در باب هر آنچه که هنوز نیامده است
از طرفی در اندیشهی مارکس، وظیفهی اصلی به جای تفسیر جهان، تغییر جهان است و از طرف دیگردر فهم رایج، امید با عمل و ارادهی به تغییر وضع موجود گره خورده است. این دو طرف در ارنست بلوخ جمع شده است، چرا که هم به فیلسوف امید شهره است و هم طرفدار مارکسیست. یکی از مفاهیم اساسی اندیشهی بلوخ، «هنوز نشدن» است که این نوشتار تلاش کرده رابطهی امید و زندگی را بر اساس این مفهوم، واکاوی نماید.اصولاً آنچه در آینده روی خواهد داد را چه مینامیم؟ آنچه هنوز نیامده است را؟ چیزی که صرفاً امید آن را داریم که روزی، ساعتی، دقیقهای، لحظهای خواهد آمد، چون که همواره در راه است؟ دریدا مشخصاً در باب دموکراسی در کتاب سیاست رفاقت میگوید: «دموکراسی همیشه در آینده قرار دارد، در چیزی که خواهد آمد و چیزی که در راه است. این ذات دموکراسی است. اگر توقف نماید نمیتواند که به کمال خود دست یابد. به همین دلیل رخ دادنش همواره در گرو آینده است.» در واقع این جملهی دریدا تأکیدی است بر این باور که دموکراسی را نمیتوان هرگز به صورت کامل و تمام شده به دست آورد یا به عبارتی صحیحتر مسیر حرکت آن در صفحهی تاریخ را ردیابی کرد و به نقطهی پایانش رسید و اینکه اساساً تلاش برای مکانیابی دموکراسی تلاشی سراسر بیهوده و بیثمر است. این البته همان تزی هم هست که میتواند به طور کلی در مورد تاریخ و سیاست نیز صدق نماید. یعنی اینکه هیچ جنبش و حرکتی در مسیر تاریخ، نهایتاً حرکت به سوی رسیدن به نقطهی کمال و ایستایی و آرامش ابدی نیست، بلکه حرکتی کاملاً نامتعین، آن هم به سمت نقطهای نامعلوم است. در واقع اگر ایمان داشته باشیم که این تحرک و جنبیدن، پایانی ندارد، پس به تبع آن تاریخ، نظام و وضعیت زیستهی ما که در یک شمای کلی همچون سه رأسی یک سه گوشه به یکدیگر متصل هستند- نیز هرگز نمیتوانند فرم و قالبی تکمیل شده به خود داشته باشند. گو اینکه اینها بایستی همواره در میانهها باشند زیرا مداوماً در حال شکل گرفتن و تغییر یافتن هستند. اما اکنون در اینجا سؤال اصلی این است که اگر امید با عدم تعین یافتگی آینده و حضور هنوز نشدنها ممکن شده است، پس در این صورت آیا تعین دادن به آینده امکان امید را از بین خواهد برد؟ در این مورد فرضاً در آمریکا میتوان با برنامهریزی و بر اساسی پیشبینیهای نزدیک به قطعیت که برخی سایتها ارائه میدهند زندگی آینده را انتخاب کرد، در این صورت آیا زمانی که من مطمئن هستم که آیندهی من فلان شکل را دارد، دیگر صرف امید داشتن به آینده برای من معنایی دارد؟ تفاوت برنامهریزی در حالت قطعیت و عدم قطعیت و نسبت آن با امید چگونه است؟ در این مورد مشخص میتوان ادعا کرد که در دل جامعهی مترقی و مرفهی همچون آمریکا یا همتایان آن، رؤیای آینده چیزی است که نه سوژه بلکه رسانه، خانواده و در کل فرهنگ، به نمایندگی از ایدئولوژی مسئلط بر جامعه میسازد. در واقع در چنین جوامعی رؤیای آینده به دلیل افراط در عاملی همچون تبلیغات، امر محتومیست که شکل امید را از حالتی شبیه به سیالیت - در ادامه خواهیم دید که فیلسوفی به نام ارنست بلوخ به چنین حالتی از امید باور دارد- به حالتی صلبگونه استحاله میدهد. گو اینکه آینده برای چنین مردمانی محصولی حاضر و آماده برای مصرف کردن باشد. چیزی همچون حالی که در آن میزیند و به عبارتی در چنگش دارند.
اما در مورد جوامع توسعه نیافتهتر یا در حال توسعه(1)- که اتفاقاً جملهی دریدا میتواند در میان آنها مصداق عینی بیشتری داشته باشد- چیزی که همواره در آینده قرار دارد و ماهیتی نامعلوم دارد چه میتواند باشد؟ چیزی که گویا مانع از رسیدن تاریخ، نظام و وضعیت زیستهی آنها به حد کمال میشود و در مسیر حرکت آنها شکاف و رخنه ایجاد میکند؟ در این مورد بلوخ؛ فیلسوف مارکسیست آلمانی از طریق مفهوم چیز در فرایند شدن، افق جدیدی در جهت فهم تغییر جنبش و حرکت بر ما مردمان جوامع جهان سوم میگشاید(2). به باور بلوخ مشکل اساسی فلسفهی زندگی از یونان باستان به بعد درک وجود و هستی همچون چیزی کامل و بینقص است. در واقع بلوخ، وجود و هستی را نه چیزی کامل و تمام شده و از پیش موجود، بلکه آن را ناکامل، تمام ناشده همواره در حال شدن قلمداد میکند. ناکاملی که برای کامل شدن و ارتقا یافتن از درون، خود را کامل میکند و اینگونه دچار تغییر میشود. گو اینکه این شهوت بیاندازهی کامل شدن و به حد کمال رسیدن است که باعث میشود تا هستی مداوماً در جهت شدن گام بردارد. اکنون میتوان با این توضیحات کلیات فلسفهی بلوخ، آن هم از نقطه نظر تاریخی را به دیالکتیک هگلی نسبت داد(4). البته همچنان با این تفاوت عمده که در اینجا مفاهیم اصلی این فلسفه به جای مفاهیم نفی و اخراج هگل بر پایهی مفاهیم امید و شدن و هنوز نشدن استوار است. یعنی همچنان فعل و انفعالاتی در جهت رسیدن به ایدهآل نهایی که به جای نفی کردن سرتاسری همدیگر سعی میکنند که تا ابتدا خود را از درون کامل نمایند. در واقع از اینجا به بعد است که میتوان مفهوم امید مدنظر بلوخ را وارد گفتار سبک زندگی مردمان کشورهای توسعه نیافته و یا اساساً در حال توسعه کرد. شیوهی زیستی که چون تماماً پایبند حال و این لحظه است، با مفهوم هنوز نشدهی بلوخ مناسبت دارد. اینگونه که در باور بلوخ «حال» اگرچه بسیار به ما نزدیک است از این جهت که در درون آن زندگی میکنیم، با این وجود بسیار مبهم و گنگ نیز ظهور مییابد. ابهامی که در واقع استعارهای هم از ناپیدایی آینده است. آیندهای که روزی خواهد آمد و شناخته خواهد شد اما در این لحظهی به خصوص از جهت شناخته شدن سرشار از ظن و گمان است. در واقع بخش تاریکی که بلوخ در درون این لحظه و حالی که در آن زندگی میکنیم، تشخیص میدهد، همان چیزیست که هنوز نشده است و از این جهت نیز قابل رؤیت شدن عینی نیست. بخشی که البته در درون خودش بیشمار از امکانها را حمل مینماید. امکانهایی که چون هنوز مجالی برای فعالیت نیافتهاند پس از این رو فعلاً در حالت نهفتگی باقی ماندهاند. حال اگر در اینجا قصد داشته باشیم که این امکانها را باز تعریف کنیم، باید آنها را همچون واقعیتهایی در نظر بگیریم که در اینجا حاضر نیستند اما احتمال ظهور و رخ دادنشان وجود دارد. بنابراین هنوز نشدن در اینجا میتواند به معنای بودن به شیوهای پنهانی و پشت پرده نیز به کار رود، یعنی اینکه دیگر نیستی به عنوان عدم نمیتواند معنی داشته باشد بلکه آن دیگر به عنوان شیوهای ابتدایی برای مفهوم هنوز نشدن معنی خواهد داد. البته باید این واقعیت را نیز در نظر داشته باشیم که مرزهای مفهوم هنوز نشدن در میان افراد و جوامع این گونه از کشورها میتواند معنایی متفاوت برای خود داشته باشد. برای مثال کسی که رؤیای خلبان شدن را در ذهن خود میپروراند، مرزهای هنوز نشدن را به مثابهی صورت واقع یافتن این رؤیای شخصیاش میفهمد. یا فرضاًٌ کسی که سودای ثروت آنچنانی دارد مرزهای هنوز نشدن را در رسیدن به یک ثروت افسانهای درک میکند. یعنی مشخصاً در مورد رؤیاهای فردی در چنین جوامعی آن هم برخلاف کشوری همچون آمریکا، این خود سوژه است که در نهایت قدرت دارد تا مرزهای هنوز نشدن یا دایرهی امکانهای خودش را تعیین نماید. یعنی فرضاً کسی که به بالفعل شدن امکانی در آینده میاندیشد و چون به قطعیت ممکن شدن آن ایمان ندارد پس از این رو به دلیل عملی شدن آن در آینده پایکوبی آنچنانی میکند. در واقع در اینجا ما با دو امکان در بخش تاریک این لحظهمان سروکار داریم که گذار از اولی به سوی دومی بخشی از پروسهی سیراب کردن شهوت کامل شدن و گریز از نقصان به شمار میآید. امکان در عالم رؤیا و امکان در عالم واقعیت(5). اما آن چیزی که در جوامع توسعه نیافته یا در حال توسعه باعث این گذار کذا از امکان اولی به دومی میگردد، سیالیت امید در آگاهی مردمان چنین جوامعی است؛ یعنی امید به گشایش و گذر از آنچه که موجود است به سوی آنچه که هنوز نیست یا به عبارت صحیحتر آنچه که هنوز نشده است. اما اساساً این امید به شدن از کجا نشئت میگیرد؟ در واقع در اینجا آگاهی و هوشیاری انسان به تغییر به مثابهی ایمانی است که از قطعیت (در جوامع توسعه یافته) یا عدم قطعیت (در جوامع توسعهنیافته یا در حال توسعه) رخ دادن آینده میآید. انسانی که به فرض مثال به یاد میآورد که در گذشته به امکان پرواز کردن همچون پرندگان اندیشیده و سرانجام با ارتقا دادن دانش و آگاهیاش و با بهره بردن از ابزاری که طبیعت در اختیارش قرار داده، بدان نائل آمده است. البته در این موردِ مشخص اوتوپیا صرفا در نفس پرواز کردن انسان متجلی نگشته و به عبارتی دیگر تمام نشده، بلکه آن پروسهای است که اساساً متوقف نشده است و از کمال یافتن باز نایستاده است. یعنی امید به تغییر در اینجا ماهیتی ابدی و همیشگی دارد نه اینکه بخواهد در نقطهای از هستی متوقف شود. از همین رو هم هست که تعریف یک اوتوپیای عینی همواره با توجه به مختصات وضعیتی تنظیم میشود که نه به زمانی که گذشته و از دسترس انسان خارج شده است، بلکه به زمانی که در آینده خواهد آمد، متصل است. یعنی انسان بایستی در نهایت زنده باشد و زندگی کند چون که به آینده یا به آن چیزی که نشده است یا اینکه نیامده است، امید دارد. اما سؤال اساسیتر این است که اساساً این امکانهای درون زندگانی انسان را چه چیزهایی تولید میکنند؟ یا اینکه این امکانهای پیش روی انسان از کجا میآیند؟ پاسخ این سؤال البته در گرو فهم درست ما از وضعیت واقعیت و هوشیاری انسان است. وضعیتهایی که مداوماً برای کامل شدن، امکانهایی را از درون خود تولید میکنند که البته همچنان محصور در چارچوبهایی بنیادی هستند. در هر صورت این انسان است که برای ترقی کردن از طریق فعالیت بخشیدن به این امکانها بایستی ابتدا خود را با چارچوبهای از پیش طراحی شدهی آنها هماهنگ نماید(6). موتور محرک او نیز در طی این پروسهی هماهنگسازی البته نمیتواند چیزی جز امید به عملی کردن امکانها باشد. امیدی که همواره خود از درون وضعیت زیستهای میآید که ابتدا از همه برقرار به نظر میرسد والبته صرفاً برای متصل شدن به آینده حرکت میکند. وضعیتی که به گذشته ارتباط چندانی ندارد آن هم به این دلیل اساسی که آن برخلاف آیندهای که هنوز نیامده ولی خواهد آمد، همواره ترکیبی از اتفاق و اضطرار در بستر زمان است. این درحالی هم هست که در نهایت آینده نه ترکیبی از این دو که صرفاً شکل گرفته از مفهومِ ضرورت است. یا به عبارتی دیگر، آیندهای که در واقع فرا رسیدن و رخ دادنش ضرورت دارد و به تبع آن ارتقا یافتن و به کمال رسیدنش نیز با توجه به امکانهای پیش روی انسان در زمان حال و این لحظه ضرورت دارد. انسانی که آیندهاش را با رؤیاهایی که برای محقق ساختنشان تلاش میکند، میسازد. آیندهای که میتواند از این رو دستاوردی همچون مکنت و ثروت برای کسی که چنین رؤیایی در سر میپروراند داشته باشد یا هزاران هزار دستاورد دیگر که همان کس برای وضعیت زیستش در آن برای خود متصور است. وضعیت زیستی که نهایت انسان برای خود میسازد تا زندگی کند. این بهترین افق برای ایدهآلترین سبک زندگی هم هست چون در نهایت پایبند تمامی آن امکانهایی است که انسان در درون خود تشخیص داده است. سبکی که از درون همین ضرورت ساختن آینده میآید. ساختن آینده نه با دستاویز قرار دادنِ عواملی همچون نفی و اخراج که با بهره بردن از حضور قطعی و دائمی مفاهیمی همچون امید و گشایش، آن هم با تکرارِ رمز عبور از وضع موجود.
پینوشت:
1- کارشناسی ارشد سینما از دانشگاه هنر تهران
2- که ایران نیز یکی از همین کشورها محسوب میگردد.
3- اگرچه در نهایت چشماندازی که بلوخ از مفهوم امید میدهد کاملاً فلسفی و انتزاعی است، اما با کمی شبیهسازی میتوان از آن در جهت تبیین وضعیت زیستسیاسی و اقتصادی جوامع در حال توسعه استفاده کرد. جوامعی که در واقع با نگاه حسرتخوارانه به ترقی همه جانبهی کشورهای توسعه یافته که در اینجا همان دیگری قلمداد میشوند، تلاش میکنند که تا وضعیت زیستی خود را در مقایسه با همان دیگری روزبه روز ارتقا بخشند.
4- در واقع معنایی که بلوخ از امید برداشت میکند بیشائبه شباهت دارد به مفهومی که فرضاً لکان از میل دارد. لگان در تأیید هگل، دیالکتیک میل را به مرگ ربط میدهد. بحث او در این زمینه هم هستی شناختی است و هم تاریخی اجتماعی، به لحاظ هستی شناختی، میل تابعی از نقصان و کمبود هستی است: «میل بیانگر رابطهی هستی با کمبود است. این کمبود، کمبود هستی است به معنای اخص کلمه. این کمبود، کمبود این یا آن چیز نیست، بلکه کمبود هستی است و به برکت آن هستی وجود دارد.» این کمبود، انسان را از بدو تولد تا لحظهی مرگ همراهی میکند، زیرا انسان برخلاف حیوان، که از اول به میل غریزی و شعور فطری مجهزاست، «ناکامل» و «زودرس» به دنیا میآید.
5- میتوان نوشت عاملی که در کشور توسعه یافتهای همچون آمریکا این دو امکان را در یکدیگر ادغام میکند، سازوکارهای ایدئولوژیک دولت از جمله نهادهایی همچون خانواده، آموزش و رسانه است.
6- این چارچوبها البته در جوامع عقبماندهی سیاسی واقتصادِی بیشتر مشاهده میگردد. در واقع در جامعهای همچون آمریکا گشودگی فضای سیاسی و اجتماعی جامعه هرگز مانع از بلند پروازیهای دائمی مردمانش نمیگردد، بلکه برعکس تصور روند عملی شدن رؤیاهایشان را تشدید میکند.
ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85