب و دفاع مقدس پرداخته و از صبر و سکوت و اندوه آنان سخن به ميان آورده، مورد کاوش قرار دهد.
پنجشنبه، 30 خرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چهره زن در شعر انقلاب
چهره زن در شعر انقلاب
چهره زن در شعر انقلاب

نويسنده:محبوبه زارعى

قسمت اول
مقدمه

شعر پس از انقلاب اسلامى شعرى است با ويژگى‌هاى خاص خود. از جمله اين ويژگى‌ها، نگاه خاص شاعران اين دوره به “زن” است. نگاهى که در طول تاريخ ادبيات ايران، بى‌نظير و يا کم‌نظير است. اين نوشتار سعى دارد به اين جنبه از شعر انقلاب پرداخته و تصويرى روشن از چهره زنان، دختران، مادران و همسران حماسه‌ساز در شعر انقلاب ارائه نمايد و زوايايى از شعر انقلاب را که به نقش زنان در انقلاب و دفاع مقدس پرداخته و از صبر و سکوت و اندوه آنان سخن به ميان آورده، مورد کاوش قرار دهد.
در اين راستا تعداد 47 مجموعه شعر مورد بررسى قرارگرفته که اگرچه در مقايسه با تعداد کتاب‌هاى منتشر شده در اين دوره اندک است اما اميد مى‌رود که همين تعداد هم بتواند تصوير زن در شعر بعد از انقلاب را به روشنى ارائه نمايد.
همين‌جا لازم است تلاش تعدادى از دانش‌آموزان را در جمع‌آورى نمونه‌ها ارج بنهم.

کليات

در جاى جاى تاريخ ادبيات گرانقدر ما، حوادث سياسى و تحولات اجتماعى بر روى شعر و به‌طور کل بر ادبيات، تاثير بسيار گذارده است. از جمله حمله مغول و انقلاب مشروطيت، که يکى شعر را به درون شاعر و ديگرى آن را به بيرون کشانيد.
انقلاب اسلامى نيز تحولى از نوع انقلاب مشروطيت در ادبيات به جاى گذاشت. شاعرانى که در دوره پيش به درون خود خزيده و جز خود کسى را نمى‌ديدند يا فرصت فرياد نمى‌يافتند، در عصر انقلاب حجاب‌ها و بندها را گسستند و آتش انقلاب را در مجمر شعر نهاده، آنچنان اشتياق و هيجانى ايجاد کردند که در تاريخ ادبيات مردمى ما توانست جايگاه خاصى براى خود بيابد.
عموما زن در ادبيات کهن ما به‌عنوان معشوق يا ساقى و خنياگر مطرح است و کمتر از جنبه‌هاى گوناگون وجود و نقش او در اجتماع سخن گفته شده است. اما زن عصر ما با حضور فعال خود در انقلاب و جنگ توانست هويت انسانى خود را به نمايش گذاشته و داد سکوت و مظلوميت خود را از تاريخ بگيرد. همين ويژگى موجب شد که زن در ادبيات انقلاب چهره‌اى پويا و فعال داشته باشد.
زن در عصر انقلاب هم عاشق است، هم معشوق. توفان مى‌زايد، عشق مى‌پرورد، حماسه مى‌آفريند، رنج مى‌کشد و صبورى مى‌کند و علاوه بر آن بخش عمده‌اى از ادبيات انقلاب به واسطه حضور زن بزرگ انقلاب به‌وجود آمده است.

فصل اول: زن و عشق

يکى از عالى‌ترين جلوه‌هاى زن، معشوقى است. خدا زيباست و معشوق و زن نيز زيباست و معشوق. خدا در پس حجاب‌هاى گوناگون است، زن نيز در حجاب‌ها از ديد غير مخفى است. خداوند زن را شبيه‌ترين موجودات به خود آفريد، از آن روست که در ادبيات‌ زن نمادى از عشق مى‌شود. حتى نمادى از خدا.
صدرالمتالهين عشق انسانى را به دو قسم حقيقى و مجازى تقسيم نموده و عشق حقيقى را به محبت خدا و صفات و افعال او اختصاص داده. عشق مجازى را نيز به دو قسم تقسيم کرده که عبارتند از:‌عشق حيوانى و عشق نفساني.
عشق حيوانى عبارت است از عشقى که مبدا آن را شهوت بدنى و لذت بهيمى تشکيل مى‌دهد. عاشق در اينجا تنها به ظاهر معشوق توجه دارد.
عشق نفسانى عشقى است که از مشابهت و مشاکلت جوهرى ميان نفس عاشق و معشوق ناشى مى‌گردد. در اين عشق استحسان عاشق از شمايل معشوق به ظاهر اين است که آنها را ناشى از نفس دانسته و در نفس نيز مشاهده مى‌نمايد.(1)
در ادبيات کهن فارسى نيز عشق، دو جلوه بزرگ دارد. نخست عشق انسانى که با مثنوى‌هاى رودکى و عنصرى آغاز مى‌شود و در مثنوى‌هاى نظامى به اوج خود رسيده و عاشقان و معشوقان بزرگى چون خسرو و شيرين و فرهاد، ليلى و مجنون و نظاير آنها پرورده مى‌شود.
جلوه بزرگ ديگر عشق، عشق الهى يا عرفانى است که ابتدا در مثنوى‌هاى سنايى و عطار چهره نماياند و با مثنوى و غزليات مولانا به اوج رسيد.
و آنچه در شعرحافظ مى‌بينيم ترکيبى از اين دو ويژگى است، يعنى آميزه‌اى از عشق انسانى و الهي.
اما معاصران ما به عشق چگونه نگريسته‌اند؟ با تقسيم‌بندى مراتب عشق و پيامدهاى آن، به اين موضوع مى‌پردازيم.

عشق ظرفا به خوبرويان

صدرالمتالهين به‌عنوان يک حکيم الهي، عشق ظرفا را به خوبرويان جهان از جمله امور ممدوح و نيکو به شمار آورده است. به نظر او اين نوع علاقه داراى غايت و فوايد بسيار مى‌باشد. در واقع مى‌توان گفت عشق ظرفا به خوبرويان اگر از شهوت حيوانى ناشى نشده باشد، چيزى جز اشتياق و علاقه به رويت جمال انسانيت نمى‌باشد. جمال انسانيت نيز چيزى است که بسيارى از آثار جمال و جلال خداوند در آن ظاهر است.
عشق نفسانى از لطافت نفس و پاکيزگى آن ناشى مى‌گردد، ولى عشق حيوانى مقتضاى نفس اماره بوده است. کسى که از عشق نفسانى برخوردار است داراى رقت قلب و علو انديشه بوده و گويا همواره چيزى را جستجو مى‌نمايد که از حواس ظاهرى پنهان مى‌باشد. به همين جهت از هر چيزى که او را مشغول مى‌دارد بريده گشته و از آنچه غيرمعشوق است دورى مى‌جويد. روى آوردن به معشوق حقيقى بدان گونه که براى اين اشخاص آسان و ميسر است، براى ساير اشخاص ميسر نمى‌باشد. زيرا کسى که از عشق نفسانى برخوردار است در روى آوردن به معشوق حقيقى خود را نيازمند ترک علاقه و قطع رابطه با بسيارى اشيا نمى‌بيند بلکه تنها از يک معشوق روى گردانده و به معشوق ديگر روى مى‌آورد.(2)
عزيزالله زيادى رسيدن از عشق نفسانى به الهى را چنين بيان کرده است:
غلقل هرچشمه قيل و قال تست
خال ليلى نقطه‌اى از خال توست
اعتبار عشق در گيسوى توست
قيس مجنون نگار کوى توست(3)
ميرشکاک عشق خود را با ليلى و مجنون قياس کرده و برتر بودن اين عشق را از يک عشق ساده زمينى چنين بيان مى‌کند:
زنو شد زنده با ما ماجراى ليلى و مجنون
من و آيينه‌ايم امروز جاى ليلى و مجنون
خداى عاقلان بازيچه طفلان برزن شد
به يک شب همنشينى با خداى ليلى‌ و مجنون
از اين بى‌دست و پايى‌ها که من با خويشتن دارم
قياسى مى‌توان کرد از حياى ليلى و مجنون
به جز با ما نشايد راز ما را با کسى گفتن
که در عالم نشد کس آشناى ليلى و مجنون
نهان کرديم داغ مرگ خود از خويشتن حتي
نباشد جاى نامحرم عزاى ليلى و مجنون
اگر با خود به سر برديم و نشکستيم پيمان را
توان گفتن به خود اينک وفاى ليلى و مجنون
زخود بيرون شدن، از يار دورافتادن است اى دل
که مى‌جوشد زيکتايى دوتاى ليلى و مجنون
خيال است اينکه مى‌گويند مجنون محوليلى شد
تجلى من ليلاست، ماى ليلى و مجنون(4)
ميرشکاک در اين غزل عرفاني، عاشق و معشوق را در خودش مى‌جويد يعنى عاشق خودش است و اين عشق به خود، به عشق به خدا متصل مى‌شود.”من عرف نفسه فقد عرف ربه.”
وى در جايى ديگر خود را نامحرم خطاب مى‌کند و از “خود” مى‌پرهيزد که اين خود قطعا همان نفس حيوانى است.

عشق در همه مراتب هستي

سهروردى براساس اصول فلسفى خود، لذت‌هاى حسى را صنم و سايه‌اى از لذت‌هاى عقلى دانسته و با تمسک به اشراقات انوار و عقول، نظام آفرينش را تفسير کرده است.
صدرالمتالهين نيز به اين نتيجه رسيده است که عشق در همه مراتب هستى سارى مى‌باشد.(5)
حسين اسرافيلى نيز چنين معتقد است:
دوباره عشق مگر خيمه جنون زده است
که حجم دشت پر از بوى محمل ليلاست(6)
عزيزى نيز در صحراى پرمعنى عشق، جنون را همان عقل مى‌داند.
در اين صحرا که معنى مى‌دهد هر پيچش لفظش
چه مجنونى که فرق ليلى و مجنون نمى‌داني؟(7)
هادى سعيدى نيز سارى بودن عشق را در شاليزار و بر دستان و لب‌هاى دخترک روستايى چنين بيان مى‌کند:
نه مى‌گذارندم که بخوانم/ نه مى‌گذارندم که بميرم/ پايى در شاليزار و سر/ در خرام دزدوار شبانه/ دخترک، سرد است/ دخترک، تاريک است/ و کلمات بر لبانش مى‌لرزند: و نوشته‌ است.../ چيـ ..../دمش.../ برا.../ ي.../ تو... (8)
نزار قبانى شاعر معاصر عرب مى‌گويد: “عشقى که مرا بدان مربوط مى‌دانند، عشقى است که جغرافيايى پيکر زن محدودش سازد... عشقى که مدنظر من است با تمام هستى معانقه مى‌کند. اين عشق در خاک،آب، شب، زخم‌هاى رزمندگان انقلابي، چشمان کودکان، اعتصابات دانشجويان و خشم خشمگينان وجود دارد.”(9)
قيصر امين‌پور نيز عشقى را که به آن اعتقاد دارد چنين مى‌نامد:
يوسف، برادرم.../ تنها به جرم نام تو/ چندين هزار سال/ زندانى عزيز زليخا بود... / نام تو نام مجنون/ نام تو بيستون/ نام تو نام ديگر شيرين/ نام تو نام ديگر ليلا/ نام تو نام ديگر سلمان است(.../10)

روح عشق

نزار قبانى در جاى ديگر مى‌گويد: “حتى در حالات عاشقانه شخصى هم، خودم را بيشتر جهانى مى‌دانم و آن يگانه زنى که دوستش دارم... همه زنان يعنى عنصر زن است.(11) مفهوم اين مطلب را که در واقع بيان روح عشق است از زبان ويل دورانت مى‌خوانيم: “کسانى که عشق را فقط ميل و رغبت مى‌دانند فقط به ريشه و ظاهر آن مى‌نگرند، روح عشق حتى هنگامى که اثرى از جسم به جا نمانده باشد باقى خواهد بود.”(12)
“همه بايد بميرند و تنها چيزى که مرگ را مى‌داند عشق است. عشق از روى گورستان‌ها مى‌جهد و با توالد و تناسل بر گودال مرگ، پل مى‌بندد. آنجا که انسان مرارت از دست دادن خيالات شيرين را حس مى‌کند، عشق بسى کوتاه ديده مى‌شود ولى در دورنماى مردمي، جاودان مى‌نمايد و بالاخره قسمتى از ما را از انحطاط نجات مى‌دهد و زندگى ما را در نيرو و جوانى کودکان ما تجديد مى‌کند. ثروت، خستگى‌آور است و عقل و حکمت، نور ضعيف سردى است اما عشق است که با دلدارى خارج از حد بيان دلها را گرم مى‌کند. اين گرمى در عاشقى بيشتر از معشوقى است.”(13)
دکتر شريعتى عشق را بى‌تابى يک روح تشنه، نيازمند، نيمه تمام، مجهول، تنها و بيگانه براى يافتن خويشاوندش، آشنايش، هم‌جنسش، نيمه ديگرش، چشمه گوارايش، وطنش و... مى‌داند. وى عشق را متعالى‌ترين احساس و نياز انسان معرفى مى‌کند.(14)
حسين اسرافيلى نيز تصورى از عشق دارد که مى‌گويد:
چو برده بر سر بازار تا به کي؟ يا رب
کجاست چشم زليخا که بر ستاندمان(15)
احمد عزيزى شاعر عاشق روزگار ما چنين مى‌گويد:
صد قافله دل اينجا مجنون تو مى‌گردند
پس منزل ليلى کو اى آهوى صحرايي(16)
و باز هم او در جايى ديگر:
بيستونا به سرت باز چه بيداد آمد
جان شيرين مگرت بر لب فرهاد آمد
مکتب عشق برو، ليلى و مجنون بنگر
طفل دل را که درين درس چه استاد آمد(17)
و باز مى‌گويد:
عاقبت مجنون دوران گردد و ليلاى دهر
طفل دل در عشقبازى اوستاد مکتب است(18)

تقدم عشق بر جان خواستار

استاد مرتضى مطهري(ره) که خود جان در راه عشق نهاد، از جانبازى خواستار چنين مى‌گويد: “وقتى که عشق به‌وجود آمد موضوع دلخواه آنچنان اصالت پيدا مى‌کند که حتى از جان خواستار،‌عزيزتر و گرانبهاتر مى‌گردد و خواستار، فدايى موضوع دلخواه خود مى‌شود. يعنى شخص خواستار از “خودي” بيرون مى‌رود و لااقل خودى او، خودى طرف را نيز در بر مى‌گيرد.”(19)
ميرشکاک نيز در جايگاه يوسف(ع) پيغمبرى را رها مى‌کند:
سوداى سلطنت به کنارى نهم
پيغمبرى فداى زليخا کنم(20)
عليدوستى نيز چنين مى‌گويد:
لاله را زمان ميلاد است
لحظه‌ها را لحظه فرياد است
باز از شور عشق يک شيرين
خفته در خون هزار فرهاد است(21)
و زکريا اخلاقي:
لاله‌هايى که زخون دل مجنون روييد
دسته کردند و سرگيسوى ليلا بستند(22)

عشق و نرسيدن به مراد

شيخ شهاب‌الدين سهروردى مى‌گويد: “عشق عبارت است از محبتى که از حد بيرون رفته باشد و عشق با يافتن مراد نماند و شوق نماند، پس هر مشتاقى به ضرورت چيزى يافته است و چيزى نايافته، که اگر از جمال معشوق هم يافته بودى آرزوش نماندى و اگر هيچ نيافته بودى وادراک نکرده، هم آرزوش متصور نشدى پس هر مشتاقى يابنده‌اي، نايابنده باشد و در شوق نقص است زيرا که نايافتن در وى ضرورى است.(23)
عزيزى که از عشق سرودن را گويى پيشه خود کرده است چنين مى‌گويد:
اشک و آه است زهجران تو آب و گل ما
جاده مجنون شده بى‌ليلى بى‌محمل ما(24)
على معلم شاعر مثنوى‌هاى سرسخت نيز از عشق و نرسيدن مى‌سرايد:
طيلسانى کنش از گريه عاشق‌کش ليلي
بر وى از رنگ شب وصل يراقى به تسلي
زينتى بر زنش از عشوه شيرين به چميدن
چينى از جبهه فرهاد بر آن تا نرسيدن(25)

عشق و تحولات روحي

“حالت روحى عشق حالت پرشور و پرگدازى است که در نتيجه دور از دسترس بودن محبوب و هيجان فوق‌العاده روح و تمرکز قواى فکرى در نقطه واحد از يک طرف و حکومت عفاف و تقوى به روح عاشق از طرف ديگر، تحولات شگرفى در روح ايجاد مى‌کند و احيانا بلوغ مى‌آفريند. البته هجران و فراق شرط اصلى پيدايش چنين حالتى است و وصال مدفن آن است و لااقل مانع است که به اوج شدت برسد و آن تحولات شگرفى که موردنظر فيلسوفان است به وجود آورد.”(26)
و باز احمد عزيزى مى‌سرايد:
صد دشت پرخون مى‌شود، صد بحر مجنون مى‌شود
گر يک نگاه پرفسون، ليلى به عمارى کند(27)
از همين شاعر:
از خيال زلف ليلى چاره‌اى نبود مگر
مثل مجنون پريشان رو سوى هامون کنم(28)
اين‌گونه عشق‌ها بيشتر جنبه درونى دارد، يعنى موضوع خارجى بهانه‌اى است که روح از باطن خود بجوشد و براى خود معشوقى آنچنان‌که دوست دارد بسازد و از ديدگاه خود آن‌طور که ساخته- نه آن طور که هست- ببيند. کم کم کار به جايى مى‌رسد که به خود آن ساخته ذهنى خو مى‌گيرد و آن خيال را بر وجود واقعى و خارجى محبوب ترجيح مى‌دهد.(29)

ياس عاشقانه

اريک فروم گفته است عشق نيز همچون ديگر هنرها و نبوغ‌ها استعداد ويژه‌اى است و کم‌اند دلهايى که استعداد خلق عشق‌هايى بزرگ، زيبا و متعالى داشته باشند. يا شايد هم زيبايى‌اى که به کار دل او بيايد و مخاطب شايسته و راستين حال و درد و خواست او باشد، در سر راهش سبز نشده و همچنان‌که بسيار نبوغ‌هايى که شرايط رشدى نمى‌بينند و روح‌هايى که استاد روح پرورى نمى‌يابند و ناشکفته و نارسته در دل خاک، اندامشان مدفون مى‌ماند. بسيار دلهايى نيز هستند که صيادان هوشيار و زبردست عشق‌هاى زيبا و نيرومند و بلندپروازى مى‌توانند بود و در نخجيرگاه زندگى‌شان گشته‌اند و جسته‌اند و کمين کرده‌اند و انتظار کشيده‌اند و... صيدشان را نيافته‌اند و به صيد چهارپايان و مرغان تلخ‌گوشت و زشت‌پر و بدپرواز هم دل نبسته‌اند و تن در نداده‌اند و دامشان همچنان خالى مانده و از اين شکارگاه حيات با دستى خالى بازگشته‌اند و در آغوش مرگ سرد و بى‌اميدى خفته‌اند که: روح‌هاى زيبا، کبکان خوش‌خرام، ولايت عشق‌اند و همواره در آرزو و جستجوى بازى که از آسمان فرو آيد و بر سرشان چنگ زند و قلب کوچک و گرمشان را بشکافد و به بال و منقار و چنگال جذبه‌شان بگيرد و صيدشان کند و به آسمانشان بردارد.(30)
بگو چگونه خطر بايد، نشسته خامش درياوش
سياوشى ندميد از خاک، چگونه بگذرم از آتش(31)
سودابه اميني، سياوش را برگزيده است. اسطوره‌اى که مى‌تواند او را از آتش هولناک زندگى عبور دهد و به سلامت به موعود برساند.
در جايى ديگر مى‌گويد:
تنهاترم از عشق بعد از مرگ فرهاد
تنهاتر از اشکى که از چشم تو افتاد(32)
داکانى نيز از ياس عاشقانه خود مى‌گويد:
نشانى نيست از شيرين
نشانى نيست از فرهاد
کتاب عاشقى‌ها را
نمى‌خواند کسى جز باد(33)
عزيزى در سه بيت جداگانه از ناکامى در عشق مى‌گويد:
در اين وادى که جز حيرت سرى بيرون نخواهد شد
به جز با محمل ليلي، کسى مجنون نخواهد شد(34)
بيستونا بنگر کشته فرهاد و ببين
در پى خسرو شيرين تو ناکامى چند(35)
در مجلسى که شوق زليخا مراد شد
يوسف نبود ورنه که ما مى‌ فروختيم(36)


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط