نویسنده: محمد غفارنیا
نعیم بن مسعود تازه مسلمان شده بود و قبیله اوغطفان از این موضوع بیخبر بودند. در جنگ احزاب كه بنی قریظه (یهودیان همسایه مسلمانان در مدینه) با مشركان علیه مسلمانان هم داستان شده بودند، نعیم خدمت پیامبر آمد و عرض كرد: هر دستوری كه به من بدهید، آن را برای پیروزی به كار خواهم بست.
حضرت فرمود: ما در میان خود یك نفر بیشتر، مانند تو را نداریم. اگر میتوانی، برو و در میان لشكر دشمن تفرقه بیفكن كه جنگ مجموعهای از نقشههای پنهانی است.
نعیم نزد یهود بنی قریظه كه در جاهلیت با آنان دوستی داشت، آمد و گفت: شما میدانید كه من نسبت به شما علاقمندم؟
گفتند: آری راست میگویی، ما هرگز تو را متهم نمیكنیم.
گفت: طایفه قریش و غطفان مثل شما نیستند و این شهر، شهر شماست. اموال و زنان و فرزندان شما در این شهر هستند و شما هرگز نمیتوانید از این جا نقل مكان كنید. اینك شما از قریش و غطفان، كه برای جنگ با محمد آماده شدهاند، حمایت كرده اید؛ در حالی كه شهر آنان جای دیگر و اموال و زنانشان نیز در جای دیگر است. آنها اگر فرصتی از دست دهد غارت میكنند و میبرند؛ اما اگر مشكلی پیش آمد، به شهر و دیارشان میگریزند. شما چه؟ در این شهر شما میمانید و محمد. قطعاً به تنهایی هم نمیتوانید به مقابله با او برخیزید. پس شما تا از قریش و غطفان وثیقهای نگرفته اید، دست با اسلحه نبرید. بخواهید كه گروهی از اشراف خویش را نزد شما به گروگان بسپارند تا احزاب در جنگ كوتاهی نورزیده و از میدان معركه نگریزند. یهودان بنی قریظه پیشنهاد ابن مسعود را پذیرفتند.
نعیم از آن سو مخفیانه نزد قریش آمد و به ابوسفیان و گروهی از رجال قریش گفت: شما از مراتب دوستی من نسبت به خود، به خوبی آگاهید. مطلبی به گوش من رسیده است كه خود را مدیون ابلاغ آن میدانم تا وظیفه خیر خواهی خود را انجام داده باشم؛ ولی خواهش میكنم كه چیزی را از من نقل نكنید!
گفتند: مطمئن باش.
گفت: هیچ میدانید یهودان بنی قریظه از حمایت شما پشیمان شده و رسولی را نزد پیامبر فرستادهاند كه ما از كار خود پشیمانیم. آیا همین كافی است كه گروهی از اشراف قریش و غطفان را برای تو گروگان بگیریم و بعد به تو بسپاریم، تا آنها را گردن بزنی؟ پس از آن در كنارتو خواهیم بود، تا همه آنها را ریشه كن سازی. محمد نیز با این پیشنهاد موافقت كرده است. بنابراین اگر یهود قریظه از شما گروگان خواست، حتی یك نفر هم به آنها نسپارید.
سپس به سراغ طایفه غطفان كه قبیله خود او بودند آمد و گفت: شما اصل و نسب مرا به خوبی میدانید. من دوستدار شمایم و فكر نمیكنم كمترین تردیدی در خلوص نیت من داشته باشید.گفتند: حتماً چنین است.
گفت: سخنی دارم كه به شما میگویم اما آن را از من نشنیده باشید!
گفتند: مطمئن باش؛ حتماً چنین خواهد بود. حال بگو، چه خبر؟
نعیم همان مطلبی را كه برای قریش گفته بود، مو به مو برای آنها شرح داد و آنها را از عاقبت كاربر حذر داشت. اتفاقاً پس از صحبتهای نعیم در همان شب شنبه (1)، ابوسفیان و سران غطفان گروهی را نزد یهود بنی قریظه فرستادند و گفتند: حیوانات ما در این جا تلف میشوند و این جا برای ما جای توقف نیست. فردا صبح باید حمله را آغاز و كار را یك سره كنیم.
یهودیان گفتند: نه، فردا شنبه است و ما دست به هیچ كاری نمیزنیم. به علاوه ما از این بیم داریم كه اگر جنگ به شما فشار آورد، میتوانید به شهرهای خود بازگشته و ما را تنها بگذارید. ما به شرطی همكاری میكنیم كه گروهی را به عنوان گروگان به ما بسپارید.
وقتی قریش و غطفان از این موضوع با خبر شدند، گفتند: به خدا سوگند، نعیم راست میگفته است. حتماً خبری در كار است؛ لذا پیكی را نزد یهودان بنی قریظه فرستادند و گفتند: به خدا، حتی یك نفررا هم به شما نخواهیم سپرد. اگر مایل به جنگ هستید، بسم الله وگرنه كه خوب، هیچ.
بنی قریظه وقتی از این خبر آگاه شدند، گفتند: نعیم حرف درستی میزد. اینها قصد جنگ نداشتند؛ بلكه حیله در كار بود تا غارتی كنند و به شهرهای خود بازگردند و ما را در برابر محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) تنها بگذارند. لذا در پاسخ رسولان احزاب پیام دادند: سخن همان است كه گفتیم. تا گروگان نسپارید، جنگ نخواهیم كرد. بدین ترتیب در میان آنها اختلاف افتاد، و در همان ایام بود كه شبانه طوفان سردی در گرفت؛ آن چنان كه خیمههای آنان به هم ریخت، و دیگهای غذا را از روی اجاق بر زمین افكند.
در نهایت مجموع این عوامل سبب شد تا احزاب فرار را بر قرار ترجیح بدهند و با شتاب تمام، میدان جنگ را ترك گویند. (2)
پینوشتها:
1-این جریان در ماه شوال سال پنجم هجری بود.
2-سیره ابن هشام: ج3. ص242-240.
غفارنیا، محمد، (1387) 142 قصّه از قرآن: همراه با شأن نزول آیاتی از قرآن، قم: جامعه القرآن الکریم، چاپ اول