چهره زن در شعر انقلاب
نويسنده:محبوبه زارعي
قسمت دوم (پاياني-)
مردان به جنگ مىروند و زن در غياب مردان خانه، خود پاسبان زندگى مىشود. او پاسبان حريم خانه و عشق و مهربانى است. او مىماند تا عشق بماند تا زندگى از حرکت نايستد، تا مردان دوباره متولد شوند. او مادر عشق است و خودعشق. عباس باقرى مىگويد:
و مادراني/ کفن روى دستشان/ دنبال نوجوانى خود بودند/ در کوچههاى مه/ جوانى خود را شناختند/ دوشيزگاني، دنبال کودکى خود/ کفنى روى دستشان/در کوچههاى دور/ آواى کودکانه خود را شناختند/ طفلاني/ در پيش روى مادران به تباهي/ و مادران کفنى روى دستشان.
-1 مادر و حماسه
قيصر امينپور لحظه وداع مادر با پسر رزمندهاش را اينگونه تصوير مىکند:اين زن که بود/ که بانگ “خوانگر يو” محلى را از ياد برده بود/ با گردنى بلندتر از حادثه/ بالاتر از تمام زنان ايستاده بود/ اين مادر که بود/ که مىخنديد؟ / وقتى که لحظه/ لحظه رفتن بود.
مادر! پيروزى نزديکتر از گمان توست/ من هر صبح او را مىبينم/و او هر صبح به من لبخند مىزند/ مادر، شهادت را باور کن/ افتخار را بياموز/ برايش نوشتم:/ مادر، خداحافظ/ تا سلام بر خونين شهر/ خداحافظ/ تا سلام بر پيروزي
داکانى نيز از حماسه مادر مىگويد:
خدايا اسم اين گلها چيست؟ / اينجا مادران از کوير مىآيند/ اما دريا مىزايند/ کودکان توفانى مىآفرينند/ دختران بهار مىبافند/ پسران براى توسعه صبح خورشيد مىافشانند.
قزوه نيز از مادر انقلابى مىگويد:
ديشب مادرم با چاى و کشمش سرکرد/ او قلبش براى انقلاب مىتپد
عبدالملکيان، شاعر مادر حماسهها چنين مىنويسد:
مادر، سلام/ خانهات آبادان.../ مادر غمت مباد که تاريخ جنگ ما/ با خون پاک و روشن مريم/ نوشته خواهد شد.../ مادر غمت مباد/ قلب بزرگ و دست دعايت بلند باد/ مادر غمت مباد/ اينجا که بىدريغى خون جارى است/ مظلوم زخمىات/ تا انهدام ظلم/ دست از مدار ماشه بر نمىدارد.../ مادر، اينجا ستارهها همه روشن / اينجا ستارهها همه نزديک/ مادر در آسمان روشن اينجا پرواز ممکن است/.../ مادر اينجا حضور ناب خدا جارى است/ اينجا هميشه فرصت بيدارى است/ ديروز در هرم آفتاب و آتش جبهه/ يک زن به سن و سال تو را ديدم.../ گفتم: سلام مادر/ چرخى زد و به شوق نگاهم کرد/ در التهاب گونه او/ قد کشيده اشک.../ مادر/ اين نامه يک اشارت کوتاه از سرزمين نور و نخل و پرنده است/ مادر/ چشم انتظار باش/ چشم انتظار مژده پيروزي/ تا روشناى فتح/ خداحافظ.
-2 همسر و حماسه
زن وقتى عروس خانه بخت است، چون قاصدک و چون کبوتر،پيغام شيرينى و شکوفايى مىآورد و اين کبوتر کوچک چه بزرگ و شگفت مىشود وقتى که عاشق را به سوى معشوقى زيباتر روانه مىکند.
محمدعلى محمدى چنين مىگويد:
پدرى اکبر خود را بوسيد.../ و عروسى به سر حنظله خود / گل ريخت/ سبزپوشان/ به خزان خنديدند.
و باز عبدالملکيان:
از لب بام کفترى پر زد/ از دل زن کبوتر شادي/ مرد در فکر نينوايى بود/ مرد در فکر روز آزادي/ مرد در پيچ کوچه سرگردان/ چشم در چشم همسرش خنديد/ چشم زن ديد جبهه در جبهه/ مرد او مثل شير مىجنگيد.
محمدعلى محمدي، يک زن را عامل تکامل خود مىداند:
يک زن مرا به جبهه فرستاد/ من شعر کاملى شده بودم/ او خواست تا سروده شوم/ اما/ تنها به گوش اهل دل/ آنان که بىگدار/ چشم از جهان گسسته به جانان رسيدهاند. حماسه زن، تنها در دل کندن از اين و آن نيست بلکه هرجا که شد خود نيز مردانه تيغ به دست گرفته است:
سودابه امينى چنين مىسرايد:
زنان مرد چه دلهاى محکمى دارند/ که دود هيمهتر حتي/ نمى به چشم غضبناکشان نمىآرد.
عبدالملکيان اين بار از زبان يک زن سخن مىگويد:
کمان و ترکش و تيرم را / به اسب شوى خود بستم/ و مادرم بااشک/ غروب بدرقه را/ به صبح حادثه پيوست.
بانوى رود/ بانوى باغ/ بانوى برجهاى اساطيري/ وقتى که از کرانه دريا/ بر مىآيي/ خاموشى تو را/ بر ساحل شکيب آواز مىدهم/ بانوى چشمهسار درخشان کوهها.
و محمدعلى محمدى چنين مىگويد:
من از رسوم کهن مىگويم/ که گيسوان زنان را/ به خون چهره ناخن کشيده مىآغشت/ و گيسوان به خون رنگينتر/ نشان حرمت ايام پاکبازى بود/ من از رسوم کهن مىگويم/ که پا به پاى شما مىآيند و مثل انسان پا بر غبار مىسايند/ من از دوام رسالتها/ و از اصالت انسانهاى مرد مىگويم.
عزيزى مىگويد:
چقدر از حجم اندوه تو مىترسم/ چقدر از شط گيسوى پريشانت/ و مثل برهاى از شانه کوه تو مىترسم.
و باز محمدي:
در ملتقاى آتش و توفان، سکوت و صبر/ من ايستادهام/ تا با نگاه خود/ پژواک نالههاى زنان باشم/ يا آه کودکان/ آيينهاى براى جهان باشم.
ميرشکاک نيز مىگويد:
پاهاى من پر از پرنده و طفل است/ و سينهام/ پر از صداى دختران جوانمرگ. زن نمادى از عشق و زندگى است که بيشترين نصيب او از اين دو، شيون و اندوه است. گويى زن و شيون همزاد هم بودهاند.
سودابه امينى از سوگوارى خود مىگويد:
شب در طنين گيسوان سوگوارم تا سحر رقصيد/ پروانهاى تاريک/ پيشانى داغ مرا بوسيد/ ديدم زني/ با بافههاى گيسوان مردهاش در چنگ/ پيچيده در خون خدا و شيون و فرياد/ سمت تو مىآيد/ با کودکان گمشده در باد/ سوگ سياووشان/ ميعاد ماه است و زن و شيون.
امينپور نيز از شيون مادر مىگويد:
امشب در خانههاى خاکى خاکآلود/ جيغ کدام مادر بيدار است/ که در گلو نيامده مىخشکد/در زير خاک گل شده مىبينم:/ زن روى چرخ کوچک خياطي/ خاموش مانده است/ بايد گلوى مادر خود را/ از بانگ رود، رودبسوزانيم.
مصطفى عليپور نيز از زنان اندوهگين چنين مىگويد:
کوچهها/ در تصرف چلچراغهايى است که دنباله خورشيدند/ و گورستانها در تملک خواهرانى که برادرى را از گورهاى تازه آموختهاند/ مادران بر سجاده مىميرند/ و پدران تشنه تقسيم دريا و پرندهاند.
عبدالجبار کاکايى زبان حال مادر شهيد و گفتگوى او را با قاب عکس فرزندش چنين تصوير مىکند:
من نبودم مادرم يتيم شد/ من نبودم/ درختان، به شکوفه نشستند/.../ ارباب صبحانهاى لذيذ از انجير خورد/ مادرم گفت: اى کاش گرگها مرا مىبردند/ اى کاش گرگها مرا مىخوردند/ من نبودم/ مادرم يتيم شد/ هيمههاى نيمسوخته/ کلهچال/ را از آتش مىانباشتند/ و ارباب کاهنى بود که با هيمههاى نيمسوخته/ به تاديب مادرم برمىخاست/... / مادرم غذاى خاکستر مىخورد/ و بچههاى خاکستر به دنيا آورد/ براى رفوى پيراهنهاى پاره ما/ دوبيتى و اشک کافى بود/ سوزن که بر دستش مىرفت/ نه بر جگرم مىرفت/ کى مىتوانستم گريه کنم/ آيا آسمان بر زمين آمده است/ ما که چيزى احساس نمىکنيم/ بالش من سنگين بود از اشکهاى من/ با گوشه زمخت لحافم/ اشکهايم را مىستردم/ بر دامن مادرم اگر گندم مىپاشيديم سبز مىشد/ از بس گريسته بودم/ آسمان تنها دوست مادرم بود/ مادرم ساده و سبز مثل “ولگان” بود/ من شعرهاى ناسروده مادرم را مىگويم/ من با “اميرگته يا” خوابيدم/ من با “اميرگته يا” شيرخوردم/ من با “اميرگته يا” گريه کردم/ من نبودم/ من شاعر نبودم/ مادرم يتيم شد.
زن در عرصه اجتماع ساده و صبور همپاى مردش مىکوشد و مىخروشد تا چرخ روزگار همچنان بچرخد و از حرکت باز نايستد:
ميرشکاک اين حکايت را چنين مىگويد:
بر ميان بسته تيغ، بيد و بلوط/ پابهپاى برهنه پامردان/ سنگ در دامن زنان شکنج/ داس در دست دختران غرور
کاکايى از زن ايلياتى مىگويد:
يک روز زنم گاو را و مرا هى مىکرد/ و ديگر روز من گاو و زنم را هى مىکردم/ سى سال است که من و زنم يک سهم داشتهايم و گاومان يک سهم/ سى سال است که با عرقريزان من و زنم/ شيارها و کرتها را آبيارى مىکند/ سى سال است که با دستهاى ترکدار من و زنم/ در خاک ريشه مىدواند.
احمد عزيزي:
-1 فاطمه زهرا(س)
از فاطمه راکعي:
مادر با احتياط/ از کنار آيينه مىگذرد/ به مزرعه مىرود/ و صريح مىگويد: “توکل بر خدا”/ قربان درد دلت يا فاطمه زهرا.
-2 زينب کبري(س)
شعر انقلاب بويژه شعر دهه اول به جهت همزمانى و همسويى با جنگ، از بين زنان برتر عالم، زينب(س)را برگزيده است. و شاعران بيشترين سرودههاى حماسى خود را نثار او کردهاند:
عزيزالله زيادي:
او يک شب خواب خيمههاى امام حسين را ديد/ خواب زينب را/ خواب رقيه را/ و فردايش مرا به آقا سپرد و روانه کرد.
حسين اسرافيلي:
با ما بگو/ زينب کجا گريست؟/ زينب کجا به خاک فشانيد/ بذر صبر؟/ بر ماسههاى تو اى گردباد مرگ/ وقت درنگ ناقه دلتنگي/ زينب چه مىنوشت؟
باز هم سلمان هراتي:
پلک صبورى مىگشايي/ و چشم حماسهها/ روشن مىشود/ کدام سرانگشت پنهاني/ زخمه به تار صوتى تو مىزند/ که آهن خشم صبورت عيش مغروران را/ منغص مىکند مىدانيم/ تو نايب آن حنجره مشبکي/ که به تاراج زوبين رفت/ و دلت/ مهمانسراى داغهاى رشيد است/ اى زن/ قرآن بخوان/ تا مردانگى بماند/ قرآن بخوان/ و تجويد تازه را/ به تاريخ بياموز/ و ما را به روايت پانزدهم معرفى کن/ قرآنبخوان/ تاريخ زن/ آبرو مىگيرد/ وقتى پلک صبورى مىگشايي/ و نام حماسىات/ بر پيشانى دو جبهه نورانى مىدرخشد:/ زينب!
-3 مريم(س)
جلوه خارق عادت مادرى مريم، سرتاسر دورههاى ادبيات ايران زمين را به شوق آورده است و شعر معاصر نيز با نگاهى نو به مادرى مريم مىنگرد.
احمد عزيزي:
در من عشقى است/ چون شور طور در موسي/ به عصمت طفلان و طهارت مريم/ ابديت در وجود من جارى است.
-4 هاجر:
هاجر را مىشود هجرت، غربت و محبت نام نهاد. زنى که همسايه خداست.
عزيزالله زيادي:
احمد عزيزي:
احمد عزيزى درباره آمنه و فرزندى که در حراى سينه دارد سخن مىگويد:
عمرانى مىگويد:
فراتر از اين دور/ مرا چشم در راه مانده است/ زني/ تنش از آسمان، جانش از امتداد/ در آغوشش آيينههاى بىشمار/ برابر در آفاق چشمش خزان و بهار/ به دور از چنين باد و چونان مباد.
همايون عليدوستي:
اين يال اسب کيست/ چون زلف دختران اميد/ برخاک/ خورجين خاطرات قديمى را/ از سکههاى نقره/ از زلف دختران اميد/ از قبضههاى خنجر/ از شانههاى چوبي/ از کاسههاى خالى خوب/ پر کردم.
آن سوى وهم نيلگون/ بانوى خورشيد-/ با گوشوارى سبز/ با گوشوارى سرخ-/ پرواز مرغ عاشقى را مىسرايد/ آن سوتر از وهم جهان/ درياى از نور/ آغوش خود را مىگشايد.
حسين اسرافيلي:
سهيل محمودي:
عباس باقري:
شعر امروز ايران با دختران و زنانى که جاذبههاى مادى آنها را به سمت خود کشانده برخورد متفاوتى داشته است. براى نمونه بريدههايى از شعرهاى عليرضا قزوه را با هم مرور مىکنيم:
بگذار... روزنامهها بنويسند:/ خانمها براى تناسب اندام/ از يوگا استفاده کنند... بعضى شعرهايشان را/ به مينا و آيدا و سوزى تقديم مىکردند
... کسى گيتار را ترجيح مىدهد/ سوزى بىآنکه خجالت بکشد/ نامههاى بوى فرندهايش را براى مادرش مىخواند
... چرا بايد از زير روسرىهاى ژرژت/ رشتههاى جهنم شعله بکشد/ مگر اينجا الجزايراست.
... اگر ناخنهاى لاک زده/ صورت انقلاب را نمىخراشيدند
... بگذار ملوک/ به آرامگاه خانوادگىاش بنازد/ و هر روز عکس پدر بزرگوارش را پاک کند/ ديروز در خيابان زنى را ديدم که/ مانتوهاى سبک سامورايى را تبليغ مىکرد/ با آستينهاى تنگ/ مخصوص آنان که با تيمم نماز مىخوانند.
والسلام
فصل دوم: زن و حماسه
مردان به جنگ مىروند و زن در غياب مردان خانه، خود پاسبان زندگى مىشود. او پاسبان حريم خانه و عشق و مهربانى است. او مىماند تا عشق بماند تا زندگى از حرکت نايستد، تا مردان دوباره متولد شوند. او مادر عشق است و خودعشق. عباس باقرى مىگويد:
و مادراني/ کفن روى دستشان/ دنبال نوجوانى خود بودند/ در کوچههاى مه/ جوانى خود را شناختند/ دوشيزگاني، دنبال کودکى خود/ کفنى روى دستشان/در کوچههاى دور/ آواى کودکانه خود را شناختند/ طفلاني/ در پيش روى مادران به تباهي/ و مادران کفنى روى دستشان.
-1 مادر و حماسه
قيصر امينپور لحظه وداع مادر با پسر رزمندهاش را اينگونه تصوير مىکند:اين زن که بود/ که بانگ “خوانگر يو” محلى را از ياد برده بود/ با گردنى بلندتر از حادثه/ بالاتر از تمام زنان ايستاده بود/ اين مادر که بود/ که مىخنديد؟ / وقتى که لحظه/ لحظه رفتن بود.
حسن حسينى نيز خطاب به مادر مىگويد:
مىروم مادر که اينک کربلا مىخواندم
از ديار يار و دريا آشنا مىخواندم
مهلت چون و چرايى نيست مادر، الوداع
زانکه آن جانانه بىچون و چرا مىخواندم
سهيل محمودي:مىروم مادر که اينک کربلا مىخواندم
از ديار يار و دريا آشنا مىخواندم
مهلت چون و چرايى نيست مادر، الوداع
زانکه آن جانانه بىچون و چرا مىخواندم
خبر بر ما مىآوردند اى کاش
تو را اينجا مىآوردند اى کاش
چه بايد گفت با مادر که گويد
شهيدم را مىآوردند اى کاش
و سعيد بيابانکي:تو را اينجا مىآوردند اى کاش
چه بايد گفت با مادر که گويد
شهيدم را مىآوردند اى کاش
اى آنکه بپروريدى از شيرت، شير
الحق که عصاره شرف بود آن شير
امروز نگر به خيل گردان و ببين
هر قطره شير شد هزاران شمشير
عبدالملکيان نيز با مادرش اينگونه نجوا مىکند:الحق که عصاره شرف بود آن شير
امروز نگر به خيل گردان و ببين
هر قطره شير شد هزاران شمشير
مادر! پيروزى نزديکتر از گمان توست/ من هر صبح او را مىبينم/و او هر صبح به من لبخند مىزند/ مادر، شهادت را باور کن/ افتخار را بياموز/ برايش نوشتم:/ مادر، خداحافظ/ تا سلام بر خونين شهر/ خداحافظ/ تا سلام بر پيروزي
داکانى نيز از حماسه مادر مىگويد:
مادرم، اين سوى جبهههاى نبرد
چشم در کار عشق مىسوزد
بر لبانش دعاى پيروزى است
شال فرداى فتح مىدوزد
و سلمان هراتى از مادرانى برتر مىگويد:چشم در کار عشق مىسوزد
بر لبانش دعاى پيروزى است
شال فرداى فتح مىدوزد
خدايا اسم اين گلها چيست؟ / اينجا مادران از کوير مىآيند/ اما دريا مىزايند/ کودکان توفانى مىآفرينند/ دختران بهار مىبافند/ پسران براى توسعه صبح خورشيد مىافشانند.
قزوه نيز از مادر انقلابى مىگويد:
ديشب مادرم با چاى و کشمش سرکرد/ او قلبش براى انقلاب مىتپد
عبدالملکيان، شاعر مادر حماسهها چنين مىنويسد:
مادر، سلام/ خانهات آبادان.../ مادر غمت مباد که تاريخ جنگ ما/ با خون پاک و روشن مريم/ نوشته خواهد شد.../ مادر غمت مباد/ قلب بزرگ و دست دعايت بلند باد/ مادر غمت مباد/ اينجا که بىدريغى خون جارى است/ مظلوم زخمىات/ تا انهدام ظلم/ دست از مدار ماشه بر نمىدارد.../ مادر، اينجا ستارهها همه روشن / اينجا ستارهها همه نزديک/ مادر در آسمان روشن اينجا پرواز ممکن است/.../ مادر اينجا حضور ناب خدا جارى است/ اينجا هميشه فرصت بيدارى است/ ديروز در هرم آفتاب و آتش جبهه/ يک زن به سن و سال تو را ديدم.../ گفتم: سلام مادر/ چرخى زد و به شوق نگاهم کرد/ در التهاب گونه او/ قد کشيده اشک.../ مادر/ اين نامه يک اشارت کوتاه از سرزمين نور و نخل و پرنده است/ مادر/ چشم انتظار باش/ چشم انتظار مژده پيروزي/ تا روشناى فتح/ خداحافظ.
-2 همسر و حماسه
زن وقتى عروس خانه بخت است، چون قاصدک و چون کبوتر،پيغام شيرينى و شکوفايى مىآورد و اين کبوتر کوچک چه بزرگ و شگفت مىشود وقتى که عاشق را به سوى معشوقى زيباتر روانه مىکند.
محمدعلى محمدى چنين مىگويد:
پدرى اکبر خود را بوسيد.../ و عروسى به سر حنظله خود / گل ريخت/ سبزپوشان/ به خزان خنديدند.
و باز عبدالملکيان:
از لب بام کفترى پر زد/ از دل زن کبوتر شادي/ مرد در فکر نينوايى بود/ مرد در فکر روز آزادي/ مرد در پيچ کوچه سرگردان/ چشم در چشم همسرش خنديد/ چشم زن ديد جبهه در جبهه/ مرد او مثل شير مىجنگيد.
محمدعلى محمدي، يک زن را عامل تکامل خود مىداند:
يک زن مرا به جبهه فرستاد/ من شعر کاملى شده بودم/ او خواست تا سروده شوم/ اما/ تنها به گوش اهل دل/ آنان که بىگدار/ چشم از جهان گسسته به جانان رسيدهاند. حماسه زن، تنها در دل کندن از اين و آن نيست بلکه هرجا که شد خود نيز مردانه تيغ به دست گرفته است:
سودابه امينى چنين مىسرايد:
گيسوى خستهات را در چنگ مىفشاري
با دشنه مىگذارى دل بر مدار آتش
و باز محمدعلى محمدي:با دشنه مىگذارى دل بر مدار آتش
زنان مرد چه دلهاى محکمى دارند/ که دود هيمهتر حتي/ نمى به چشم غضبناکشان نمىآرد.
عبدالملکيان اين بار از زبان يک زن سخن مىگويد:
کمان و ترکش و تيرم را / به اسب شوى خود بستم/ و مادرم بااشک/ غروب بدرقه را/ به صبح حادثه پيوست.
فصل سوم: زن و اندوه
بانوى رود/ بانوى باغ/ بانوى برجهاى اساطيري/ وقتى که از کرانه دريا/ بر مىآيي/ خاموشى تو را/ بر ساحل شکيب آواز مىدهم/ بانوى چشمهسار درخشان کوهها.
و محمدعلى محمدى چنين مىگويد:
من از رسوم کهن مىگويم/ که گيسوان زنان را/ به خون چهره ناخن کشيده مىآغشت/ و گيسوان به خون رنگينتر/ نشان حرمت ايام پاکبازى بود/ من از رسوم کهن مىگويم/ که پا به پاى شما مىآيند و مثل انسان پا بر غبار مىسايند/ من از دوام رسالتها/ و از اصالت انسانهاى مرد مىگويم.
عزيزى مىگويد:
چقدر از حجم اندوه تو مىترسم/ چقدر از شط گيسوى پريشانت/ و مثل برهاى از شانه کوه تو مىترسم.
و باز محمدي:
در ملتقاى آتش و توفان، سکوت و صبر/ من ايستادهام/ تا با نگاه خود/ پژواک نالههاى زنان باشم/ يا آه کودکان/ آيينهاى براى جهان باشم.
ميرشکاک نيز مىگويد:
پاهاى من پر از پرنده و طفل است/ و سينهام/ پر از صداى دختران جوانمرگ. زن نمادى از عشق و زندگى است که بيشترين نصيب او از اين دو، شيون و اندوه است. گويى زن و شيون همزاد هم بودهاند.
سودابه امينى از سوگوارى خود مىگويد:
شب در طنين گيسوان سوگوارم تا سحر رقصيد/ پروانهاى تاريک/ پيشانى داغ مرا بوسيد/ ديدم زني/ با بافههاى گيسوان مردهاش در چنگ/ پيچيده در خون خدا و شيون و فرياد/ سمت تو مىآيد/ با کودکان گمشده در باد/ سوگ سياووشان/ ميعاد ماه است و زن و شيون.
امينپور نيز از شيون مادر مىگويد:
امشب در خانههاى خاکى خاکآلود/ جيغ کدام مادر بيدار است/ که در گلو نيامده مىخشکد/در زير خاک گل شده مىبينم:/ زن روى چرخ کوچک خياطي/ خاموش مانده است/ بايد گلوى مادر خود را/ از بانگ رود، رودبسوزانيم.
مصطفى عليپور نيز از زنان اندوهگين چنين مىگويد:
کوچهها/ در تصرف چلچراغهايى است که دنباله خورشيدند/ و گورستانها در تملک خواهرانى که برادرى را از گورهاى تازه آموختهاند/ مادران بر سجاده مىميرند/ و پدران تشنه تقسيم دريا و پرندهاند.
عبدالجبار کاکايى زبان حال مادر شهيد و گفتگوى او را با قاب عکس فرزندش چنين تصوير مىکند:
به شوق خلوتى دگر که روبراه کردهاي
تمام هستى مرا شکنجهگاه کردهاي
محلهمان به يمن رفتن تو روسپيد شد
لباس اهل خانه را ولى سياه کردهاي
چه بارها که گفتهام به قاب عکس کهنهات
دل مرا شکستهاي، ببين گناه کردهاى
چه بارها که از غمت به شکوه لب گشودهام
و نااميد گفتهام که اشتباه کردهاي
ولى تو باز بىصدا درون قاب عکس خود
فقط سکوت کردهاى فقط نگاه کردهاي
سلمان هراتى ظلم رفته بر مادران را که ميراث رژيم گذشته است اينگونه واگويه مىکند: تمام هستى مرا شکنجهگاه کردهاي
محلهمان به يمن رفتن تو روسپيد شد
لباس اهل خانه را ولى سياه کردهاي
چه بارها که گفتهام به قاب عکس کهنهات
دل مرا شکستهاي، ببين گناه کردهاى
چه بارها که از غمت به شکوه لب گشودهام
و نااميد گفتهام که اشتباه کردهاي
ولى تو باز بىصدا درون قاب عکس خود
فقط سکوت کردهاى فقط نگاه کردهاي
من نبودم مادرم يتيم شد/ من نبودم/ درختان، به شکوفه نشستند/.../ ارباب صبحانهاى لذيذ از انجير خورد/ مادرم گفت: اى کاش گرگها مرا مىبردند/ اى کاش گرگها مرا مىخوردند/ من نبودم/ مادرم يتيم شد/ هيمههاى نيمسوخته/ کلهچال/ را از آتش مىانباشتند/ و ارباب کاهنى بود که با هيمههاى نيمسوخته/ به تاديب مادرم برمىخاست/... / مادرم غذاى خاکستر مىخورد/ و بچههاى خاکستر به دنيا آورد/ براى رفوى پيراهنهاى پاره ما/ دوبيتى و اشک کافى بود/ سوزن که بر دستش مىرفت/ نه بر جگرم مىرفت/ کى مىتوانستم گريه کنم/ آيا آسمان بر زمين آمده است/ ما که چيزى احساس نمىکنيم/ بالش من سنگين بود از اشکهاى من/ با گوشه زمخت لحافم/ اشکهايم را مىستردم/ بر دامن مادرم اگر گندم مىپاشيديم سبز مىشد/ از بس گريسته بودم/ آسمان تنها دوست مادرم بود/ مادرم ساده و سبز مثل “ولگان” بود/ من شعرهاى ناسروده مادرم را مىگويم/ من با “اميرگته يا” خوابيدم/ من با “اميرگته يا” شيرخوردم/ من با “اميرگته يا” گريه کردم/ من نبودم/ من شاعر نبودم/ مادرم يتيم شد.
زن در عرصه اجتماع ساده و صبور همپاى مردش مىکوشد و مىخروشد تا چرخ روزگار همچنان بچرخد و از حرکت باز نايستد:
ميرشکاک اين حکايت را چنين مىگويد:
بر ميان بسته تيغ، بيد و بلوط/ پابهپاى برهنه پامردان/ سنگ در دامن زنان شکنج/ داس در دست دختران غرور
کاکايى از زن ايلياتى مىگويد:
اينک اى مظلوم بىسامان ايل
اى زن پيوسته در حال رحيل
اى پلنگ آيين چشم آهو سلام
لاله دامان دالاهو سلام
و عبدالملکيان:اى زن پيوسته در حال رحيل
اى پلنگ آيين چشم آهو سلام
لاله دامان دالاهو سلام
يک روز زنم گاو را و مرا هى مىکرد/ و ديگر روز من گاو و زنم را هى مىکردم/ سى سال است که من و زنم يک سهم داشتهايم و گاومان يک سهم/ سى سال است که با عرقريزان من و زنم/ شيارها و کرتها را آبيارى مىکند/ سى سال است که با دستهاى ترکدار من و زنم/ در خاک ريشه مىدواند.
فصل چهارم: زن و مادري
احمد عزيزي:
چون گل کودکى بازتر شد
مادرم از وجودم خبر شد
غلامحسين عمراني:مادرم از وجودم خبر شد
به احترام پدر يا به ياد مادرمان
به نام خانه و ديوار و در سلام کنيم
عبدالجبار کاکايي:به نام خانه و ديوار و در سلام کنيم
تا مادرم نام مرا زاييد
عاشقترين، عاشقترين بودم
سلمان هراتي:عاشقترين، عاشقترين بودم
شايد تو شقايقى باشي
که دردفتر فرداى مادر مىدرخشي
که دردفتر فرداى مادر مىدرخشي
فصل پنجم: زنان مذهبي
-1 فاطمه زهرا(س)
از فاطمه راکعي:
در باور زمانه نگنجد خيال تو
آرى حقيقتى به حقيقت فسانهاي
“زهرا”ى پاک اى غم زيباى دلنشين
تو خواندنىترين غزل عاشقانهاي
احمد عزيزي:آرى حقيقتى به حقيقت فسانهاي
“زهرا”ى پاک اى غم زيباى دلنشين
تو خواندنىترين غزل عاشقانهاي
تو شاه جهان پور پيغمبري
زطاها و طوبى و از کوثري
شها جز تو اين در و گوهر که راست
به شاهان چو مرضيه مادر که راست
سهيل:زطاها و طوبى و از کوثري
شها جز تو اين در و گوهر که راست
به شاهان چو مرضيه مادر که راست
شگفتا با حضور مادر تو
به هنگام وداع آخر تو
نزد آتش به جان آسمانها
نواى آب، آب از خنجر تو
ساعد باقري:به هنگام وداع آخر تو
نزد آتش به جان آسمانها
نواى آب، آب از خنجر تو
مگو غرق خون حسين است صحرا
از اين داغ اى واي، اى واى زهرا
جلال محمدي:از اين داغ اى واي، اى واى زهرا
پيش! اى خيبرگشايان خيبر
با کليد رمز يا زهرايتان
سلمان هراتي:با کليد رمز يا زهرايتان
مادر با احتياط/ از کنار آيينه مىگذرد/ به مزرعه مىرود/ و صريح مىگويد: “توکل بر خدا”/ قربان درد دلت يا فاطمه زهرا.
-2 زينب کبري(س)
شعر انقلاب بويژه شعر دهه اول به جهت همزمانى و همسويى با جنگ، از بين زنان برتر عالم، زينب(س)را برگزيده است. و شاعران بيشترين سرودههاى حماسى خود را نثار او کردهاند:
عزيزالله زيادي:
دستهاتان خوشهچين تاکهاى شعله باد
کين زن گريان به ناقه، يادگار حيدر است
احمد عزيزي:کين زن گريان به ناقه، يادگار حيدر است
بر اين شام غريبان تا شب افتاد
به روى هر سري، صد زينب افتاد
حسن حسيني:به روى هر سري، صد زينب افتاد
با زمزمه سرود يا رب رفتند
چون تير شهاب در دل شب رفتند
تا زنده شود رسالت خون حسين
با نام شکوهمند زينب رفتند
سهيل محمودي:چون تير شهاب در دل شب رفتند
تا زنده شود رسالت خون حسين
با نام شکوهمند زينب رفتند
چو آوردند يا رب آب و آتش
به روز خيمه و لب آب و آتش
زاشک کودکان و داغ زينب
به هم پيوسته امشب آب و آتش
عليرضا قزوه:به روز خيمه و لب آب و آتش
زاشک کودکان و داغ زينب
به هم پيوسته امشب آب و آتش
او يک شب خواب خيمههاى امام حسين را ديد/ خواب زينب را/ خواب رقيه را/ و فردايش مرا به آقا سپرد و روانه کرد.
حسين اسرافيلي:
زان فتنه خونين که به بار آمده بود
خورشيد “ولا” بر سردار آمده بود
با پاى برهنه دشتها را زينب
دنبال حسين سايهوار آمده بود
سلمان هراتي:خورشيد “ولا” بر سردار آمده بود
با پاى برهنه دشتها را زينب
دنبال حسين سايهوار آمده بود
با ما بگو/ زينب کجا گريست؟/ زينب کجا به خاک فشانيد/ بذر صبر؟/ بر ماسههاى تو اى گردباد مرگ/ وقت درنگ ناقه دلتنگي/ زينب چه مىنوشت؟
باز هم سلمان هراتي:
با زمزمه بلند توحيد آمد
بالاى سر شهيد جاويد آمد
از زخم عميق خويش سرزد زينب
چون صاعقه در غيبت خورشيد آمد
محمدعلى محمدي:بالاى سر شهيد جاويد آمد
از زخم عميق خويش سرزد زينب
چون صاعقه در غيبت خورشيد آمد
کربلا بود و گرد باد بلا
آتش افشان فتنه بر صحرا
داغ در داغ سينه زينب
سرخ در سرخ پيکر شهدا
وبالاخره حسن حسينى که شعر مذهبى را در شعر نو با گنجشک و جبرئيل به اوج رسانيد:آتش افشان فتنه بر صحرا
داغ در داغ سينه زينب
سرخ در سرخ پيکر شهدا
پلک صبورى مىگشايي/ و چشم حماسهها/ روشن مىشود/ کدام سرانگشت پنهاني/ زخمه به تار صوتى تو مىزند/ که آهن خشم صبورت عيش مغروران را/ منغص مىکند مىدانيم/ تو نايب آن حنجره مشبکي/ که به تاراج زوبين رفت/ و دلت/ مهمانسراى داغهاى رشيد است/ اى زن/ قرآن بخوان/ تا مردانگى بماند/ قرآن بخوان/ و تجويد تازه را/ به تاريخ بياموز/ و ما را به روايت پانزدهم معرفى کن/ قرآنبخوان/ تاريخ زن/ آبرو مىگيرد/ وقتى پلک صبورى مىگشايي/ و نام حماسىات/ بر پيشانى دو جبهه نورانى مىدرخشد:/ زينب!
-3 مريم(س)
جلوه خارق عادت مادرى مريم، سرتاسر دورههاى ادبيات ايران زمين را به شوق آورده است و شعر معاصر نيز با نگاهى نو به مادرى مريم مىنگرد.
احمد عزيزي:
به قصر مشيت همه قيصريم
مسيحيم و از مريم مادريم
باز عزيزي:مسيحيم و از مريم مادريم
ما مسيح چمنزار نوريم
مريم بيشههاى شعوريم
عباس باقري:مريم بيشههاى شعوريم
او کز ملاط آب و آتش ارغوان بيخت
وزآستين مريمي، عيسى برانگيخت
حسين اسرافيلي:وزآستين مريمي، عيسى برانگيخت
در من عشقى است/ چون شور طور در موسي/ به عصمت طفلان و طهارت مريم/ ابديت در وجود من جارى است.
-4 هاجر:
هاجر را مىشود هجرت، غربت و محبت نام نهاد. زنى که همسايه خداست.
عزيزالله زيادي:
آنک غريو کوس تاتاران
در عرصه الله اکبر بود
چشم خديجه خون، ابوطالب
خونين دلش چون فرش معبر بود
هاجر کنار حجر اسماعيل
در لجهاى از خون شناور بود
على معلم:در عرصه الله اکبر بود
چشم خديجه خون، ابوطالب
خونين دلش چون فرش معبر بود
هاجر کنار حجر اسماعيل
در لجهاى از خون شناور بود
آنک برآمد هاجر اسماعيل با او
بر بوقبيس استاده جبرائيل با او
باز معلم:بر بوقبيس استاده جبرائيل با او
اى نطق مرغان مهاجر فهم کرده
اسرار ابراهيم و هاجر فهم کرده
-5 نرگساسرار ابراهيم و هاجر فهم کرده
احمد عزيزي:
اى نرگس مخمور ببين در صف گلها
مهدى به نماز آمده با آن قد و قامت
باز هم عزيزى سروده است:
با نور طفل نگرس در نيمههاى شعبان
شکر خدا که برخاست ظلمت زمحفل ما
احمد زشوق مهدى امشب به کوى نرگس
انگشرتى نهادند در دست سائل ما
-6 آمنهمهدى به نماز آمده با آن قد و قامت
باز هم عزيزى سروده است:
با نور طفل نگرس در نيمههاى شعبان
شکر خدا که برخاست ظلمت زمحفل ما
احمد زشوق مهدى امشب به کوى نرگس
انگشرتى نهادند در دست سائل ما
احمد عزيزى درباره آمنه و فرزندى که در حراى سينه دارد سخن مىگويد:
بيا اى آمنه اى مادر نور
بدوش اين مژده از پستان تنبور
تو نورى در دل آيينه داري
تو طفلى در حراى سينه داري
تو اکنون دامنت ثقل زمين است
تو طفلت از شبانان امين است
بيا اى آمنه اى مادر روح
بگير اين آخرين نيلوفر روح
از اين ساعت حياتى در دل توست
از اين پس کائناتى در دل توست
از اين پس دامنت امن حريم است
مخسب اى آمنه اين گل يتيم است
البته چهره زنان بزرگ ديگرى چون فاطمه بنتاسد، خديجه، سميه، سارا و... در لابهلاى واژههاى شعرا نقلاب به نمايش گذاشته شده که از ذکر نمونه خوددارى مىنماييم.بدوش اين مژده از پستان تنبور
تو نورى در دل آيينه داري
تو طفلى در حراى سينه داري
تو اکنون دامنت ثقل زمين است
تو طفلت از شبانان امين است
بيا اى آمنه اى مادر روح
بگير اين آخرين نيلوفر روح
از اين ساعت حياتى در دل توست
از اين پس کائناتى در دل توست
از اين پس دامنت امن حريم است
مخسب اى آمنه اين گل يتيم است
فصل ششم:زن برتر
عمرانى مىگويد:
برآمد زبام دماوند روشن
زني، با رداى طمانينه بر تن
زنى دامن از هرچه “من”برگرفته
زنى برگرفته از اين “هرچه” دامن
زنى از تبار کهن زاد دريا
کهاش بايد از لون ديگر سرودن
و ميرشکاک مىگويد:زني، با رداى طمانينه بر تن
زنى دامن از هرچه “من”برگرفته
زنى برگرفته از اين “هرچه” دامن
زنى از تبار کهن زاد دريا
کهاش بايد از لون ديگر سرودن
فراتر از اين دور/ مرا چشم در راه مانده است/ زني/ تنش از آسمان، جانش از امتداد/ در آغوشش آيينههاى بىشمار/ برابر در آفاق چشمش خزان و بهار/ به دور از چنين باد و چونان مباد.
فصل هفتم:زن، تشبيه و استعاره
همايون عليدوستي:
در صبح خون ز مادر خورشيد زادهاند
قومى که در غدير شفق سر نهادهاند
احمد عزيزي:قومى که در غدير شفق سر نهادهاند
زير زخم قبيلهاى که در او
خواهر عشق مادر بتهاست
عزيزى در جاى ديگر:
يتيم عشق مرا زاده مادر دهر
به غير زلف تو دلبر که مىکشد نازم
ميرشکاک دل خالى از عشق را به تنور تهى از آتش مادر تشبيه کرده است:خواهر عشق مادر بتهاست
عزيزى در جاى ديگر:
يتيم عشق مرا زاده مادر دهر
به غير زلف تو دلبر که مىکشد نازم
چون تنور سرد مادرم تهي
از حضور شعلههاى آتشي
بس کن اى دل، اى دل تباه من
خندهآور است از تو سرکشي
محمدعلى محمدي:از حضور شعلههاى آتشي
بس کن اى دل، اى دل تباه من
خندهآور است از تو سرکشي
اين يال اسب کيست/ چون زلف دختران اميد/ برخاک/ خورجين خاطرات قديمى را/ از سکههاى نقره/ از زلف دختران اميد/ از قبضههاى خنجر/ از شانههاى چوبي/ از کاسههاى خالى خوب/ پر کردم.
در همان جنگلى که بر کوهش
مارها خواهران ما بودند
کودکان از وباى خون بالغ
زخمها همسران ما بودند
سودابه امينى خورشيد را بانويى تصور کرده است که...مارها خواهران ما بودند
کودکان از وباى خون بالغ
زخمها همسران ما بودند
آن سوى وهم نيلگون/ بانوى خورشيد-/ با گوشوارى سبز/ با گوشوارى سرخ-/ پرواز مرغ عاشقى را مىسرايد/ آن سوتر از وهم جهان/ درياى از نور/ آغوش خود را مىگشايد.
حسين اسرافيلي:
شفق شرمگين از شط خونتان
فلق ليلى آواى مجنونتان
عبدالجبار کاکايي:
زليخاى بىرحم پاييز
دريده است پيراهن من
و عليرضا قزوه عشق را مادر و خود را طفل تصور کرده است:فلق ليلى آواى مجنونتان
عبدالجبار کاکايي:
زليخاى بىرحم پاييز
دريده است پيراهن من
اى عشق به خواهشم مرا درمىياب
هنگام نيايشم مرا درمىياب
چون طفل به دور مانده از مادر خويش
محتاج نوازشم مرا در مىياب
احمد عزيزي:هنگام نيايشم مرا درمىياب
چون طفل به دور مانده از مادر خويش
محتاج نوازشم مرا در مىياب
زخم از تپه شقايقها
مادر خاک را صدا مىکرد
شاعران معاصر از “دختر” نيز تعابيرى ساختهاند:مادر خاک را صدا مىکرد
سهيل محمودي:
انگار دوش دختر خورشيد
اين دخترى که اين همه زيباست
تن شسته در طراوت دريا
کاينگونه دلفريب و دلآراست
عزيزى ترکيب دختر خواب را چنين به کار مىبرد:اين دخترى که اين همه زيباست
تن شسته در طراوت دريا
کاينگونه دلفريب و دلآراست
نه شبنم، نه مريم، نه مهتاب بود
به دامان شب، دختر خواب بود
عروس نيز از نظر شاعران معاصردور نمانده است و گاه ترکيباتى با اين مفهوم ساختهاند:به دامان شب، دختر خواب بود
عباس باقري:
گويى عروس اشک من در عقد چشم است
اينان که گل بر ديده عالم نشسته
على معلم:اينان که گل بر ديده عالم نشسته
به روم و روس مىبري، به بوق و کوس مىبري
نه مام توست اين وطن که را عروس مىبري
صداع حجله مىدهند از اين عروس رايگان
چه بنگره است در زمين از اين نبره رايگان
نه مام توست اين وطن که را عروس مىبري
صداع حجله مىدهند از اين عروس رايگان
چه بنگره است در زمين از اين نبره رايگان
فصل هشتم: زن و سادهنگري
شعر امروز ايران با دختران و زنانى که جاذبههاى مادى آنها را به سمت خود کشانده برخورد متفاوتى داشته است. براى نمونه بريدههايى از شعرهاى عليرضا قزوه را با هم مرور مىکنيم:
بگذار... روزنامهها بنويسند:/ خانمها براى تناسب اندام/ از يوگا استفاده کنند... بعضى شعرهايشان را/ به مينا و آيدا و سوزى تقديم مىکردند
... کسى گيتار را ترجيح مىدهد/ سوزى بىآنکه خجالت بکشد/ نامههاى بوى فرندهايش را براى مادرش مىخواند
... چرا بايد از زير روسرىهاى ژرژت/ رشتههاى جهنم شعله بکشد/ مگر اينجا الجزايراست.
... اگر ناخنهاى لاک زده/ صورت انقلاب را نمىخراشيدند
... بگذار ملوک/ به آرامگاه خانوادگىاش بنازد/ و هر روز عکس پدر بزرگوارش را پاک کند/ ديروز در خيابان زنى را ديدم که/ مانتوهاى سبک سامورايى را تبليغ مىکرد/ با آستينهاى تنگ/ مخصوص آنان که با تيمم نماز مىخوانند.
والسلام