نویسنده: ا. و. دوفور
مترجم: اردشیر نیکپور
مترجم: اردشیر نیکپور
اسطورهای از تاهیتی
در زمانهای بسیار قدیم عدهی تاهیتیان چندان زیاد بود که در کنار دریا جا برای همهی آنان نبود و گروه بزرگی از آنان در غارهایی در ته دره نشیمن گرفته بودند و اغلب ناچار میشدند که برای پر کردن ظرفهای خود با آب شور دریا که آنها را در آفتاب مینهادند تا آب بخار بشود و نمک در آنها باقی بماند، به ساحل دریا بیایند.روزی دو زن از همراهان خود دور شدند و به کنار تودهای از خزههای دریایی رسیدند و در آنجا تخم درشتی پیدا کردند که گمان بردند آب دریا آن را به ساحل انداخته است. یکی از آنان این تخم را که به نظرش بسیار عجیب و مایهی کنجکاوی مینمود، برداشت و آن را در خمرهی چوبین دهانهگشادی،که ماهیهای خام را در آن میانداختند، نهاد و آن را به خانهی خود آورد که در غاری در دامنهی کوه قرار داشت و او با شوهر و دو کودک خود که یکی پسر بود و دیگری دختر، در آن زندگی میکرد و آن را پس از آنکه به زنان همسایه نشان داده و حیرت و حسرت آنان را برانگیخت، در گوشهای از غار خانوادگی خود نهاد و به زودی فراموشش کرد.
چند روزی از این پیشامد گذشت. روزی که همهی اهل خانه نشسته بودند و غذا میخوردند صدای ترکیدن چیزی در انتهای غار به گوششان رسید. زن از جای برخاست و رفت ببیند صدای شکستن از چیست؟ و دید که تخم شکسته است و سوسمار بزرگی از میان آن بیرون افتاده است. چون شوهر و فرزندان زن از آنچه روی داده بود آگاه شدند مانند همهی تاهیتیان پاکدل، بیهیچ تشریفاتی مهمان ناخوانده را به فرزندخواندگی خود پذیرفتند.
سوسمار سترگ که از مهر و محبت همهی خانواده برخوردار شده بود بزرگ شد و پیکری غولآسا پیدا کرد، لیکن چون جانوری آرام و بیآزار مینمود محبوب کودکان گشت.
اما دریغ که به زودی خشکسالی بزرگی پدید آمد و همهی جزیرههای اقیانوس آرام را فرا گرفت. تاهیتیان برای گریز از قحطی به ناچار به کوهها و درهها رفتند تا مگر در آنجا چیزی برای خوردن پیدا کنند. بامدادی زن و شوهر با دو کودک خود برای پیدا کردن «فئی»(1) که موزهای درشت سرخرنگی هستند و تنها پختهی آنها خوردنی است، روی به سوی مرکز جزیره نهادند. لیکن چون راه دراز بود بچهها خسته شدند و توان راه رفتنشان نماند. پدر و مادر آنان را در نیمهی راه نهادند تا در بازگشت با خود به خانهشان برگردانند و سوسمار را هم به نگهبانی آن دو گماشتند.
غیبت آن دو به درازا کشید و دو کودک و سوسمار از گرسنگی بیتاب گشتند و سوسمار از لحظهای بیحالی و خواب بچهها سود جست و کام فراخش را گشود و پسرک و دخترک را یکی پس از دیگری فروبلعید و چون شکمش سیر شد روی سرخسهای گیاهی دراز کشید و به خواب رفت.
شامگاهان پدر ومادر از راهی که رفته بودند بازگشتند. آنان چندان فئی جمع کرده بودند و بر دوش خود نهاده بودند که تا پایان خشکسالی آذوقهشان تأمین شده بود. چون به میانهی راه رسیدند هر چه این سو و آن سو گشتند و پسر و دختر خود را صدا کردند نشانی از آنان نیافتند، اما چون به نزدیک سوسمار خوابیده آمدند و دیدند که لکههای خون میان دندانهای هراسانگیز او میدرخشد فهمیدند که سوسمار گرسنه هر دو بچه را خورده است.
زن و شوهر که از غم و خشم دیوانه شده بودند سنگهای بزرگی برداشتند و خواستند بر سر سوسمار بکوبند و او را بکشند اما سوسمار بیدار شد و پای به گریز نهاد، زن و شوهر نیز به دنبال او دویدند. سوسمار از کوه بالا خزید و خود را به بلندترین نقطهی قلهی «آئورائی»(2) رسانید و چون دید که مرد و زن همچنان دنبالش میکنند خود را از آن بالا به روی ساحل سنگی دریا انداخت. دم سوسمار در نتیجهی شدت ضربهای که از سقوط دید شکست و بالا جست و اندکی دورتر از ساحل افتاد و بیشهی انبوهی از خیزرانها پدید آورد که هنوز هم وجود دارد ودر نوع خود بیمانند است زیرا این خیزرانها به قدری شکنندهاند که به هیچ دردی نمیخورند.
هنوز هم در درهی «فاتائوآ»(3) تختهسنگی را میتوان دید که جای پای سوسمار بزرگ بر آن باز مانده است.
اما این واقعه در زمانی بسیار دور از زمان ما، در زمانی که تاهیتیان در غارها و ته درهها زندگی میکردند، روی داده است.
پینوشتها:
1. Fei.
2. Aorai.
3. Fataua.
دوفور، ا. و.؛ (1386)، داستانهای تاهیتی و دریاهای جنوب، ترجمهی اردشیر نیکپور، تهران: انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم