نویسنده:امیر حسین ابراهیم
بررسی امکان و معنای امید در گذشته و عصر حاضر
اگر بپذیریم که یک ناامیدی در عصر حاضر و به صورت خاصی در جامعهی ما به وجود آمده است، این ناامیدی میتواند نشان از وضع خاصی در تفکر باشد. بنابراین برای آنکه وضع کنونی تفکر در ایران و عصر حاضر را بفهمیم نیازمند فهم این ناامیدی در سطح فلسفی هستیم. اگر این ناامیدی نوعی ناامیدی فلسفی باشد، باید ملاحظه نماییم که چه رخدادی در تفکر عصر حاضر پدید آمده است که سرانجام آن ناامیدی فلسفی است و به چه معنا میتوان دوباره امید فلسفی داشت. متن زیر حاصل تأمل در چنین پرسشهایی است.مقدمه
در دورانی به سر میبریم که امید هم به معنای فلسفی کلمه و هم به معنای سیاسی اصطلاح، اگر نگوییم به کلی امحا شده باید گفت تا اندازهای قابل ملاحظهای کمرنگ شده است.گام اول در بررسی این موضوع این است که باید در نظر داشته باشیم در کدام دوران و با چه این خصایصی به سر میبریم و چه ادواری- لااقل نزدیک به زمانهی ما- سپری شده، تا برسیم به عصری که اکنون عبارت است از دوران نومیدی و یاس در یک مفهوم انتولوژیک (هستیشناختی) و اگزیستانسیل (وجودی).
برای فهم این موضوع باید به چهار اصطلاحی بازگردیم که شاید در هر بحث فلسفی یا جامعهشناختی دیگری نیز در دوران ما ناگزیر از کاربرد آنها هستیم: مدرنیته؛ پست مدرنیته؛ (meta-recit) فرا روایت؛ نهیلیسم.
اکنون پیرامون این چهار اصطلاح صحبت میکنیم تا ببینیم امید، آن روزگاری که وجود داشت به چه معنا بود که امروز دیگر وجود ندارد، یا لااقل به آن معنایی که نزد متقدمان بود امروز دیگر قائل نمیتوان بود.
در سال 1979 ژان فرانسوا لیوتار فیلسوف فرانسوی به سفارش دانشگاه کبک در مونترآل، در ارتباط با مفهومی به نام «پست مدرنیته» رسالهای را منتشر کرد. واژهای که شاید پیش از آن هم چندین بار به کار برده شده بود، اما هنوز اصطلاح فراگیری در علوم انسانی و اجتماعی و خصوصاً در فلسفه نبود. این رساله با عنوان «مانیفیست پست مدرن، گزارشی در باب وضعیت دانش» نگاشته شده است. لیوتار در این رساله بحث میکند که باید دربارهی مفهومی به نام «متارسی» (در زبان فارسی فراروایت ترجمه میکنیم) صحبت کنیم. در زبان انگلیسی هم گاه Grand-narrative را به عنوان معادل به کار میبرند که میتوان آن را در فارسی «روایت کبیر، ترجمه کرد. لیوتار اشاره میکند که ما در ادوار تاریخی با مفهوم متارسی مواجه هستیم که ادعاهای روشنی دارد. اولاً آن مفهوم ادعا میکند که من یک دیسکورس و یک سخن بسیار منسجم و همه سونگر در باب توضیح مفهوم تاریخ دارم؛ همچنین ادعا میکند که من یک گفتار جامع و مانع در باب معنای جهان (یا به تعبیری جهانبینی) دارم؛ نیز ادعا میکند که من یک توضیح روشن و قانعکننده دارم در باب آنچه که شما میتوانید بشناسید، آنچه شما میباید انجام دهید و آنچه شما حق دارید بدان امیدوار باشید.
به تعبیر لیوتار وقتی همهی این المانها را یکجا جمع کنیم با یک متارسی یا فرا روایت مواجهیم. وی از سه فراروایت تاریخمند- لااقل در تمدنهایی غربی- نام میبرد: فراروایت آیینهایی بودا- مسیحی، راسیونالیسم و مارکسیم.
فرا روایت آیینهایی یهودا- مسیحی
این فراروایت جهانبینی مونوتئیست ادیان ابراهیمی است که البته برای لیوتار اسلام را شامل نمیشود. روی هم رفته یهودیت و مسیحیت و آنچه غربیان از آن به عنوان civ- ilization monotheiste یعنی تمدن توحیدی مبتنی بر فرهنگ دینی یهودی و مسیحی یاد میکنند، دارای همهی المانهایی است که لیوتار به آن اشاره میکند. مسئلهی اوامرو نواهی دینی، شیوه و سلوک زندگی یعنی وقتی در یک جهانبینی توحیدی ابراهیمی مثل یهودیت و مسیحیت زندگی میکنید اوقات شرعی دارید، جشن دارید، غذا دارید، انجام افعال دینی به خصوص در اوقات عینی از روز دارید و خلاصه یک کرونولوژی قدسی دارید که مانند قطبنما به شما نشان میدهد که به کدام سمت و سو باید حرکت کنید و در یک کلام زندگی بشر را واجد معنامندی میکند و همچنین المان امیدواری با رستگاری اخروی دارید که به صورت وعده و وعید پاداش و کیفر خود را نشان میدهد. نیز میتوانید امیدوار باشید که اگر این احکام را رعایت کنید و آنچه در کتاب مقدس و سنن مقدس آمده را مورد عنایت قرار دهید، رستگاری عقبی یا نوعی آرامش این جهانی نصیب شما خواهد شد. این امیدواری امید به ظهور را هم میتواند شامل شود. پس برای مؤمن به دلیل ایمانی که به فراروایت دارد، هم این جهان بر اساسی رهروی از کتاب مقدس و هم جهانی را که ندیده و کیفیاتش هم به طور کامل مشخص نیست، برای او با معناست. پس مرجع فراروایت یهودا- مسیحی «وحی» است. این مرجع وحیانی منجر میشود به پیدایش کتاب مقدس و کتاب مقدس یک سنت مذهبی درست میکند که وظیفهی آن معنا دادن به زندگی مؤمنان است. به این ترتیب آنچه عمل میکنیم برای خودمان قابل دفاع است، حدود شناخت قابل ترسیم است و امیدهایی هم هست که وقتی در این جهان در موقعیت تنگنا و دشواری قرار میگیریم، دچار احساس واخوردگی نشویم. این مجموعهی مشخصی است از فراروایتی به نام دیانت توحیدی با الگوهایی که در یهودیت و مسیحیت شاهد هستیم.به تعبیر لیوتار این فراروایت یهودا- مسیحی برای یک دورهی طولانی، حدوداً از قرن چهارم میلادی با پذیرش مسیحیت در قلمرو امپراتوری رم به عنوان ایدئولوژی دولتی رسمیت پیدا میکند و به سبک و سلوک زندگی مردم ساکن تمدن هلنیستیک- رومی که ریشهی تمدن غربی امروزین باشد، تبدیل میشود و لااقل تا دوران روشنگری به حیات خود ادامه میدهد. در عصر روشنگری فراروایت دوم یعنی راسیونالیسم مدرن ظهور میکند
فراروایت راسیونالیسم (اصالت عقل) مدرن
این فراروایت در نخستین گام از فراروایت اول سلب اعتبار میکند. به این معنا که میگوید مرجع فراروایت یهودا- مسیحی که همان معارف یهودا مسیحی است، اعتبار ندارد. به این دلیل که در این فراروایت خداوند شخصی را بر میگزیند، با او سخن میگوید و یک الهام مکاشفهای را در وجود او سبب میشود و ماحصل این ارتباط یکسویهی خداوند- پیامبر به صورت دیانت به مردم انتقال پیدا میکند. دیگران نه میتوانند در تجربهی وحی شریک باشند و نه میتوانند فهمی از این پدیده داشته باشند؛ تنها میتوانند نسبت به آن ایمان بورزند که این پدیدهی معقولی نیست. در مورد اینکه حدود شناخت را کتاب مقدس تعیین میکند نیز میگوید آنچه که ما از تجربه و تدقیق در باب جهان میآموزیم این است که حدود شناخت کتاب مقدس بسیار مخدوش و غیرِ قابل اعتماد است و آنچه کتاب مقدس به یا از انجامش امر یا نهی میکند، در مقام عمل نتایج فاجعه باری داشته است؛ باعث اختلاف آدمیان و جنگ و جدال بر سر ایمان شده است و نمونههایی آن در اروپا فراوان اتفاق افتاده است. امیدی هم که دیانت به افراد میدهد، امیدی واهی است، زیرا تحقق ندارد و صرفاً به صورت یک وهم برای مردم مطرح میشود و گرچه کاربرد دارد و نوعی انسجام نسبی را به افراد میبخشد، اما این اخلاقی نیست که با امید واهی مردم را گرد یک گورستانی که مردهای در آن نیست جمع کنیم. راسیونالیستهایی عصر روشنگری به خصوص در فرانسه، از جمله اندیشگرانی مثل دالامبر، دیدرو، ولتر، الوسیوس، هولباک و لامتری و متقدم بر آنها پیرگویل، پیروان مکتبی بودند به نام انسیکلوپدیسم. انسیکلوپدیستها جمع شده بودند و میخواستند تمام دانشهایی را که آدمی تا به امروز تحصیل کرده، در یک دایرهالمعارف گردآوری کنند و به بشر نشان دهند که مرز میان علم و ایمان کجاست و آنچه که حدود شناخت را میتواند برای انسان مشخص کند، نور طبیعی عقل است. یعنی زمانی که شروع به اندیشیدن در باب جهان میکنیم و در پدیدهها تدقیق میکنیم و تجربه میکنیم، نیاز به چیزی نداریم که لازم باشد پیشاپیش نسبت به آن ایمان داشته باشیم یا آن را به عنوان یک مرجع فراسوی طبیعت، جامعه یا تاریخ تلقی کنیم؛ بلکه خود تجربه و دقت در جهان و مجموعهی آزمونهایی که آدمیان در ادوار گوناگون تاریخی از سر گذراندهاند، برای فهم فنومنها کفایت میکند. نیازی نیست که حتما به دنبال چیزی بیرون از دنیا باشیم که معلوم نیست با نمک عقل شناختیم یا به محک تجربه و آن را مبنای اعتبار معرفت خود قرار دهیم.دانشها مشخص و قابل آموزش هستند و بر خلاف معارف وحیانی چیزهایی نیستند که فقط عدهی قلیلی با ادعاهای گزاف به آنها دسترسی داشته باشند، بلکه از طریق نظام تعلیم و تعلم عمومی میتوان آنها را به همهی آدمیان در تمام جهان فرا داد و میان آدمیان برای درک واقعیات ملموسی مرتبط با جهان طبیعت تفاوتی وجود ندارد. و این از آن روی است که جهان طبیعت کتابی است به زبان ریاضیات و نور طبیعی عقل آدمی برای درکت این ریاضیات کفایت میکند. در این دیدگاه با پدیدهای به نام انتگراسیون مواجه میشویم. به این معنا که آدمیان در مقابل طبیعت و متعاقباًً در مقابل قوانین عقل برابرند و این مبنایی است برای پیدایش اندیشهای به نام رپوبلیکانیسم سیویک یعنی جمهوری خواهی مدرن. این اندیشه زمانی قابل تصور شد که فیلسوفان زمان روشنگری از انتگراسیون طبیعت و انسان سخن به میان آوردند و گرنه هرگز نمیتوانستیم اندیشهی رپویلیکاسیون (جمهوریخواهی) مدرن راحتی در ذهن خود بیاوریم و این همان امید به آینده، امید به پیشرفت و بهبود است.
در این زمینه اگر تحلیل عقلانی از این سخن مسیحیت که میگوید ما نهایتاً با یک ، قیامت مواجه هستیم و مسیح ظهور خواهد کرد و جهان را پر از عدل و داد میکند، داشته باشیم به یک معنا سخن درستی است. به این معنا که آنچه واقع خواهد شد یک رخداد مسیانیستی نیست، بلکه جمع نیروهای عقلانی آدمی است برای بهبود کار جهان. پس وعدهی مسیحیت میتواند با حذف آخرالزمان و داستانهایی که پیرامون آن مانند مکاشفات یوحنا نقش بسته، به یک باور عقلانی یا خردپذیر تبدیل شود. پس راسیونالیستها با امید فلسفی و امید اجتماعی مخالفت ندارند و سخنشان این است که این امید را باید از دیانت جدا و از آن تحلیلی بر اساس نیروی سوژه و عقلانیت مدرن ارائه کرد.
افقی را که در فراروایت راسیونالیسم میتوانیم در جهان ببینیم، یک جمهوری جهانی است براساس ارزشهایی چهارگانهی زیر:
1. عقلانیت که ویژگیاش برنامهریزی و پیشبینیپذیر کردن مسائل طبیعی و اجتماعی است. به گونهای که هم طبیعت برای ما پیشبینیپذیر شود و بدانیم که مثلاً کی زلزله و سیل در راه است تا بتوانیم از فاجعه پیشگیری کنیم یا لااقل تمهیداتی بیاندیشیم و هم جامعه را قابل پیشبینی کنیم. یعنی در اندازهای قابل پیشبینی شود و هرکس هر فعلی را که مایل بود نتواند انجام دهد. پس راسیونالیسم به طور مشخص با دو ویژگی تعریف میشود: برنامهریزی به قصد پیشبینیپذیر کردن طبیعت؛ و برنامهریزی به قصد مهندسی کردن اجتماع.
2. عدالت به معنای برابری آدمیان در مقابل طبیعت و مآلاً برابری آدمیان در کاربرد نیروی عقل و برابری آدمیان در حقوق طبیعی.
3. پیشرفت و اینکه بشر ذاتاً میل به توسعه و حرکت دارد و عدم حرکت و سکون، مرگ و افلیجی است و باید این پیشرفت را بر اساس اصل اول یعنی عقلانیت سامان داد، به صورت مهندسی انسان به واسطهی تکنولوژی در طبیعت و به واسطهی جامعهشناسی در جامعه.
4. کوشش برای برداشتن مرزها و از میان بردن دولتها برای رسیدن به یک جمهوری جهانی است که میان ابنای بشر را تضمین کند تا دیگر شاهد جنگ و جدال و مناقشه بر سر مذهب و قومیت و منافع میان آدمیان نباشیم.
اینها اهداف فلسفهی روشنگری یعنی فراروایت دومی است که لیوتار از آن نام میبرد و امید اجتماعی مختص خود را بر میانگیزد که خودش را در دو برهه در آغاز دوران مدرن نشان میدهد. استقلال ایالات متحده آمریکا در ژوئیه 1777 و انقلاب کبیر فرانسه 12 سال پس از آن در 1789. هر دو واقعه یعنی تأسیس ایالات متحده و انقلاب کبیر فرانسه نوید میداد. که میخواهیم به این سمتوسو حرکت کنیم. و جنبشهایی اجتماعی بزرگی که در طول قرن نوزدهم در جریان بود. انقلاب ژوئیه 1830و انقلاب 1843 در فرانسه، اصلاحات اجتماعی بزرگ در بریتانیا، وقایعی که متعاقب رخدادهای اجتماعی و سیاسی در بریتانیا و فرانسه و دیگر نقاط اروپا و کمتر در سراسر جهان اتفاق افتاد؛ مانند انقلاب مشروطه در ایران، حرکت ترکهایی جوان در عثمانی، انقلاب کمینگ تانگ در چین و انقلاب میجی در ژاپن، همه و همه میخواستند فلسفهی روشنگری و راسیونالیسم و لیبرالیسم مدرن را با امکاناتی که دارند در کشور خود پیاده کنند. چه مشروطه خواهان ما، چه اطلاحگران جنبش میجی در ژاپن و چه کمینگ تانگیستهایی چینی همه به دنبال این بودند که راسیونالیسم مدرن را در کشور خود پیاده کنند و خود را به قافلهی روشنگری پیوند زنند.
این فراروایت دوم یعنی اصالت عقل مدرن که با انسانباوری و باور داشتن به اینکه انسان مدرن تا اندازهای خودبنیاد شده که میتواند سرنوشت خود را به راستی به دست بگیرد و به هیچ مرجعی بیرون از خود احتیاج ندارد، نه به دولت نه به خانواده و نه به خصوصی به نهاد دین، از نگاه لیوتار خیلی اوج میگیرد. یعنی اگر نقطهی آغاز آن را رسالهی دکارت با عنوان «تأملات در فلسفه اولی» در نظر بگیریم که به یک بیان سمبلیک، تاریخ تولد سوبژکتیویتهی مدرن است، در اواسط سدهی هفدهم، حرکت این فراروایت دوم آغاز میشود و در یک فاصله زمانی قابل ملاحظهای تا به 1917 یعنی تاریخ انقلاب اکتبر روسیه ادامه پیدا میکند. در این دوران، جهان پیشرفت، تعالی و امکان برخوردار شدن از زندگی انسانی را در برخورداری از راسیونالیسم و لیبرالیسم میبیند. حال تفاوت نمیکند که شما میرزا ملکمخان ناظمالدوله در ایران باشید،
سونیاتسن در چین باشید یا متفکر غربی در اروپا باشید یا اصلاحگرانی که در گوشهوکنار جهان پیدا میشوند و به دنبال حتی مقابله با استعمار هستند. در همین مقابله هم خودشان به با ارزشهایی توسل میکنند که آشکارا ارزشهایی غربی است. یعنی بحثشان این نیست که ما میخواهیم از غرب جدا شویم، بلکه بحثشان این است که میخواهیم در تمدن غربی سهم مناسبتری طلب کنیم..
بنابراین از 1650 تا 1917، عصر سلطهی فرا روایت دوم یعنی راسیونالیسم، لیبرالیسم، اومانیسم، سوبژکتیونیسم مدرن دکارتی، کانتی و مآلاً هگلی است که هم بر جهان مغرب زمین حکم میراند و هم غیرِمستقیم به حاشیههای دنیای غرب.
فرا روایت مارکسیسم
مارکسیسم تمام توانمندیهایی فلسفهی روشنگری را دارد. به علاوه اینکه مدعی است آنچه که من میگویم علم است. علم اقتصاد سیاسی، علم تاریخ و علم اجتماع است.بنابراین ادعا میکند که من یک دترمینیسمی دارم که اگر بخواهید آن را کنار بگذارید، اساساً از دایرهی علم بیرون افتاده و سراز دنیای افسون در خواهید آورد و گرفتار دنیای هذیان خواهد شد. این یعنی یا من یا اسطوره، یا من یا جادو یا من یا افسون. لذا مارکسیسم تواناست چون میتواند تودههایی وسیع را در جامعه بسیج کند، زیرا امیدی که میدهد یک امید جهانی است. امید به یک جهان بزرگ بدون طبقه که در آن به هرکس بهاندازهی نیازش و از هرکسی بهاندازهی توانش. این اندیشه آن قدر جدی و پرنفوذ است که در مدتی بسیار کوتاه تمام نیروهای اجتماعی پیشرو را ابتدا در جهان غرب و به تدریج در دیگر نقاط جهان به سمت خود مایل میکند.
اضمحلال امید فرا روایتها در عصر حاضر
اما با وجود این همه امید، امید دینداران، امید روشنگران و امید سوسیالیستها، پس چگونه است که سر از این یأس و خلأ در میآوریم؟امید فراروایت دوم یعنی راسیونالیسم عصر روشنگری یا به عبارتی کلانروایت لیبرالیسم، اولین جایی که با بحران مواجه میشود، بلافاصله و پس از پیروزی انقلاب کبیر فرانسه است. از این همه خطابه در باب آزادی و برابری و اصالت فرد و جامعهی مدنی، سلاح مخوفی است به نام گیوتین و اعدامهایی پیاپی و سخن براین است که مردم دوگروه هستند: آنان که در مسیر ارادهی عمومی حرکت میکنند و آنان که چوب لای چرخ این ارادهی عمومی میگذارند و این گروه اخیر با احکام تاریخ مخالفند و بدین مناسبت میتوان آنها را از میان برداشت و این یک امر غیراخلاقی است.
فرا روایت مارکسیسم در سدهی بیستم سه قالب پیدا میکند؛
یکی جامعهی سوسیال دموکراسی لیبرتر است که در اروپای فردای جنگ بینالملل دوم شکل گرفته و به تدریج جامعهشناسان حتی جامعهشناسان مارکسیست نام این شکل از اندیشهی چپ را نئوکاپیتالیسم مونوپولیست نهادند: (سرمایهداری انحصاری دولتی) که البته با دولت رفاهگستر و دولت حمایتگر همراه است و نمونهی عالی آن را در کشورهای اسکاندیناوی میبینیم که آزادیهای اجتماعی و فردی در آنها وجود دارد. اما جامعه با یک نوع یکدست شدن همراه میشود که نمونهی بارز آن را به صورت پیدایش جامعهی مصرفی مشاهده میکنیم، این سوسیال دموکراسی، مصرف را سوسیالیستی میکند. آنچه که مصرفش سابقاً فقط میتوانست مختص نخبگان و زبدگان جامعه باشد، میتواند در اختیار همهی مردم قرار گیرد. آنچه در اختیار مردم است، اشتراک بر مالکیت وسایل تولید اجتماعی نیست، بلکه اشتراک در امکان مصرف اجتماعی است. بنابراین سوسیال دموکراسی لیبرتر شکل اول اندیشهی تمدن غربی پس از جنگ جهانی دوم چه در اروپا، چه در آمریکای شمالی، چه در استرالیا و تمامی کشورهایی است که در آن روزگار عضو بلوک غرب بودند.
شکل دوم اندیشهی چپ میشود مارکسیسم- لنینیسم، امپراتوری اسلاووسویتیک، اتحاد جماهیر شوروی. پایههایی امپراتوری اسلاوی شورویایی اسلاووسویتیسم به تعبیر اسلوتر دیژک، براین است که همان مسیحیت ارتدوكس را سکولاریزه کنیم و به اندیشهی دیکتاتوری پرولتاریا که البته از طریق حزب پیشاهنگ و تزلنینیستی سانترالیسم دموکراتیک بیان و اظهار مییابد، پیوند بزنیم و آن را با یک تروریسم دولتی که با هر نوع دگراندیشی به جد مخالفت میکند و آن را در نطفه خفه میکند، همراه کنیم، همچنین با یک نوع تغییر مناسبات اجتماعی از اقتصاد زراعی به اقتصاد صنعتی، آن هم با محوریت صنایع سنگین ترکیب کنیم. عنوان این ترکیب (کمپوزیت) اتحاد جماهیر شوروی اسبت و شکل دوم اندیشهی چپ با همان مارکسیسم- لنینیسم است.
عوارض شوروی نیز مشخص بود. جنایات دوران استالین، اردوگاههایی مرگ و میلیونها انسانی که در اثر قحطی و فشارهای اجتماعی و سیاسی در عصراستالین از میان رفتند. طول دوران تاریخ شوروی پس از استالین، از 1953 تا 1985 یعنی سر کار آمدن گورباچف در واقع عبارت بود از یک نوع رقابت و در عین حال خصومتورزی با جهان غرب و بستن مرزها به روی دنیای خارج و فساد همهگیر از طریق نومن کلاتورهای حزب کمونیسم در داخل کشور. وقتی اندکی فضا برای تنفس به وجود آمد ما با فروپاشی کامل این امپراتوری مواجه شدیم. پس معلوم میشود که این اندیشه حتی قابلیت دفاع از خود در شرایط اندکی آزادتر را هم نداشت. امروزهم دیگرشوروی وجود ندارد که بخواهیم در موردش صحبت کنیم.
شکل سومِ اندیشهی چپ به صورت مائوئیسم در میآید. چین مائو که زمانی در واقع متولی هر نوع انقلاب جهان سومی بود و با مرگ مائو و مجموعهای از تحولات سیاسی حزب کم کم درون جهان سرمایهداری مستحیل شد، تا جایی که امروز بخشی از جهان غرب به شمار میآید. چین امروز بیرون از مناسبات سیاسی و اقتصادی آمریکا و اتحادیه اروپا و به طور کلی جهان غرب دیگر تعریف نمیشود. چین چیزی شبیه شوروی نیست که در موضع دشمنی و خصومت و مداخله باشد. اکنون چین نه در جایی مداخله میکند و نه خارج از حدود توافقهایی است که با آمریکا دارد. پس دیگر مائونیسم هم به عنوان ورژن سوم مارکسیسم وجود خارجی ندارد و فقط بخشی از تاریخ انقلابیگری قرن بیستم است.
پس ما سه فراروایت داشتیم که هر سه ابطال شدهاند. ادیان توحیدی دیگر اعتبار روزگاران عصر عتیق را ندارند، فلسفهی روشنگری که آنچه متحقق کرده در جهان جامعهی مصرفی است و جز این فعلاً چیز روشنی برای عرضه ندارد و مارکسیسم هم به صورت سه کاراکتر درآمده: کاراکتر سوسیال - دموکرات لیبرتر غربی که در یک نظام سرمایهداری زندگی میکنند، اما استانداردهای رفاه و مصرف را بالا میبرند. یا استالین یا مائو که قابل دفاع نیستند حتی برای چپها.
با این اوصاف امیدهای دینی، ایدئولوژیک راسیونال و ایدئولوژیک چپ هر سه به محاق رفتهاند. این امر ریشهی اصلی خلاً امید و پیدایش این مدل خاص از یأس فلسفی در روزگار ماست. باید ببینیم در این عصر امید به چه معنا میتواند باشد.
منبع مقاله :
ماهنامه سوره اندیشه 84 و 85