چهره زن در شعر انقلاب

زن آنچنان‌که عشق مى‌آفريند، حماسه مى‌آفريند و آنچنان‌که در عشق، بزرگ و اساطيرى مى‌شود در جنگ نيز اسطوره گذشت و دلاورى و مردانگى مى‌شود. مردان به جنگ مى‌روند و زن در غياب مردان خانه، خود پاسبان زندگى مى‌شود. او پاسبان حريم خانه و عشق و مهربانى است. او مى‌ماند تا عشق بماند تا زندگى از حرکت نايستد، تا مردان دوباره متولد شوند. او مادر عشق است و خودعشق. عباس باقرى مى‌گويد:
يکشنبه، 2 تير 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چهره زن در شعر انقلاب
چهره زن در شعر انقلاب
چهره زن در شعر انقلاب

نويسنده:محبوبه زارعي
قسمت دوم (پاياني-)

فصل دوم: زن و حماسه

زن آنچنان‌که عشق مى‌آفريند، حماسه مى‌آفريند و آنچنان‌که در عشق، بزرگ و اساطيرى مى‌شود در جنگ نيز اسطوره گذشت و دلاورى و مردانگى مى‌شود.
مردان به جنگ مى‌روند و زن در غياب مردان خانه، خود پاسبان زندگى مى‌شود. او پاسبان حريم خانه و عشق و مهربانى است. او مى‌ماند تا عشق بماند تا زندگى از حرکت نايستد، تا مردان دوباره متولد شوند. او مادر عشق است و خودعشق. عباس باقرى مى‌گويد:
و مادراني/ کفن روى دستشان/ دنبال نوجوانى خود بودند/ در کوچه‌هاى مه/ جوانى خود را شناختند/ دوشيزگاني، دنبال کودکى خود/ کفنى روى دستشان/در کوچه‌هاى دور/ آواى کودکانه خود را شناختند/ طفلاني/ در پيش روى مادران به تباهي/ و مادران کفنى روى دستشان.
-1 مادر و حماسه
قيصر امين‌پور لحظه وداع مادر با پسر رزمنده‌اش را اين‌گونه تصوير مى‌کند:اين زن که بود/ که بانگ “خوانگر يو” محلى را از ياد برده بود/ با گردنى بلندتر از حادثه/ بالاتر از تمام زنان ايستاده بود/ اين مادر که بود/ که مى‌خنديد؟ / وقتى که لحظه/ لحظه رفتن بود.
حسن حسينى نيز خطاب به مادر مى‌گويد:
مى‌روم مادر که اينک کربلا مى‌خواندم
از ديار يار و دريا آشنا مى‌خواندم
مهلت چون و چرايى نيست مادر، الوداع
زانکه آن جانانه بى‌چون و چرا مى‌خواندم
سهيل محمودي:
خبر بر ما مى‌آوردند اى کاش
تو را اينجا مى‌آوردند اى کاش
چه بايد گفت با مادر که گويد
شهيدم را مى‌آوردند اى کاش
و سعيد بيابانکي:
اى آنکه بپروريدى از شيرت، شير
الحق که عصاره شرف بود آن شير
امروز نگر به خيل گردان و ببين
هر قطره شير شد هزاران شمشير
عبدالملکيان نيز با مادرش اين‌گونه نجوا مى‌کند:
مادر! پيروزى نزديک‌تر از گمان توست/ من هر صبح او را مى‌بينم/و او هر صبح به من لبخند مى‌زند/ مادر، شهادت را باور کن/ افتخار را بياموز/ برايش نوشتم:/ مادر، خداحافظ/ تا سلام بر خونين شهر/ خداحافظ/ تا سلام بر پيروزي
داکانى نيز از حماسه مادر مى‌گويد:
مادرم، اين سوى جبهه‌هاى نبرد
چشم در کار عشق مى‌سوزد
بر لبانش دعاى پيروزى است
شال فرداى فتح مى‌دوزد
و سلمان هراتى از مادرانى برتر مى‌گويد:
خدايا اسم اين گلها چيست؟ / اينجا مادران از کوير مى‌آيند/ اما دريا مى‌زايند/ کودکان توفانى مى‌آفرينند/ دختران بهار مى‌بافند/ پسران براى توسعه صبح خورشيد مى‌افشانند.
قزوه نيز از مادر انقلابى مى‌گويد:
ديشب مادرم با چاى و کشمش سرکرد/ او قلبش براى انقلاب مى‌تپد
عبدالملکيان، شاعر مادر حماسه‌ها چنين مى‌نويسد:
مادر، سلام/ خانه‌ات آبادان.../ مادر غمت مباد که تاريخ جنگ ما/ با خون پاک و روشن مريم/ نوشته خواهد شد.../ مادر غمت مباد/ قلب بزرگ و دست دعايت بلند باد/ مادر غمت مباد/ اينجا که بى‌دريغى خون جارى است/ مظلوم زخمى‌ات/ تا انهدام ظلم/ دست از مدار ماشه بر نمى‌دارد.../ مادر، اينجا ستاره‌ها همه روشن / اينجا ستاره‌ها همه نزديک/ مادر در آسمان روشن اينجا پرواز ممکن است/.../ مادر اينجا حضور ناب خدا جارى است/ اينجا هميشه فرصت بيدارى است/ ديروز در هرم آفتاب و آتش جبهه/ يک زن به سن و سال تو را ديدم.../ گفتم: سلام مادر/ چرخى زد و به شوق نگاهم کرد/ در التهاب گونه او/ قد کشيده اشک.../ مادر/ اين نامه يک اشارت کوتاه از سرزمين نور و نخل و پرنده است/ مادر/ چشم انتظار باش/ چشم انتظار مژده پيروزي/ تا روشناى فتح/ خداحافظ.
-2 همسر و حماسه
زن وقتى عروس خانه بخت است، چون قاصدک و چون کبوتر،‌پيغام شيرينى و شکوفايى مى‌آورد و اين کبوتر کوچک چه بزرگ و شگفت مى‌شود وقتى که عاشق را به سوى معشوقى زيباتر روانه مى‌کند.
محمدعلى محمدى چنين مى‌گويد:
پدرى اکبر خود را بوسيد.../ و عروسى به سر حنظله خود / گل ريخت/ سبزپوشان/ به خزان خنديدند.
و باز عبدالملکيان:
از لب بام کفترى پر زد/ از دل زن کبوتر شادي/ مرد در فکر نينوايى بود/ مرد در فکر روز آزادي/ مرد در پيچ کوچه سرگردان/ چشم در چشم همسرش خنديد/ چشم زن ديد جبهه در جبهه/ مرد او مثل شير مى‌جنگيد.
محمدعلى محمدي، يک زن را عامل تکامل خود مى‌داند:
يک زن مرا به جبهه فرستاد/ من شعر کاملى شده بودم/ او خواست تا سروده شوم/ اما/ تنها به گوش اهل دل/ آنان که بى‌گدار/ چشم از جهان گسسته به جانان رسيده‌اند. حماسه زن، تنها در دل کندن از اين و آن نيست بلکه هرجا که شد خود نيز مردانه تيغ به دست گرفته است:
سودابه امينى چنين مى‌سرايد:
گيسوى خسته‌ات را در چنگ مى‌فشاري
با دشنه مى‌گذارى دل بر مدار آتش
و باز محمدعلى محمدي:
زنان مرد چه دلهاى محکمى دارند/ که دود هيمه‌تر حتي/ نمى به چشم غضبناکشان نمى‌آرد.
عبدالملکيان اين بار از زبان يک زن سخن مى‌گويد:
کمان و ترکش و تيرم را / به اسب شوى خود بستم/ و مادرم بااشک/ غروب بدرقه را/ به صبح حادثه پيوست.

فصل سوم: زن و اندوه

در طول تاريخ ظلم‌هاى فاحش و فجيعى در حق زن شده است. چه بسيار زنانى که در پاى خدايان سنگى قربانى شدند، چه بسيار دخترانى که بدن نازکشان زير خاک جاهليت پوسيد، چه بسيار زنانى که با شوى مرده خويش در خاک مدفون شدند، چه بسيارزنان شوى از دست داده‌اى که اندوه تنهايى و بار سنگين حفظ زندگى را بر دوش کشيده‌اند و جز صبر و سکوت از آنان برنيامده است. صبر و سکوتى که چهره‌اى مقدس و اهورايى به خود گرفته است. غلامحسين عمرانى از سکوت و شکيبايى زن چنين حکايت مى‌کند:
بانوى رود/ بانوى باغ/ بانوى برج‌هاى اساطيري/ وقتى که از کرانه دريا/ بر مى‌آيي/ خاموشى تو را/ بر ساحل شکيب آواز مى‌دهم/ بانوى چشمه‌سار درخشان کوه‌ها.
و محمدعلى محمدى چنين مى‌گويد:
من از رسوم کهن مى‌گويم/ که گيسوان زنان را/ به خون چهره ناخن کشيده مى‌آغشت/ و گيسوان به خون رنگين‌تر/ نشان حرمت ايام پاکبازى بود/ من از رسوم کهن مى‌گويم/ که پا به پاى شما مى‌آيند و مثل انسان پا بر غبار مى‌سايند/ من از دوام رسالت‌ها/ و از اصالت انسان‌هاى مرد مى‌گويم.
عزيزى مى‌گويد:
چقدر از حجم اندوه تو مى‌ترسم/ چقدر از شط گيسوى پريشانت/ و مثل بره‌اى از شانه کوه تو مى‌ترسم.
و باز محمدي:
در ملتقاى آتش و توفان، سکوت و صبر/ من ايستاده‌ام/ تا با نگاه خود/ پژواک ناله‌هاى زنان باشم/ يا آه کودکان/ آيينه‌اى براى جهان باشم.
ميرشکاک نيز مى‌گويد:
پاهاى من پر از پرنده و طفل است/ و سينه‌ام/ پر از صداى دختران جوانمرگ. زن نمادى از عشق و زندگى است که بيشترين نصيب او از اين دو، شيون و اندوه است. گويى زن و شيون همزاد هم بوده‌اند.
سودابه امينى از سوگوارى خود مى‌گويد:
شب در طنين گيسوان سوگوارم تا سحر رقصيد/ پروانه‌اى تاريک/ پيشانى داغ مرا بوسيد/ ديدم زني/ با بافه‌هاى گيسوان مرده‌اش در چنگ/ پيچيده در خون خدا و شيون و فرياد/ سمت تو مى‌آيد/ با کودکان گمشده در باد/ سوگ سياووشان/ ميعاد ماه است و زن و شيون.
امين‌پور نيز از شيون مادر مى‌گويد:
امشب در خانه‌هاى خاکى خاک‌آلود/ جيغ کدام مادر بيدار است/ که در گلو نيامده مى‌خشکد/در زير خاک گل شده مى‌بينم:/ زن روى چرخ کوچک خياطي/ خاموش مانده است/ بايد گلوى مادر خود را/ از بانگ رود، رودبسوزانيم.
مصطفى عليپور نيز از زنان اندوهگين چنين مى‌گويد:
کوچه‌ها/ در تصرف چلچراغ‌هايى است که دنباله خورشيدند/ و گورستان‌ها در تملک خواهرانى که برادرى را از گورهاى تازه آموخته‌اند/ مادران بر سجاده مى‌ميرند/ و پدران تشنه تقسيم دريا و پرنده‌اند.
عبدالجبار کاکايى زبان حال مادر شهيد و گفتگوى او را با قاب عکس فرزندش چنين تصوير مى‌کند:
به شوق خلوتى دگر که روبراه کرده‌اي
تمام هستى مرا شکنجه‌گاه کرده‌اي
محله‌مان به يمن رفتن تو روسپيد شد
لباس اهل خانه را ولى سياه کرده‌اي
چه بارها که گفته‌ام به قاب عکس کهنه‌ات
دل مرا شکسته‌اي، ببين گناه کرده‌اى
چه بارها که از غمت به شکوه لب گشوده‌ام
و نااميد گفته‌ام که اشتباه کرده‌اي
ولى تو باز بى‌صدا درون قاب عکس خود
فقط سکوت کرده‌اى فقط نگاه کرده‌اي
سلمان هراتى ظلم رفته بر مادران را که ميراث رژيم گذشته است اين‌گونه واگويه مى‌کند:
من نبودم مادرم يتيم شد/ من نبودم/ درختان، به شکوفه نشستند/.../ ارباب صبحانه‌اى لذيذ از انجير خورد/ مادرم گفت: اى کاش گرگ‌ها مرا مى‌بردند/ اى کاش گرگ‌ها مرا مى‌خوردند/ من نبودم/ مادرم يتيم شد/ هيمه‌هاى نيم‌سوخته/ کله‌چال/ را از آتش مى‌انباشتند/ و ارباب کاهنى بود که با هيمه‌هاى نيم‌سوخته/ به تاديب مادرم برمى‌خاست/... / مادرم غذاى خاکستر مى‌خورد/ و بچه‌هاى خاکستر به دنيا آورد/ براى رفوى پيراهن‌هاى پاره ما/ دوبيتى و اشک کافى بود/ سوزن که بر دستش مى‌رفت/ نه بر جگرم مى‌رفت/ کى مى‌توانستم گريه کنم/ آيا آسمان بر زمين آمده است/ ما که چيزى احساس نمى‌کنيم/ بالش من سنگين بود از اشک‌هاى من/ با گوشه زمخت لحافم/ اشک‌هايم را مى‌ستردم/ بر دامن مادرم اگر گندم مى‌پاشيديم سبز مى‌شد/ از بس گريسته بودم/ آسمان تنها دوست مادرم بود/ مادرم ساده و سبز مثل “ولگان” بود/ من شعرهاى ناسروده مادرم را مى‌گويم/ من با “اميرگته يا” خوابيدم/ من با “اميرگته يا” شيرخوردم/ من با “اميرگته يا” گريه کردم/ من نبودم/ من شاعر نبودم/ مادرم يتيم شد.
زن در عرصه اجتماع ساده و صبور همپاى مردش مى‌کوشد و مى‌خروشد تا چرخ روزگار همچنان بچرخد و از حرکت باز نايستد:
ميرشکاک اين حکايت را چنين مى‌گويد:
بر ميان بسته تيغ، بيد و بلوط/ پابه‌پاى برهنه پامردان/ سنگ در دامن زنان شکنج/ داس در دست دختران غرور
کاکايى از زن ايلياتى مى‌گويد:
اينک اى مظلوم بى‌سامان ايل
اى زن پيوسته در حال رحيل
اى پلنگ آيين چشم آهو سلام
لاله دامان دالاهو سلام
و عبدالملکيان:
يک روز زنم گاو را و مرا هى مى‌کرد/ و ديگر روز من گاو و زنم را هى مى‌کردم/ سى سال است که من و زنم يک سهم داشته‌ايم و گاومان يک سهم/ سى سال است که با عرقريزان من و زنم/ شيارها و کرتها را آبيارى مى‌کند/ سى سال است که با دست‌هاى ترک‌دار من و زنم/ در خاک ريشه مى‌دواند.

فصل چهارم: زن و مادري

مادر در ادبيات کهن ما جايگاه خاصى دارد. براى بيان رنج و اندوهى که بر دوش بشريت و شاعر معاصر نيز است، از رنج و اندوه مادر واگويه کرده است. در اشعار حماسى از حماسه مادر و در شعر سياسى از قربانى شدن او و يا شوى و فرزندانش سخن گفته است. گاه از مادران اسطوره‌اى تاريخ براى بيان مقاصد خود سود جسته است و گاه برخى عناصر عالم را به مادر تشبيه کرده و در استعاره را از وجود مادر پرورده است.
احمد عزيزي:
چون گل کودکى بازتر شد
مادرم از وجودم خبر شد
غلامحسين عمراني:
به احترام پدر يا به ياد مادرمان
به نام خانه و ديوار و در سلام کنيم
عبدالجبار کاکايي:
تا مادرم نام مرا زاييد
عاشق‌ترين، عاشق‌ترين بودم
سلمان هراتي:
شايد تو شقايقى باشي
که دردفتر فرداى مادر مى‌‌درخشي

فصل پنجم: زنان مذهبي

زنان بزرگ تاريخ، هميشه در ادبيات فارسى حضور داشته‌اند. اما شعر انقلاب که شعرى متعهد و شيعى است از بانوان بزرگ دين، بخصوص از شخصيت‌هاى مبارک زنان بزرگ شيعه بهره جسته است.
-1 فاطمه زهرا(س)
از فاطمه راکعي:
در باور زمانه نگنجد خيال تو
آرى حقيقتى به حقيقت فسانه‌اي
“زهرا”ى پاک اى غم زيباى دلنشين
تو خواندنى‌ترين غزل عاشقانه‌اي
احمد عزيزي:
تو شاه جهان پور پيغمبري
زطاها و طوبى و از کوثري
شها جز تو اين در و گوهر که راست
به شاهان چو مرضيه مادر که راست
سهيل:
شگفتا با حضور مادر تو
به هنگام وداع آخر تو
نزد آتش به جان آسمان‌ها
نواى آب، آب از خنجر تو
ساعد باقري:
مگو غرق خون حسين است صحرا
از اين داغ اى واي، اى واى زهرا
جلال محمدي:
پيش! اى خيبرگشايان خيبر
با کليد رمز يا زهرايتان
سلمان هراتي:
مادر با احتياط/ از کنار آيينه مى‌گذرد/ به مزرعه مى‌رود/ و صريح مى‌گويد: “توکل بر خدا”/ قربان درد دلت يا فاطمه زهرا.
-2 زينب کبري(س)
شعر انقلاب بويژه شعر دهه اول به جهت همزمانى و همسويى با جنگ، از بين زنان برتر عالم، زينب(س)‌را برگزيده است. و شاعران بيشترين سروده‌هاى حماسى خود را نثار او کرده‌اند:
عزيزالله زيادي:
دستهاتان خوشه‌چين تاک‌هاى شعله باد
کين زن گريان به ناقه، يادگار حيدر است
احمد عزيزي:
بر اين شام غريبان تا شب افتاد
به روى هر سري، صد زينب افتاد
حسن حسيني:
با زمزمه سرود يا رب رفتند
چون تير شهاب در دل شب رفتند
تا زنده شود رسالت خون حسين
با نام شکوهمند زينب رفتند
سهيل محمودي:
چو آوردند يا رب آب و آتش
به روز خيمه و لب آب و آتش
زاشک کودکان و داغ زينب
به هم پيوسته امشب آب و آتش
عليرضا قزوه:
او يک شب خواب خيمه‌هاى امام حسين را ديد/ خواب زينب را/ خواب رقيه را/ و فردايش مرا به آقا سپرد و روانه کرد.
حسين اسرافيلي:
زان فتنه خونين که به بار آمده بود
خورشيد “ولا” بر سردار آمده بود
با پاى برهنه دشت‌ها را زينب
دنبال حسين سايه‌وار آمده بود
سلمان هراتي:
با ما بگو/ زينب کجا گريست؟/ زينب کجا به خاک فشانيد/ بذر صبر؟/ بر ماسه‌هاى تو اى گردباد مرگ/ وقت درنگ ناقه دلتنگي/ زينب چه مى‌نوشت؟
باز هم سلمان هراتي:
با زمزمه بلند توحيد آمد
بالاى سر شهيد جاويد آمد
از زخم عميق خويش سرزد زينب
چون صاعقه در غيبت خورشيد آمد
محمدعلى محمدي:
کربلا بود و گرد باد بلا
آتش افشان فتنه بر صحرا
داغ در داغ سينه زينب
سرخ در سرخ پيکر شهدا
وبالاخره حسن حسينى که شعر مذهبى را در شعر نو با گنجشک و جبرئيل به اوج رسانيد:
پلک صبورى مى‌گشايي/ و چشم حماسه‌ها/ روشن مى‌شود/ کدام سرانگشت پنهاني/ زخمه به تار صوتى تو مى‌زند/ که آهن خشم صبورت عيش مغروران را/ منغص مى‌کند مى‌دانيم/ تو نايب آن حنجره مشبکي/ که به تاراج زوبين رفت/ و دلت/ مهمانسراى داغ‌هاى رشيد است/ اى زن/ قرآن بخوان/ تا مردانگى بماند/ قرآن بخوان/ و تجويد تازه را/ به تاريخ بياموز/ و ما را به روايت پانزدهم معرفى کن/ قرآن‌بخوان/ تاريخ زن/ آبرو مى‌گيرد/ وقتى پلک صبورى مى‌گشايي/ و نام حماسى‌ات/ بر پيشانى دو جبهه نورانى مى‌درخشد:/ زينب!
-3 مريم(س)
جلوه خارق عادت مادرى مريم، سرتاسر دوره‌هاى ادبيات ايران زمين را به شوق آورده است و شعر معاصر نيز با نگاهى نو به مادرى مريم مى‌نگرد.
احمد عزيزي:
به قصر مشيت همه قيصريم
مسيحيم و از مريم مادريم
باز عزيزي:
ما مسيح چمنزار نوريم
مريم بيشه‌هاى شعوريم
عباس باقري:
او کز ملاط آب و آتش ارغوان بيخت
وزآستين مريمي، عيسى برانگيخت
حسين اسرافيلي:
در من عشقى است/ چون شور طور در موسي/ به عصمت طفلان و طهارت مريم/ ابديت در وجود من جارى است.
-4 هاجر:
هاجر را مى‌شود هجرت، غربت و محبت نام نهاد. زنى که همسايه خداست.
عزيزالله زيادي:
آنک غريو کوس تاتاران
در عرصه الله اکبر بود
چشم خديجه خون، ابوطالب
خونين دلش چون فرش معبر بود
هاجر کنار حجر اسماعيل
در لجه‌اى از خون شناور بود
على معلم:
آنک برآمد هاجر اسماعيل با او
بر بوقبيس استاده جبرائيل با او
باز معلم:
اى نطق مرغان مهاجر فهم کرده
اسرار ابراهيم و هاجر فهم کرده
-5 نرگس
احمد عزيزي:
اى نرگس مخمور ببين در صف گلها
مهدى به نماز آمده با آن قد و قامت
باز هم عزيزى سروده است:
با نور طفل نگرس در نيمه‌هاى شعبان
شکر خدا که برخاست ظلمت زمحفل ما
احمد زشوق مهدى امشب به کوى نرگس
انگشرتى نهادند در دست سائل ما
-6 آمنه
احمد عزيزى درباره آمنه و فرزندى که در حراى سينه دارد سخن مى‌گويد:
بيا اى آمنه اى مادر نور
بدوش اين مژده از پستان تنبور
تو نورى در دل آيينه داري
تو طفلى در حراى سينه داري
تو اکنون دامنت ثقل زمين است
تو طفلت از شبانان امين است
بيا اى آمنه اى مادر روح
بگير اين آخرين نيلوفر روح
از اين ساعت حياتى در دل توست
از اين پس کائناتى در دل توست
از اين پس دامنت امن حريم است
مخسب اى آمنه اين گل يتيم است
البته چهره زنان بزرگ ديگرى چون فاطمه بنت‌اسد، خديجه، سميه، سارا و... در لابه‌لاى واژه‌هاى شعرا نقلاب به نمايش گذاشته شده که از ذکر نمونه خوددارى مى‌نماييم.

فصل ششم:‌زن برتر

اما زن برتر از نگاه شاعر معاصر چگونه زنى است؟
عمرانى مى‌گويد:
برآمد زبام دماوند روشن
زني، با رداى طمانينه بر تن
زنى دامن از هرچه “من”‌برگرفته
زنى برگرفته از اين “هرچه” دامن
زنى از تبار کهن زاد دريا
که‌اش بايد از لون ديگر سرودن
و ميرشکاک مى‌گويد:
فراتر از اين دور/ مرا چشم در راه مانده است/ زني/ تنش از آسمان، جانش از امتداد/ در آغوشش آيينه‌هاى بى‌شمار/ برابر در آفاق چشمش خزان و بهار/ به دور از چنين باد و چونان مباد.

فصل هفتم:‌زن، تشبيه و استعاره

در جاى جاى ادبيات فارسى زن هميشه به‌عنوان عنصرى بوده که بتوان چيزهايى را به او تشبيه کرد. در شعر امروز نيز بسيارى از اين استعاره‌هاى جديد و تازه و بعضا تکرارى و قديمى وجود دارد و اينک نمونه‌هايى از اين تشبيهات واستعاره‌ها:
همايون عليدوستي:
در صبح خون ز مادر خورشيد زاده‌اند
قومى که در غدير شفق سر نهاده‌اند
احمد عزيزي:
زير زخم قبيله‌اى که در او
خواهر عشق مادر بت‌هاست
عزيزى در جاى ديگر:
يتيم عشق مرا زاده مادر دهر
به غير زلف تو دلبر که مى‌کشد نازم
ميرشکاک دل خالى از عشق را به تنور تهى از آتش مادر تشبيه کرده است:
چون تنور سرد مادرم تهي
از حضور شعله‌هاى آتشي
بس کن اى دل، اى دل تباه من
خنده‌آور است از تو سرکشي
محمدعلى محمدي:
اين يال اسب کيست/ چون زلف دختران اميد/ برخاک/ خورجين خاطرات قديمى را/ از سکه‌هاى نقره/ از زلف دختران اميد/ از قبضه‌هاى خنجر/ از شانه‌هاى چوبي/ از کاسه‌هاى خالى خوب/ پر کردم.
در همان جنگلى که بر کوهش
مارها خواهران ما بودند
کودکان از وباى خون بالغ
زخم‌ها همسران ما بودند
سودابه امينى خورشيد را بانويى تصور کرده است که...
آن سوى وهم نيلگون/ بانوى خورشيد-/ با گوشوارى سبز/ با گوشوارى سرخ-/ پرواز مرغ عاشقى را مى‌سرايد/ آن سوتر از وهم جهان/ درياى از نور/ آغوش خود را مى‌گشايد.
حسين اسرافيلي:
شفق شرمگين از شط خونتان
فلق ليلى آواى مجنونتان
عبدالجبار کاکايي:
زليخاى بى‌رحم پاييز
دريده است پيراهن من
و عليرضا قزوه عشق را مادر و خود را طفل تصور کرده است:
اى عشق به خواهشم مرا درمى‌ياب
هنگام نيايشم مرا درمى‌ياب
چون طفل به دور مانده از مادر خويش
محتاج نوازشم مرا در مى‌ياب
احمد عزيزي:
زخم از تپه شقايق‌ها
مادر خاک را صدا مى‌کرد
شاعران معاصر از “دختر” نيز تعابيرى ساخته‌اند:
سهيل محمودي:
انگار دوش دختر خورشيد
اين دخترى که اين همه زيباست
تن شسته در طراوت دريا
کاينگونه دلفريب و دل‌آراست
عزيزى ترکيب دختر خواب را چنين به کار مى‌برد:
نه شبنم، نه مريم، نه مهتاب بود
به دامان شب، دختر خواب بود
عروس نيز از نظر شاعران معاصردور نمانده است و گاه ترکيباتى با اين مفهوم ساخته‌اند:
عباس باقري:
گويى عروس اشک من در عقد چشم است
اينان که گل بر ديده عالم نشسته
على معلم:
به روم و روس مى‌بري، به بوق و کوس مى‌بري
نه مام توست اين وطن که را عروس مى‌بري
صداع حجله مى‌دهند از اين عروس رايگان
چه بنگره است در زمين از اين نبره رايگان

فصل هشتم: زن و ساده‌نگري

همه انسان‌ها براساس فطرت پاک الهى آفريده شده‌اند. همه روحى خداجو دارند اما زندگى و رنگ‌هاى آن گاه گرد نسيان بر چشم‌هاى آن جهانى مى‌پاشد و مفهومى ساده و کم‌عمق به زندگى انسان مى‌دهد.
شعر امروز ايران با دختران و زنانى که جاذبه‌هاى مادى آنها را به سمت خود کشانده برخورد متفاوتى داشته است. براى نمونه بريده‌هايى از شعرهاى عليرضا قزوه را با هم مرور مى‌کنيم:
بگذار... روزنامه‌ها بنويسند:/ خانم‌ها براى تناسب اندام/ از يوگا استفاده کنند... بعضى شعرهايشان را/ به مينا و آيدا و سوزى تقديم مى‌کردند
... کسى گيتار را ترجيح مى‌دهد/ سوزى بى‌آنکه خجالت بکشد/ نامه‌هاى بوى فرندهايش را براى مادرش مى‌خواند
... چرا بايد از زير روسرى‌هاى ژرژت/ رشته‌هاى جهنم شعله بکشد/ مگر اينجا الجزايراست.
... اگر ناخن‌هاى لاک زده/ صورت انقلاب را نمى‌خراشيدند
... بگذار ملوک/ به آرامگاه خانوادگى‌اش بنازد/ و هر روز عکس پدر بزرگوارش را پاک کند/ ديروز در خيابان زنى را ديدم که/ مانتوهاى سبک سامورايى را تبليغ مى‌کرد/ با آستين‌هاى تنگ/ مخصوص آنان که با تيمم نماز مى‌خوانند.
والسلام




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط